1464-87

ترانه از لس آنجلس:
بخاطر نجات شوهرم به زندان رفتم

در یک غروب سرد ویخزده تهران، درحالیکه من و سیما دخترم از سرما می لرزیدیم، به اتفاق شوهرم هوشنگ سوار بر هواپیما، ایران را ترک گفتیم، پدرم دستمایه کافی به ما داده بود، تا در امریکا برای خود بیزینسی راه بیاندازیم، پدرم می گفت به دلم آمده که دیگر شما را نخواهم دید، پس بهتر است ارثیه شما را پیشاپیش بپردازم، تا با خیال راحت بروم. این حرف پدرم، دلم را به درد آورد، ولی با خود گفتم بزودی با دست پر بر می گردیم و از مهر و لطف بی پایانش تشکر می کنیم. چون برادر شوهرم همه امکانات سفر و ویزای ما را آماده کرده بود، ما بعد از 25 روز در فرودگاه لس آنجلس، پیاده شده و آغوش بروی فامیل وآشنایان گشودیم و من احساس کردم وارد مرحله تازه ونوینی از زندگی خود شده ایم.
هوشنگ با راهنمایی برادران خود و با دستمایه پدرم، دو شعبه پیتزافروشی باز کرد، عجیب اینکه خیلی زود هم کار هر دو شعبه رونق گرفت و درآمد هوشنگ چنان بالا رفت، که خانه بزرگی خرید و با توجه به تخصص و تجربه خود در ریمادلینگ، آنرا مبدل به یک قصر زیبا کرد. بعد از مدتی آنرا فروخت و دوخانه تازه خرید، که نیاز به تعمیر و ریمادل بیشتری داشت، مرا وادار کرد بالای سر کارگران باشم، تا هر دو خانه تکمیل شود، من دلم نمی خواست هرچندگاه یکبار خانه و محله عوض کنیم، چون دوستان تازه را از دست می دادم، سیما که به مدرسه و همکلاسان خود عادت کرده بود، خوشحال نبود، ولی هوشنگ اصلا به این مسائل اهمیتی نمی داد، تا آنجا که در مدت 5 سال، صاحب 8 خانه شد، ضمن اینکه به شعبات پیتزاها هم اضافه شد و مسلما درآمدش هم بالا و بالاتر رفت، من احساس می کردم هوشنگ کاملا عوض شده است، برادرزاده ام که نزدیک ما زندگی می کرد، یکی دو بار به من هشدار داد، که با بی تفاوتی و زیاده از حد اطمینان کردن، داری شوهرت را از دست میدهی، ولی من اهمیت نمی دادم، چون هوشنگ در خانه مردی مهربان بود مرتب برای من هدیه می خرید، از هیچ چیز برای سیما دریغ نداشت، مرا تشویق می کرد با دوستانم به سفر بروم، از زندگیم لذت ببرم. خوب یادم هست، خواهرم از ایران آمده بود، دو سه روزی مهمان ما بود، قرار شد او را به سن دیه گو نزد پسرش ببریم. من اصرار کردم هوشنگ با ما بیاید، با اکراه پذیرفت و راهی شدیم، 48 ساعت در سن دیه گو ماندیم و بعد خواهرم سیما را هم برای چند روز نزد خودش نگهداشت، من و هوشنگ در آستانه بازگشت بودیم، که یکی از دوستانش از راه رسید، به سلامتی هم کلی نوشیدند، وقتی راه افتادیم، هوشنگ کاملا شنگول و مست بود، به او گفتم دو سه ساعت سفر را عقب بیاندازیم، ولی هوشنگ نپذیرفت گفت من عادت دارم و می بینی که دارم راحت راه میروم. هوشنگ پشت فرمان نشست و حرکت کرد، ولی من دلم شور میزد، چون دو سه بار در مسیر راه دچار خطا شد و بوق اتومبیل های دور و برمان بلند شد، دو سه تا فحش هم نثارمان کردند.
شاید چند دقیقه به ورودی فری وی مانده بود، که ناگهان یک نفر جلوی اتومبیل ما پیدا شد و هوشنگ با همه سرعت به او کوبید و او را در هوا معلق و نقش زمین کرد، هر دو از اتومبیل بیرون آمدیم، کف خیابان پر از خون بود، هوشنگ گفت تو بنشین پشت اتومبیل، بگو راننده بودی، چون مست نیستی، می توانیم حادثه را به گردن آن آقا بیاندازیم، که خودش را پرت کرد جلوی ما، گفتم اگر مرا دستگیر کردند چکنم؟ گفت من دو روزه تو را از زندان در می آورم، ولی اگر من بیفتم زندان، بخاطر مستی همه زندگی مان ویران میشود.
من دیگر فکر نکردم، پشت فرمان نشستم، لحظاتی بعد پلیس و آمبولانس و آتش نشانی آمدند، آن آقا را بردند، پلیس ما را با خود برد تا بازجویی کنند، آخر شب مرا بازداشت کردند و به هوشنگ گفتند می تواند با ضمانت مالی، مرا آزاد کند.
