1464-87

فریبا از تورنتو:

من هیچگاه پدرم را ندیدم، چون پدرم درجنگ ایران و عراق جان باخت. مادرم با 3 دختر 2 و 4 ساله و فرزندی در شکم، کاملا تنها شد، چون پدر بزرگم که مخالف وصلت آنها بود، حاضر به پذیرش مادرم نشد. درحالیکه از ثروتمندان شمال ایران بود. تا آنجا که من خبر دارم، مادرم بعنوان کمک خیاط در یک کارگاه کار می کرد، بیشتر روزها ما درخانه تنها بودیم، وقتی سومین دختر هم به دنیا آمد، مادرم از یک دوست قدیمی خود کمک گرفته و مبلغی هم به او پرداخت، تا از ما نگهداری کند، گرچه آن خانم چپ و راست ما را کتک میزد و تحمل سروصدا و حتی خنده ما را هم نداشت.
روزهای تاریک کودکی ما، هیچگاه از ذهنمان پاک نمی شود، چون ما حتی یک روز هم روی خوشی، شادی، نوازش و مهر را ندیدیم و به مجرد پا گرفتن، ضمن تحصیل در مدرسه، هر سه در همان کارگاه خیاطی کار می کردیم، تا زندگی مان در حد بخور و نمیری بگذرد.
مادرم زنی زیبا وخوش اندام و بسیار مقاوم و صبور بود. او با وجود وسوسه های اطراف، تن به دوستی به کسی نمی داد، تا خسرو از راه رسید. او به دنبال زنی می گشت که زیبا و شکیل باشد در ضمن آشپزخوب و کلفتی کارآمد، که بتواند از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری کند.
ما وقتی وارد خانه خسرو شدیم، ابتدا خیلی خوشحال بودیم، چون خانه بزرگی داشت، که پر از گل و گیاه بود، هر کدام برای خود اتاقی داشتیم، ولی در نهایت هم در نظافت خانه و رسیدگی به حال مادر خسرو، نقش داشتیم.
من تازه 15 ساله بودم، که درغیبت مادرم که به اتفاق مادر خسرو به مشهد رفته بود، با تهدید مورد تجاوزش قرار گرفتم و بمن فهماند که اگر مادرم بفهمد، همه ما را از خانه بیرون می کند. من که شبها با اشک می خوابیدم، صدایم در نیامد، ولی وقتی دو ماه بعد فهمیدم حامله هستم، به دستورخسرو وانمود کردم که دوست پسرم مرا حامله کرده و گریخته است. طفلک مادرم یک هفته چشمانش از اشک قرمز بود و با ترحم به من نگاه می کرد و خسرو هم ظاهرا نقشه تنبیه آن پسر خیالی را می کشید.
با تولد دخترم، خسرو همچنان با من رابطه داشت. هر بار که او به سراغم می آمد مثل یک پرنده می لرزیدم و اشک می ریختم و خسرو می گفت نگران نباش من بعد از مرگ مادرت با تو ازدواج می کنم! این وضع ادامه داشت تا خواهر دیگرم به من خبر داد که خسرو در پی تجاوز به او برآمده، درحالیکه فقط 14 سال داشت. من با خسرو درگیر شدم. او با سنگدلی با چاقو به سراغم آمد و گفت اگر ساکت نشوی، همین امشب همه تان را سر می برم و در بیابان به خاک می سپارم.
من یک روزغروب، همه مدارک خود را برداشته و به اتفاق دختر یک ساله ام، خانه را ترک گفتم، خوشبختانه قبلا از طریق یکی از دوستانم، در خانه ای یک شغل آشپزی و کلفتی پیدا کرده بودم تا بقولی بیکار و گرسنه نمانم. من برای جلب رضایت آن خانواده، از ساعت 6 صبح بیدار می شدم و تا ساعت 12 شب می دویدم، بطوری که آنها حیران مانده بودند، این همه انرژی از کجا می آید.
گاه بی سروصدا و پنهانی، برای خواهرانم غذای دلخواه و پول نقد می بردم، تا بدانند که من فراموش شان نکردم، ولی بعد از مدتی آن خانواده که در تدارک سفر به کانادا بودند، به من پیشنهاد دادند همراه شان بروم، من چون مدارک دخترم کامل نبود، سرگردان و بلاتکلیف بودم، آن خانواده از طریق دوستان با نفوذ خود، مدارک قانونی دخترم را آماده کردند، برای ما گذرنامه گرفتند و به اتفاق به ترکیه رفتیم، تا وکیل شان ترتیب همه کارها را داد و بعد از 2ماه، ما وارد تورنتو شدیم. من اصلا باورم نمی شد،که از آن زندان هولناک خلاص شده ام. آن خانواده به جرات انسانی ترین اقدامات را برای من و دخترم انجام دادند و به مرور بدلیل اخلاق و منش و فداکاریهای من، مرا بعنوان عضوی از خانواده پذیرفتند و هر کس ما را میدید، فکر می کرد که من خاله بچه هایشان هستم، چون در هیچ زمینه ای برای من کم و کسری نگذاشته بودند.
البته من در طی 6 سال، بارها بچه هایشان را از مهلکه های فراوان، حتی خطر مرگ نجات دادم، مادر بزرگ خانواده را چون مادر مراقبت کردم، بطوری که زمان رفتن از این دنیا، دستهای مرا گرفته بود و رها نمی کرد.
