1464-87

فرزین از نیویورک:
عشق در تاریک ترین روزها، به دادم رسید

من درکالج با «مری» آشنا شدم، یک دختر زیبای بلغاری تبار بود، که از کودکی به امریکا آمده بود، پدر و مادرش صاحب یک رستوران در دان تاون نیویورک بودند. وقتی من با آنها روبرو شدم، تحت تاثیر رفتار بسیار مهربانانه شان با مری قرار گرفتم، آنها چنان مری را به آغوش می کشیدند، از او پذیرایی می کردند، که انگار مری هنوز کودک پنج شش ساله ای است. آنها بعد از چند دیدار، به من هم لطف و مهر نشان دادند.
مادرم در برخورد با «مری» خیلی گرم و صمیمی بود، ولی پدرم که نقشه ازدواج مرا با نوه عموی خود داشت، زیاد با مری دوستانه نبود، ولی در نهایت باز هم بخاطر خوی و خصلت ایرانی، هر بار که مری به خانه ما می آمد، با انواع خوردنی ها و گاه غذاهای خوشمزه ایرانی پذیرایش می شدند ومادرم که بقولی مهر مری به دلش افتاده بود، مرتب به او هدایای ایرانی، از جمله صنایع دستی می داد.
من به پدر و مادرم درباره عشق و علاقه خود حرفی نزده بودم، گرچه هنوز ما آنچنان دلبسته هم نبودیم، هر دو دوستان خوب صمیمی هم بودیم و من در کالج حامی مری و او هم شنونده خوبی برای درددل های من بود.
هر دو از کالج فارغ التحصیل شدیم، من بدنبال کار رفتم، چون سابقه تحصیلات در زمینه کامپیوتر داشتم، خیلی زود در کارم جا افتادم، ولی «مری» در پی تحصیلات دانشگاهی بود، اصرار داشت من هم او را دنبال کنم، ولی من اصولا اهل تحصیلات بالا، حوصله سالها مرارت در درس و دانشگاه را نداشتم.
من و مری همچنان همدیگر را می دیدیم، به مرور میان مان عشق بوجود آمد، مری فرصت دیدار خانواده مرا داشت، همین که در هفته چند بار همدیگر را در یک رستوران و یا کافی شاپ می دیدیم، دلخوش بودیم و هر روز هم دلبستگی مان عمیق تر می شد.
«مری» ضمن تحصیل، کاری هم پیدا کرده بود، ولی در نهایت کار و تحصیل، مرا از یاد نمی برد ووقتی آپارتمانی اجاره کرد، از من خواست همدیگر را آنجا ببینیم و خود بخود این رابطه صمیمانه تر و عاشقانه تر شد. مادرم گاه سراغ مری را می گرفت، پدرم یکی دو بار حرف را به مری کشاند و من هیچ حرفی درباره رابطه عاطفی مان نمی گفتم و مرتب درباره گرفتاری تحصیلی و کاری مری توضیح می دادم. من کم کم غروب که می شد، به آپارتمان مری می رفتم، برایش غذا آماده می کردم و از ساعت 7 تا ساعت 10 شب با هم بودیم، بعد او مشغول درس و استراحت می شد، من هم به خانه برمی گشتم و وانمود می کردم از سرکارم یکسره به خانه آمده ام!
بعد از چند سال مری در رشته روانشناسی فارغ التحصیل شد و بلافاصله هم بکاری دلخواه پرداخت و هر دو در اندیشه رو کردن این رابطه و ازدواج بودیم، که یک شب من براثر اتفاق سر راهم در پارکینگ با مهتاب اولین دوست دخترم در ایران روبرو شدم، مهتاب به سویم پرید و مرا بغل کرد و گفت 16 سال است تو را جستجو می کنم، دیگر رهایت  نخواهم کرد! من میخواستم توضیح بدهم، که مسیر زندگی من بکلی عوض شده و در آستانه ازدواج هستم، ولی برادر کوچک مهتاب صدایش زد و او شماره تلفن مرا گرفت و رفت. من بارها خواستم ماجرای مهتاب را برای مری بگویم، ولی با خود گفتم با توجه به حساس بودن مری، بهتر است از ابراز آن خودداری کنم و در ضمن مهتاب را هم درجریان بگذارم وهمه چیز را در پشت پرده تمام کنم.