من به شدت ترسیده بودم، تنم می لرزید، بیاد سیما دخترم افتاده بودم، که برسر او چه می آید، من چه عاقبتی دارم؟ آن شب در بازداشتگاه با زنانی روبرو شدم، که بیشترشان سابقه دار، بد دهن وخطرناک بودند. دلم خوش بود که هوشنگ مرا فردا صبح بیرون می برد، ولی نه تنها فردا، بلکه تا 4 روز من در زندان ماندم، تا یک وکیل به سراغم آمد و گفت به دلیل مرگ آن عابر پیاده، کار من خراب است، حتی عجالتا برایم ضمانت مالی هم نمی پذیرند، چون آن عابر پیاده کارمند دادگستری بود. من درحال دق بودم، غذا نمیخوردم، شبها نمی خوابیدم، تا هوشنگ به ملاقات من آمد، مرتب روی کاغذ می نوشت حرفی درباره تصادف نگو، چون همه جا دوربین و میکرفن است، من هم به دروغ می گفتم تقصیر من نبود، آن آقا پرید جلوی اتومبیل، هوشنگ می گفت من راه هایی برای نجات تو پیدا می کنم، اگر لازم باشد همه خانه ها را می فروشم و خرج وکیل ودادگاه می کنم. گفتم فقط زندگی و سرمایه مان را هدر نده، سرانجام برای من راه حلی خواهد بود.
در دادگاه فهمیدم، روز تصادف، روزی بوده که آن آقا بچه دار می شده و راهی بیمارستان بوده، همسر و مادر و خواهرش در دادگاه به من فحش می دادند و نفرین می کردند و من زیر لب می گفتم بخدا من گناهی ندارم، من خواستم شوهرم را نجات بدهم.
یکی دو بار سیما به زندان آمد، ولی حالش بکلی منقلب شد، از سویی چون فکر می کرد من عامل آن حادثه بودم، دیگر حاضر نشد به ملاقات من بیاید، رفت و آمدهای هوشنگ هم قطع شد، چون راه زندان دور و طولانی بود ، بقیه فامیل و دوستان هم مرا از یاد بردند و من کاملا تنها شدم، یک شب خواب دیدم مرده ام و فامیل وآشنایان و حتی هوشنگ برسر قبرم آمده اند و به سادگی من می خندند، که طفلک تقصیر نداشت، ولی طاقت نیاورد و خودش را کشت.
از فردا تصمیم گرفتم با زندگی و مشکلات بجنگم و در مدت یکسال و نیم، در رشته کامپیوتر چنان خبره و متخصص شدم که حتی برنامه ریزی می کردم و برای یکی از قضات برنامه ای ساختم، که براحتی زمان حضور در دادگاه، همه چیز جلوی چشمانش بود و همه گذشته و پرونده تازه مجرم را می دید وحتی حرفهای گذشته او راهم جلوی چشمانش بود. همین سبب شد، بعد از حدود 3 سال، دادگاه تجدیدنظر برایم تشکیل شود و در پایان من به یک سال و 4 سال هم تحت نظر محکوم شدم یعنی میزان محکومیت من نصف شد. دورادور می شنیدم و تلفنی به من می گفتند که هوشنگ دوست دختر جوانی دارد و مرتب با او به اروپا میرود.
من بدون اینکه با هوشنگ که فقط دو بار دیگر به دیدنم آمد حرف بزنم، از زندان خلاص شدم و با کمک همان قاضی در یک کمپانی بزرگ بعنوان برنامه ریز کامپیوتر بکار مشغول شدم.
روزی که آپارتمان کوچکی خریدم، به دخترم زنگ زدم، او با اکراه به دیدنم آمد، ولی جلوی چشمان او به هوشنگ تلفن کردم و گفتم تو مرا سپر بلای خود کردی، مرا به زندان انداختی، ولی خیلی زود فراموشم کردی، انگار من دیگر زنده نیستم، خیلی راحت گفت تا آنجا که من خبر دارم، خانواده آن آقا، اجازه آزادی تو را نمی دهند، من نمی توانم یک عمر برای تو صبر کنم! هنوز حرفش تمام نشده بود که سیما فریاد زد پدر پس این تو بودی که جان انسانی را گرفتی و حالا درانتظاری تا مادر هم یکروز خودش را در زندان بکشد؟ هوشنگ تلفن را قطع کرد، ولی سیما مرا رها نکرد، از من خواست با همان قاضی حرف بزنم، من زیر بار نمی رفتم، سیما از دیدن شماره تلفن های من، شماره آن قاضی را پیدا کرده و به او زنگ زد و سرانجام با او دیدار کرد و سه روز بعد قاضی مرا خواست، درحالیکه پلیس هم حضور داشت و دستور بازداشت هوشنگ را صادر کردند.
من ابدا خوشحال نبودم، ولی متاسفانه از دست من خارج شده بود، من به سراغ بیزینس های شوهرم آمدم، سیما و برادر هوشنگ که فداکاری مرا هر روز می ستود، مرا یاری دادند، من همه بیزینس ها را با تلاش سیما سرو سامان دادم، برای هوشنگ وکیل گرفتم، تاشاید کمکش کنم. من هوشنگ را بخشیده ام، گرچه بعد از آزادی از زندان، با او زندگی نخواهم کرد، ولی چون هزاران هزار زن ایرانی که از جوانمردی هیچ کم ندارند، تا آخرین لحظه او را کمک می کنم.

1464-88