1464-87

ژیلا از نیویورک:

اینروزها بعضی ها می پرسند، چرا در ایران شوهرکشی رواج یافته؟ چرا بعضی از زنان بیرحمانه به جان شوهران خود می افتند؟ من ضمن ستایش از مردان اصیل ایرانی، که درهرشرایطی پای زنان خود، پای خانواده خود می ایستند، از جان و مال خود مایه می گذارند، حتی زندگی های نه چندان ایده آل را تا چند دهه وحتی تا پایان عمر سرپا نگه می دارند، باید اضافه کنم، که متاسفانه مردانی هم در جمع همین ایرانیان با صفا وجوانمرد داریم که حق شان ظلم و ستم است.
من در ایران حدود 40 سال پیش با سعید ازدواج کردم، سعید عاشق و دیوانه من بود، سعید 35 ساله و من 18 ساله بودم، من هم از سعید خوشم آمده بود، چون او مرتب درجمع فامیل، در گوش من از عشق می گفت، ولی پدرم مخالف بود، تا سرانجام با اصرار خانواده سعید، در یک جلسه خانوادگی، قرار شد سعید مهریه قابل توجهی برای من تعیین کند، تا پدرم رضایت بدهد. سعید که به هیجان آمده بود، مرتب می گفت من تا بمیرم، ژیلا را طلاق نمی دهم، گفت 20 هزار سکه طلا، و هرچه در آینده مایملک دارم مهریه ژیلا می کنم که این اقدام هیاهویی در فامیل برپا کرد. من همان زمان و بعد از ازدواج به سعید گفتم چنین مهریه ای را نمی خواهم، حتی یکبار بروی کاغذی نوشتم که از هم اکنون 20 هزار دلار سکه طلا را به سعید بخشیده ام، که آن کاغذ را خواهر بزرگش برداشت و گفت من شاهد هستم و آنرا نگه می دارم.
بعد از تولد 3 فرزند، یکسال ونیم بعد از انقلاب، سعید تصمیم گرفت به خارج بیائیم. من هیچگاه با او درباره تصمیمات مهم زندگی مان، مخالفتی نمی کردم و به او گفتم خودم بچه ها را به خدا و به تو می سپارم و او هم چون همیشه گفت چرا نگرانی؟ من تا پای جانم برای شما ایستاده ام. سر راهمان به هند رفتیم، زندگی در هند آسان نبود، بچه ها چند بار مریض شدند، حتی یکی شان تا پای مرگ هم رفت، ولی خوشبختانه نجات یافت، تا بعد از 3 سال ونیم به امریکا آمدیم و زندگی تازه ما در نیویورک شروع شد.
من دلم نمی خواست شوهرم به تنهایی بار هزینه ها را بدوش بکشد، بهمین جهت کار در یک کارگاه خیاطی را شروع کردم، که خیلی زود با زیر و بم کارشان آشنا شده و طی 4 سال به مهارت هایی رسیدم، که سبب شد، همان کار را در خانه انجام بدهم و چون به مرور کارسنگین می شد، دو سه خانم ایرانی را هم به کاردعوت کردم و تیم ما که الحق همه کارآمد، وفادار و سختکوش بودیم، تقریبا کار 6 الی 7 نفر را می کردیم. درآمد من خیلی بالا رفت، همه بچه های تیم هم صاحب درآمد بالایی شدند، بهمین جهت حاضر نبودند با هیچکس کار کنند. بعد از 7 سال من امکان پیدا کردم، خانه ای با زیرزمین بزرگ خریدم، البته سعید هم کار می کرد، ولی به مرور به من پیشنهاد داد پس اندازهای مرا بکار بگیرد و در استاک مارکت به بهره بکشد، که بدلیل تخصص یکی از دوستانش، خیلی موفق شد، برادرزاده ام که در نیوجرسی بود، پیشنهاد داد با هم به کار ساختمان سازی روی آورند، اتفاقا به موقع عمل کردند، چون ناگهان استاک سقوط کرد و خیلی ها را بدبخت کرد.
من و همکارانم سخت مشغول بودیم، هر روز درآمدمان بیشتر می شد، ولی من طمعکار نبودم، ضمن پرداختن به مالیات و انجام امور قانونی کار خود و همکارانم، بخش مهمی از پس اندازم را به سعید می دادم، تا در همان زمینه ساختمان سازی بکار بگیرد.