ده روزی گذشت، من و مری برای شام به یک رستوران ایتالیایی رفته بودیم، ناگهان مهتاب پیدایش شد، به طرف ما آمد و بغلم کرد، مری کنجکاوانه پرسید شما؟ مهتاب گفت نامزد و عشق قدیمی و همسر آینده! من همه بدنم یخ کرد، می خواستم توضیح بدهم، ولی مری خیلی آرام بلند شد و رستوران را ترک گفت، من دستپاچه و عصبانی به مهتاب گفتم این چه کاری بود کردی؟ گفت هیچ، فقط خواستم شر یک مزاحم را از سرت کم کنم، گفتم این خانم نامزد من است، قرار است ازدواج کنیم. مهتاب کاملا جا خورد، من بیرون پریدم تا مری را برگردانم، ولی او سریع تاکسی گرفته و رفته بود.
نه تنها آن شب، بلکه در طی 5 روز من نتوانستم با مری تماس بگیرم، تلفن اش را بسته بود، حتی قفل آپارتمان خود را هم عوض کرده بود. درست در همان روزها پدرم به ایران سفر کرده بود، خواهر بزرگم زنگ زد و خبر داد پدر براثر سکته مغزی در بیمارستان درحال کوماست.
من بلافاصله به اتفاق مادرم به ایران رفتم. روزهای سختی بود، همه فامیل دور ما را گرفته بودند، پدرم بزرگ فامیل بود و مورد احترام همه. یکروز که بعد از ده روز چشم گشود، به سختی حرف میزد، اصرار داشت ثریا نوه عمویش به بیمارستان بیاید و با همان حال و روز خود، گفت تنها آرزویم قبل از مرگ، ازدواج شماست، من می خواستم فریاد بزنم ترا بخدا مرا دراین مورد ببخشید، رهایم کنید، چرا هر کدام به نوعی به من ضربه میزنید وهمه آرزوهایم را برباد میدهید؟ اول مهتاب و بعد هم شما پدر جان! ولی راستش مانده بودم که چه کنم؟
برادر بزرگم گفت این وصیت و آخرین آرزوی پدر است، آنرا انجام بده، اگر براستی با ثریا کنار نیامدی، بعدا طلاقش بده. من همان شب به مری زنگ زدم، خوشبختانه می توانستم پیام بگذارم، توضیح دادم اولا ماجرای مهتاب چه بوده، حتی تلفن او را دادم تا تماس بگیرد و حقیقت را از زبان او بشنود، بعد هم گفتم در چنین بن بستی گیر کرده ام، علیرغم میل خودم ناچارم با ثریا ازدواج  کنم، ولی خودم خوب می دانم که خیلی زود این زندگی به نقطه پایان خود میرسد و ما از هم جدا میشویم، فقط درها را بروی من نبند، بگذار دوباره به آغوش تو برگردم. این پیام را دو سه بار دیگر با شیوه و احساس دیگری برای مری گذاشتم، ولی با وجود برجای گذاشتن شماره تلفن، هیچ جوابی از سوی او نیامد. من فردای آنروز برای ثریا توضیح دادم که هیچ احساس و تمایلی به این وصلت ندارم، ولی بخاطر پدرم تن به آن میدهم، ثریا گفت پدرت از 10 سال پیش ما را نامزد ابدی اعلام کرده و همه فامیل وآشنایان با خبر هستند و درواقع درها را بروی همه خواستگاران من بسته است. بهرحال با دخالت نزدیکان و فشار چند فامیل بزرگ من و ثریا ازدواج کردیم، ولی من حاضر نشدم هر شب با او به درون یک خانه و زیر یک سقف بروم، و با توافق حتی با هم رابطه داشته باشیم، می دانم کارم درست نبود، ولی من هم  از زندگی حقی داشتم، من هم می خواستم با دختر دلخواهم ازدواج کنم، از سویی ثریا هم راضی بود، تا بقول خود بعدا مدعی شود، باکره مانده و با آن کسی که دوست دارد وصلت کند.