من به طریقی با خواهرانم تماس داشتم و بعد از مدتی فهمیدم خواهر دوم من هم ازخسرو حامله شده و خسرو به بهانه ای او را از خانه بیرون کرده، ولی درواقع برایش آپارتمان کوچکی گرفته و هر شب به سراغش میرود و بعد از تولد پسرش، خانواده ای را پیدا می کند و نوزاد را به آنها می بخشد. سیما خواهرم در 18 سالگی دچار افسردگی شدید شده و حتی دو بار قصد خودکشی کرده بود.
من به در و دیوار می زدم تا شاید راهی برای نجات او پیدا کنم، عاقبت براثر اتفاق با خانمی آشنا شدم، که برادرش راهی ایران بود تا ازدواج کند، من آدرس و تلفن خواهرم را دادم و عجیب اینکه در همان برخورد اول، آن آقا خواستار ازدواج با سیما میشود، بدون اطلاع خسرو، او را با خود به اصفهان می برد و با او ازدواج می کند، بعد پسر او را از آن خانواده پس می گیرد و بعد از 9 ماه، آنها را به کانادا می آورد. روزی که سیما در فرودگاه با من روبرو شد، بحال غش افتاد، بطوری که آمبولانس خبر کردند و او را به بیمارستان بردند، چون طفلک باورش نمی شد خود را به کانادا رسانده است.
من نگران سومین خواهرم بودم، چون فهمیدم که خسرو با خوراندن قرصهای مخدر و مسکن قوی، مادرم را همیشه خواب آلود،خانه نشین و بی خبر کرده و او نمی داند در زیر سقف خانه اش چه می گذرد. به همین خاطر با یک سازمان پناهندگی حرف زدم، همه مدارک و شواهد خود و خواهرم سیما را بردم و خواستم به خواهر کوچکترم سمیه کمک کنند.
سه چهار خانم بسیار مهربان و انساندوست کانادایی و آمریکایی که با این سازمان همکاری داشتند، پیشنهاد کردند خواهرم به طریقی خود را به ترکیه و یا دبی برساند، تا آنها امکان کمک کردن داشته باشند. همان روزها سمیه خبر داد که دهها بار مورد تجاوز قرار گرفته ولی حامله نشده است. من به سمیه پیشنهاد دادم، خودش را عاشق خسرو نشان بدهد و از او بخواهد با هم به دبی و یا ترکیه سفر کنند، تا ما بتوانیم او را نجات بدهیم. درحالیکه من و سیما و آن خانم های مهربان سخت نگران بودیم، درست 2 سال طول کشید، تا خسرو به اتفاق سمیه به دبی رفت و درآنجا آن خانم ها به موقع اقدام کرده و ترتیب انتقال او را به اتریش دادند و در ضمن به خسرو هم خبردادند که سمیه فرار کرده و بهتر است او به ایران برگردد.
8ماه طول کشید تا آخرین قربانی خسرو به کانادا آمد، باورم نمی شد که خواهر بسیار جوان من، 10 تا 15 سال شکسته شده باشد. سمیه هر شب کابوس می دید، از هر صدایی از جا می پرید، از نگاه و لبخند هر مردی می ترسید. به هیچکس اطمینان نداشت، فکر می کرد هر لحظه خسرو از درون پنجره ای وارد اتاق او میشود و او را با تهدید و زور مورد تجاوز قرار میدهد.
حالا من و خواهرانم نگران مادر بودیم، مادری که در شرایط طبیعی نبود و به گفته سمیه شب و روز در خواب بود، گاه مثل آدم های مست درون خانه راه می رفت و باخود حرف میزد.
یکروز صبح خسرو به من زنگ زد، می گفت یکی از دوستان قدیمی اش درتورنتو مرا شناسایی کرده است، می گفت خبر داری سیما و سمیه فرار کرده اند؟ من خودم را به بی خبری زدم و گفتم هیچ اطلاعی ندارم. گفت با دو مرد معتاد و هرزه گریخته اند، من شنیدم هر دو در دبی خودفروشی می کنند. من گفتم مهم نیست، من دلم می خواهد یکروز مادرم را در خارج ببینم، خسرو گفت شنیدم وضع ات خیلی خوب است، داری با یک مرد پولدار ازدواج می کنی، گفتم درست شنیدی، آیا حاضری به من لطف کنی و مادرم را روانه کانادا کنی؟ گفت به شرط اینکه مرا هم دعوت کنی. گفتم با کمال میل دعوت می کنم، ولی به اندازه کافی پول داری؟ گفت آنقدر دارم که یک آپارتمان بخرم و بعد هم یک پمپ بنزین و یا پیتزافروشی باز کنم. گفتم هر کاری لازم باشد می کنم، گفت مرا بخشیده ای؟ گفتم من از تو یک کودک یادگار دارم، باید تو را ببخشم. گفت پس همین روزها دست بکار می شوم.
من بلافاصله با آن خانم ها و وکلایشان حرف زدم، آنها با دو سازمان حمایت از زنان شکنجه دیده حرف زدند، آنها قول دادند، ترتیب ویزای خسرو و مادرم را بدهند، باور کنید ماشب و روز قلب مان بی تاب بود، نگران اینکه همه نقشه های ما به خوبی به انجام برسد. سرانجام بعد از 11 ماه، خسرو و مادرم از طریق سفارت ازبکستان به کانادا آمدند. در فرودگاه درحالیکه ما از دور می دیدیم که مادرمان حداقل 30 سال پیر و شکسته شده، لرزان قدم بر می دارد، به سویش رفتیم و او را در آغوش خود گم کردیم، مادرم آه عمیقی کشید و از حال رفت و از سویی پلیس خسرو را بازداشت کرد می دانستیم او را یکسره به زندان می برد.

1464-88