کار به جایی رسید که سعید پیشنهاد کرد ساختمان خانه و کار خودمان را بفروشم، چون در بهترین مکان و موقعیت قرار داشت، نظر او این بود، که یک محل مناسب برای کارگاه اجاره کنیم و برای مدت 6 ماه هم در یک آپارتمان چند خوابه بسر بریم، تا او با نقل وانتقال و خرید و فروش ها، امکان خرید خانه بزرگتری را پیدا کند و درست در بیست و چندمین سال اقامت مان در نیویورک، ما در اوج کار و فعالیت و درآمد بودیم.
متاسفانه در همان روزهای داغ بیزینس، من دچار سرطان سینه شدم، به شدت ترسیده بودم، به دلیل عمل جراحی و شیمی درمانی، ترس از عود بیماری، همه توان کارم را از دست داده بودم، همکارانم مدتی صبر کردند، ولی بعد هرکدام به دنبال زندگی و کار خود رفتند، من به آنها حق می دادم، چون حدود یکسال به پای من نشستند. بهرحال من دلم خوش بود، که سعید در کارش موفق است، من بعد از درمان، میتوانم دوباره کارم را شروع کنم.
یادم هست در نوروز همان سال، سعید مرا روی خط تلفن با مادر و خواهرانم آورد، تشویقم کرد به ایران سفری بکنم، یکی دو ماه در کنار خانواده بمانم، انرژی بگیرم و برگردم و من هم بدم نمی آمد، خانواده هم اصرار داشتند و من بار سفر بستم و بعد از حدود سی و چند سال به ایران بازگشتم، همه دورم را گرفتند، خواهران و برادرانم به بهانه های مختلف مرا به شهرهای مختلف می بردند و سرم را گرم می کردند.
من تقریبا آماده می شدم به امریکا برگردم، که مادرم براثر سکته مغزی، فلج گوشه بیمارستان، بعد هم خانه افتاد، روزهای غم انگیزی بود، چون برنامه ریزی کرده بودم، او را با خود به نیویورک بیاورم، برایش آپارتمانی بخرم و کاری کنم که سالهای آخر عمر را در کنار پدرم زندگی کند، ولی با این حادثه همه آن نقشه ها برباد رفت.
چون خواهرانم هرکدام در شهر و دیار و حتی در اروپا مقیم بودند، من تقریبا همه بار مراقبت از مادر به دوشم افتاد، مرتب از حساب های بانکی خود کردیت کارت ها برای هزینه های درمان و زندگی مادرم و خودم برداشت می کردم، سعید هم هرگاه پولی نیاز داشتم، بلافاصله برایم حواله می کرد، این همت و مهر او به من انرژی بیشتری می داد، از سوئی چون بچه ها در کالج و دانشگاه درس می خواندند و حتی یکی شان نامزد شده بود، من خیالم راحت بود، مرتب به آنها می گفتم مراقب پدرشان باشند همه شان به من اطمینان می دادند که به پدر خوش می گذرد.
بعد از حدود 9 ماه، من نگران گرین کارت خود شدم، می ترسیدم به دلیل عدم بازگشت لغو شود، با سعید حرف زدم، گفت نگران نباش، من برایت از یک پزشک آشنا، یک نامه رسمی می گیرم، که در ایران بیمار و بستری بودی! اتفاقا همان روزها باز یک غده سرطانی دیگر در بدنم پیدا شد سعید توصیه کرد همانجا عمل کن، همه هزینه ها را می فرستم، چون بیمه ات کنسل شده و بازگرداندن آن ماهها طول می کشد. من با کمک برادر بزرگم، به یک پزشک متخصص سرطان مراجعه کردم و خوشبختانه با یک عمل، مشکل حل شد، ولی من دیگر خسته شده بودم، به سعید خبر دادم، که بلیط خریده ام و راهی هستم.
