1464-87

شمیم از لس آنجلس:
آن بچه خیابانی که من با خود آوردم!

درست 28 سال پیش بود، که من بعد از 10 سال دوری از ایران، وارد تهران شدم، آنروزها من 30 ساله بودم، یک ازدواج نافرجام با یک مرد کانادایی را پشت سر گذاشته بودم، دلم برای مهربانی، صفا و نوازش مادرم، حمایت پدرم و پشتیبانی برادرانم تنگ شده بود.
در فرودگاه همه آمده بودند، چنان غرق آغوش گرم شان شدم، که فراموشم شد بگویم من با 4 چمدان سوقات آمده ام! البته بعد از جابجایی در مینی بوس برادر بزرگم، دیدم آنها همه چیز را با خود آورده اند، بچه های نوجوان و جوان تر، مرتب می پرسیدند عمه جان یا خاله جان! چه خبر از امریکا؟
من تا دو سه روز گیج بودم، چون لبریز از مهر و عشق و پذیرایی شده بودم، بعد هم تا دو هفته فقط به سئوالات جواب می دادم. آنروزها هنوز جنگ کاملا تمام نشده بود. ولی من حتی جنگ را هم احساس نمی کردم. مرتب خانه فامیل و آشنایان بودم، در همان شرایط بدنبال کوچه ها و خیابان های کودکی خود میرفتم، جلوی دبستان و دبیرستان آن دوره ها عکس می گرفتم. از همه سراغ همکلاسی ها، همسایه ها و هم سن و سالان خود را می گرفتم، بعضی ها را پیدا کردم، بعضی ها ترک وطن کرده بودند، از بعضی ها هم هیچ خبر ونشانه ای نبود.
مادرم می گفت ترا بخدا همین جا بمان، شوهر کن، زندگیت را بساز و من می خندیدم و می گفتم در این شرایط شوهرکردن هم عالمی دارد! یکروز که با خواهرانم برای خرید رفته بودیم، در یکی از خیابان ها، پسرکی هفت هشت ساله، به اتومبیل ما چسبیده بود و اصرار داشت از او آدامس و شکلات بخریم، خواهرم به پسرک گفت این خانم از امریکا آمده، چشم و دلش از این چیزها سیر است.
پسرک آستین مرا چسبید و گفت خانم جان! ترا بخدا مرا ببر امریکا، من قول میدهم همه کارهای خانه ات را بکنم، من حتی آشپزی هم بلدم، می دانم وجدان داری، مرا نجات بده، مرا ببر تو بهشت خودت! من با شنیدن این حرفها دلم لرزید، ولی راه باز شد و من و خواهرم به سرعت از آنجا دور شدیم.
نمی دانم چرا همه شب در فکر آن پسرک بودم، بخودم می گفتم چه میشود اگر من او را با خودم ببرم امریکا؟ چه میشود سرنوشت و آینده او را عوض کنم؟ فردا صبح به خواهرزاده ام گفتم مرا به همان خیابان ببرد، دنبال پسرک می گشتم، همه خیابانها را دو سه بار بالا و پائین رفتم، ولی پیدایش نکردم، خواهرزاده ام گفت اینها باید مرتب جا عوض کنند. هر محله ای برای خودش سرقفلی دارد، گفتم منظورت چیه؟ گفت این بچه ها زیرنظر یک نفر کار می کنند، آخر روز هم درآمدشان را تحویل می دهند و مبلغ اندکی دستمزد می گیرند. گفتم پس برویم خیابانهای اطراف را بگردیم. حدود 4 ساعت همه اطراف را گشتیم، تا ناگهان پسرک را سر یک چهارراه پیدا کردم، فریاد زدم پسر بیا بالا. مثل یک پرنده پرید توی اتومبیل، خواهرزاده ام به جلو راند و من از پسرک پرسیدم: تو مگر خانواده نداری؟ گفت پدرم مادرم را طلاق داده و خودش توی زندان است، من با مادرم زندگی می کنم، من فقط پول ناهار و شام را تهیه می کنم، مادرم کلفتی می کند، بارها به من گفته برو پی کارت، من چون جایی برای خوابیدن ندارم، هنوز با مادرم مانده ام.
در همان حال دیدم توی یک کیسه کلی کاغذ و کتاب است، پرسیدم اینها چیه؟ گفت پیش خودم درس می خوانم، در هفته سه روز میروم یک کلاس متفرقه، می خواهم در آینده دکتر بشوم، چون پدرم گفت تو حتی سپور هم نمی شوی. اسمش را پرسیدم گفت حسام..
با حسام قرار گذاشتم، تا با مادرش حرف بزنم، دیدار با مادرش دلم را شکست، مرتب می گفت یک پولی به من بده، این پسره را بردار و برو! من تصمیم گرفتم حسام را با خودم به امریکا بیاورم، بهر طریقی شده، به هر دری بزنم و او را نجات بدهم و بقول خودش او را به بهشت خودم بیاورم. برای این کار به دهها اداره سر زدم، هر کدام سدی جلوی پایم می گذاشتند، تا سرانجام با کمک یک انسان خوب و باوجدان و بسیار متدین، مراحل قانونی سرپرستی حسام را طی کردم، حتی یکبار با پدرش هم تماس گرفتم، او با دریافت 200 دلار، همه ورقه های مربوطه را امضا کرد، مادرش تا روز آخر 2 هزار دلار از من پول گرفت. ولی خوشبختانه او هم با رضایت همه ورقه ها را پر کرد و امضاء کرد و خودش را کنار کشید تا من بتوانم حسام را با مدارک قانونی مستدل و محکم، به اداره گذرنامه ببرم و آن مرحله را هم طی کنم، دو ماه طول کشید. درحالیکه من فقط 45 روز مرخصی داشتم، ولی تلفنی ترتیب آن کار را هم دادم.