ماجرای ما به گوش برادران ثریا رسید، مهران یکی از آنها که بسیار شرور بود، یکروز جلوی فامیل، گریبان مرا گرفت و گفت کار تو توهین به خانواده ماست، بعد با مشت به صورتم کوبید، من در یک لحظه دیوانه شدم و خواستم از خود دفاع کنم، که مهران با یک میله آهنی به من حمله کرد، ولی ناگهان خودش از بالای پله ها سقوط کرده و لحظاتی بعد جسدش را با آمبولانس بردند، همه شاهد بودند که من نقشی در این حادثه نداشتم، ولی اغلب شان علیه من شهادت دادند و من به اتهام قتل زندانی شدم و پدرم نیز همزمان با زندگی وداع گفت، درحالیکه از این حادثه بی خبر ماند.
خانواده مهران بخصوص همسر و فرزندان او تقاضای قصاص کردند، آنها در انتظار اعدام من بودند، بعضی فامیل و آشنایان با وجود تلاش و پرداخت کلی هزینه وکیل، به مرور خود را کنار کشیدند و من درحالی که در گوشه زندان درانتظار روزهای تاریک بودم، خبر سکته قلبی برادرم را شنیدم، باور کنید شب و روز غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد، تا ثریا از طریق برادر و خواهرم، تلفن مری را پیدا می کند و او را در جریان می گذارد. همزمان مهتاب هم همه واقعیت را برای او می گوید و همین ها سبب میشود مری با استخدام یک وکیل، سرانجام به ایران بیاید و برای آزادی من اقدام کند و در این راه ثریا نیز او را در جهات مختلف یاری میدهد و حاضر به شهادت در دادگاه تجدیدنظر می گردد. برخورد مری با خانواده مهران، بخصوص با جوان ترها، دخالت ثریا بعنوان شاهد اصلی حادثه کم کم تاثیر خود را می گذارد، آنها می فهمند که من براستی در آستانه ازدواج با مری بودم، با دختری که حدود 8 سال زندگی کرده بودم، در ضمن در حادثه مرگ مهران نقشی نداشتم. در این میان مری به همسر و فرزندان مهران نیز خسارتی می پردازد و آنها را از ادامه شکایت باز می دارد.
من در تمام این مدت، از این رویدادها بی خبر بودم، چون مری از همه خواسته بود، مرا در جریان نگذارند تا به یک نتیجه مطلوب برسد.
آنروز که خانواده مهران رضایت دادند و وکیل مری، مدارک و شواهد تازه ای را به دادگاه ارائه داد، من تازه فهمیدم فرشته نجات من، مری است که عاقبت مرا وعشق مرا باور کرده بود.
روزی که با هواپیما به امریکا باز می گشتیم، روی آسمان تهران، مری نگاهی به مهمانداران انداخت و با احتیاط مرا بغل کرد و بوسید و گفت یکروزی در آینده نزدیک، با بچه هایمان به سرزمین تو بر می گردیم تا با هم به همه خاطره های کودکی و نوجوانی تو سفر کنیم و برای بچه هایمان از قصه عشق مان بگوئیم.
من بدون توجه به عواقب کار ممنوعی که می کردم، مری را عاشقانه بوسیدم و یکی از مهمانداران، پتویی را بروی ما انداخت و گفت صبر کنید هنوز از مرز نگذشتیم.

1464-88