سعید تا دو سه روز به من جواب نداد، یک شب او را پیدا کردم، فریاد زدم چرا بی تفاوتی نشان میدهی؟ گفت من راضی نیستم تو الان در این شرایط برگردی، همانجا بمان تا کاملا حالت خوب بشود، بعد برگرد. من هم برای بیمه درمانی ات اقدام می کنم، که وقتی وارد شدی مشکلی نداشته باشی، گفتم من به این حرفها توجه ندارم، من برای بچه ها دلم تنگ شده، همین روزها می آیم. گفت نمی توانی! گفتم یعنی چه؟ گفت تا من اجازه ندهم نمی توانی بیائی! فریاد زدم منظورت چیه؟ گفت تا کاملا سلامت نباشی، بهتر است همانجا بمانی و بعد گوشی را قطع کرد. من فردا به اتفاق برادرم اقدام کردم و بعد فهمیدم به راستی من اجازه خروج ندارم، به شدت ناراحت شدم، دو سه شب خوابم نمی برد، تا یک شب فکری به خاطرم رسید و همان مرا آرام ساخت.
دو هفته بعد به سعید زنگ زدم و گفتم می دانم که نگران من هستی، من به تو حق میدهم، راست می گوئی، تا آنجا که ممکن است در اینجا به پزشکان متخصص مراجعه می کنم، از سویی مراقب مادرم هم خواهم بود، ولی حداقل تو و بچه ها به من سر بزنید، تا من آمادگی سفر پیدا کنم. سعید قول داد و من هم ساکت شدم.
دو سه ماه بعد دوستی به من خبر داد که سعید با یک خانم جوان در خانه زیبایی که خریده زندگی می کند و برای بچه ها هم آپارتمان خریده که جدا زندگی کنند. خیلی دلم شکست، ولی به خود قبولاندم که نوبت من هم میرسد.
مرتب تلفنی با سعید حرف میزدم، از او می خواستم برایم لباس و کفش و پول بفرستد، او هم دریغی نداشت تا سرانجام بعد از ماهها گفتگو با بچه ها، آنها را تشویق کردم، با پدرشان سری به ایران بزنند و مرا شاد کنند.
سعید یکروز زنگ زد و گفت با بچه ها تا یک هفته دیگر به ایران می آید، من از شدت هیجان جیغ زدم، درواقع من انتظارش را می کشیدم تا مهریه ام را به اجرا بگذارم و راه او را برای همیشه ببندم، ولی ناگهان به یاد نامه ای افتادم که به خط خود نوشته و امضا کرده و از همه حق و حقوقم در این زمینه گذشته بودم، نامه ای که خواهر بزرگش برداشت و گفت من حفظ اش می کنم. در یک لحظه تنم یخ کرد. نا امید و شکسته به سراغ فریبا خواهرش رفتم، درحالیکه اشکهایم بند نمی آمد، همه چیز را توضیح دادم، فریبا برخلاف انتظار من جلو آمد، بغلم کرد و گفت من در برابر این ناجوانمردی برادرم می ایستم، من بعنوان یک زن که خود ستم بسیار دیده ام، با تو همراه میشوم و با او مقابله می کنیم! اصلا باورم نمی شد، روی زمین نشستم و درحالیکه فریبا اشکهایم را پاک می کرد گفت بلند شو با هم میرویم اقدام می کنیم.
روزی که سعید وارد ایران شد، تا یک هفته حرفی نزدم، ولی وقتی نامه رسمی دادگاه به دستش رسید، نزدیک بود سکته کند کارمان به دادگاه کشید. من در برابر قاضی که حتی خانواده سعید را پشتیبان من دید گفتم از مهریه ام می گذرم و برای تصاحب حق قانونی خود از همه مایملک سعید به امریکا میروم، ولی طلاق را همین امروز طلب می کنم.
قاضی با همه قدرت خود ترتیب طلاق را داد و با توجه به نامه قاضی و مکالمات تلفنی و ایمیل و نامه، سفارت امریکا در ترکیه به من خبر داد، مانعی برای ورود به امریکا ندارم.
روزی که ایران را ترک می گفتم مادرم تازه از بیمارستان آمده بود، فریبا برایم اشک شوق می ریخت و سعید مرتب می گفت من دیگر به امریکا بر نمی گردم، حق و حقوق مرا حواله کنید! و فریبا به طعنه می گفت دو سه سال صبر کن، تا قدر عافیت بدانی!

1464-88