روزی که من با حسام وارد فرودگاه لس آنجلس شدم، از شوق می گریستم و حسام هاج و واج مردم را تماشا می کرد دو سه بار گفت ماموران این خانم ها را با این لباس ها و آرایش دستگیر نمی کنند؟ گفتم اینجا از این بگیر و ببندها نیست، منظره ای که روز بعد از حسام دیدم، همه وجودم را پر از امید کرد، اینکه حسام مشغول نوشتن و خواندن بود، می گفت من چه وقت به مدرسه میروم؟
بعد از 5 ماه، که حسام را به کلاس زبان فرستادم وبعد مدارس باز شد، او را در بهترین مدرسه نام نویسی کردم و همه سفارشات لازم را هم کردم که برایش حادثه ای و درگیری پیش نیاید. گرچه در همان روز اول دو سه پسر جوان او را کتک زدند، ولی من با کمک وکیل خود به مدرسه مراجعه کردم و برای همیشه در اینگونه درگیری ها و تعصبات را بستم چون ماجرای وکیل در مدرسه و میان بچه ها پیچید و بچه های شرور حساب کار خود را کردند.
حسام نه تنها در مدرسه بهترین شاگرد کلاس شد، بلکه در خانه فریادرس من در همه زمینه ها بود، او راست می گفت آشپزی می کرد، خانه داری می کرد حتی باغبانی و رنگ کاری می کرد. یکبار که موتورسواری گذری، سبب زخمی شدن پسر همسایه شده بود، این حسام بود، که با همه قدرت خود، موتورسوار را تا رسیدن همسایه ها بغل کرده بود و رها نمی کرد. و همین سبب شد در میان همسایه ها، یک پسر قهرمان، دلسوز و مهربان معرفی شود.
زندگی من با ازدواج دوباره، دچار تحولات جدیدی شد، تنها یک مسئله مرا آزار میداد، آنهم شوهرم بود، که مرتب در گوش من می گفت این بچه های خیابانی، عاقبت به ریشه های خود بر می گردند و یکروز بلایی سر من و تو می آورند. من در این باره بارها با او جنگیدم، کوشیدم افکار او را تغییر بدهم، ولی متاسفانه او همچنان دیدگاهی منفی درباره حسام داشت من وشوهرم صاحب یک پسر و دو دختر شدیم، آنها هم بچه های خوبی بودند، ولی توانایی و استعداد و سختکوشی حسام را نداشتند. حسام می کوشید به آنها در همه زمینه ها کمک کند. ولی بهرام شوهرم به بهانه های مختلف مانع می شد، تا سرانجام حسام در یکی از معتبرترین دانشگاه ها پذیرفته شد و با بورس تحصیلی و امکانات بالا راهی ایالت دیگری شد.
بهرام به من اجازه نمی داد مرتب به او سر بزنم، می گفت این بچه ها عقده ای میشوند، به اینها برس، او راه خودش را پیدا کرده و روزی میرسد، که صاحب مقام و منزلت و ثروت میشود و بکلی فراموش می کند که چه کسی او را از میان بچه های خیابانی به بزرگترین دانشگاه رسانده است. از بس بهرام افکار منفی در ذهن من تزریق میکرد، من هم به مرور باورم شده بود، که حسام کم کم مرا ازیاد می برد، خصوصاکه هرگاه زنگ میزدم و دعوتش می کردم، می گفت شدیدا گرفتار درس و چند پروژه بزرگ است، هرگاه خلاص شد، به دیدارم می آید و عجیب اینکه حتی یک دلار بابت هزینه های تحصیلی و زندگی خود از ما طلب نمی کرد.
در این فاصله گاه به گاه هدایایی به مناسبت های مختلف برای من و بهرام و پسر ودخترانم می فرستاد و گاه تلفن میزد و از من بخاطر حمایت ها و مهربانی هایم تشکر می کرد، وی در ضمن می گفت خوب میدانم که بهرام از من خوشش نمی آید، حق دارد، من شاید جای بچه هایش را تنگ کردم، ولی ترا بخدا هرگاه هر چه نیاز داری به من اطلاع بده، که من یکبار بدلیل رقابت های غیر حرفه ای و بسته شدن دو رستوران بهرام در دو نقطه پررفت و آمد و بدهکاری سنگین، به حسام زنگ زدم، حسام بعد از دو سه هفته، مبلغی که من اصلا انتظار نداشتم به حسابم واریز کرد و گفت حتی به بهرام هیچ چیزی نگویم.
حدود 3 ماه پیش، بهرام در یک حادثه رانندگی دچار خونریزی مغزی شد و در بیمارستان بستری گردید و پزشکان هیچ امیدی به نجات او نداشتند من بلافاصله به حسام زنگ زدم، چون می دانستم که او جراح و متخصص مغز و اعصاب یکی از بزرگترین دانشگاه ها و بیمارستان های امریکاست.
48 ساعت بعد حسام با یک تیم پزشکی به لس آنجلس آمد، به بیمارستان رفتند، بلافاصله با ارتباط با مقامات بیمارستانی و نفوذ همکارانش، بهرام را تحت حساس ترین عمل های جراحی قرار داده و بطور معجزه آسائی، او را نجات دادند.
بهرام وقتی چشم باز کرد، پزشک مخصوص او گفت شما را پسرتان نجات داد، پسری که نه تنها شما باید به او افتخار کنید بلکه همه ما به وجودش افتخار می کنیم. بهرام روی برگرداند و حسام را دید و نتوانست جلوی بغض اش را بگیرد و به آغوش من و حسام پناه آورد و من زیر گوش اش گفتم این پسر، همان بچه خیابانی است، یادت هست؟!

1464-88