1464-87

امیر از لس آنجلس:

بعد از 12 سال دوری از پدر و مادرم، سرانجام آنها را با کمک یک وکیل با تجربه به امریکا آوردم، از سویی خواهرانم نیز از سوئد و آلمان به ما پیوستند، جمع گرم و صمیمی و خوبی شدیم، من آنها را به همه نقاط دیدنی بردم، یادم هست به دعوت یکی از دوستان قدیمی ام، برای دیدن منطقه سن دیه گو، دنیای حیوانات دریایی و باغ وحش آزاد، به این شهر رفتیم. من همه را به یک رستوران گرانقیمت بردم و پذیرایی خوبی کردم، در آنجا بود که با جنیفر آشنا شدم، جنیفر با اندام زیبا و صورت ظریف و قشنگش، هر نگاهی را بدنبال خود می کشید. من هم زمان انتخاب غذای دلخواهم با او آشنا شدم، پرسید همه اینها فامیل شما هستند؟ گفتم بله، آنها را برای گردش آورده ام، پرسید چه شغلی داری؟ گفتم دو سه رستوران دارم، گفت پس میلیونر هستی، خندیدم و گفتم چه فایده؟ هنوز دختر دلخواهم را پیدا نکردم، گفت دنبال چه دختری می گردی؟ گفتم مثل تو، زیبا و شکیل و مهربان و خوش سر و زبان! نگاهم کرد و گفت متاسفانه من نامزد دارم، بعد تلفنم رو پرسید و رفت.
تا آخرین لحظه ها، دیگر او را ندیدم، ولی تاثیر عمیقی بر من گذاشته بود، همه جا را جستجو کردم، اثری از او نیافتم، در تمام مسیر راه، چهره اش جلوی چشمانم بود، از خندیدن، راه رفتن، شیوه حرف زدن و خلاصه همه حرکاتش خوشم آمده بود.
به لس آنجلس برگشتیم. ولی من همچنان در فکر جنیفر بودم، تا ده روز بعد تلفن زد، من هیجان زده پرسیدم چرا دیر تلفن زدی؟ گفت می خواستم نامزدی ام را بهم بزنم. من زن صادق و وفاداری هستم، گفتم چرا بهم زدی؟ گفت در تمام هفته گذشته یاد تو بودم، در ضمن مدتها بود احساس می کردم انتخاب درستی نکرده ام. گفتم الان کجا هستی؟ گفت توی لس آنجلس، در یک هتل رو به اقیانوس. گفتم آدرس بده، همین الان می آیم به دیدارت، گفت عجله نکن. فردا بیا، میرویم در همین رستوران رو به آب، با هم ناهار می خوریم. آدرس گرفتم و فردا زودتر از ساعت قرارمان، آنجا بودم. او را بغل کردم، مرا بخود فشرد و گفت تعجب می کنم، من و تو؟ چگونه سرنوشت مان به هم گره خورده؟ گفتم همه اینها دست خدای عشق است.
درست یک هفته بعد جنیفر را به خانه خود آوردم، مادر و خواهرانم تعجب کردند. ولی جنیفر خیلی زود، همه را تحت تاثیر خود قرار داد، روزها با مادرم در آشپزخانه غذا می پخت، با خواهرانم برای خرید می رفت، حتی با اصرار برای آنها هدایایی می خرید.
من خیلی خوشحال بودم، که جنیفر قلب همه خانواده مرا تسخیر کرده و بخصوص با مادرم چنان صمیمی شده بود، که انگار زبان او را می فهمید و با خواهرانم چنان آمیخته بود، که انگار سالهاست آنها را می شناسد و در مدت یک هفته، همه عادات، خواسته ها، ایده ال های آنها را می شناخت و گاه شبها تا ساعتها در اتاق آنها، گپ می زدند و از خاطره های کودکی و نوجوانی شان می پرسید. این مادر و خواهرانم بودند که مرا تشویق به ازدواج با جنیفر کردند و من که بعد از یک ماه ونیم به او دل بسته بودم، با او وصلت کردم و جنیفر گفت متاسفانه همه فامیل او در برزیل هستند و امکان دعوت شان وجود ندارد.
زندگی عاشقانه من و جنیفر شروع شد، پدرم به ایران و خواهرانم به اروپا بازگشتند، ولی مادرم با ما ماند، چون گرین کارت گرفته و امکان اقامت و استفاده از امکانات دولتی را به قول خودش داشت و مرتب می گفت سعی می کنم بزودی همه هزینه های زندگیم را خودم تامین کنم و حتی ترتیبی داده بود، از ساعت 10 صبح تا 6 بعد از ظهر، همدم یک زن و شوهر پیر باشد و دستمزدی بگیرد. من دلم بچه می خواست، ولی جنیفر می گفت حالا زود است. حداقل ما باید 5 سال بدون هیچ فرزندی، از زندگی مان لذت ببریم، بعد صاحب 5 فرزند شویم و من همه عمرم را برای مراقبت و تربیت آنها بگذارم.
در سال سوم زندگی مشترک مان، جنیفر زمزمه بازگرداندن مادرم را به ایران شروع کرد، درحالیکه مادرم می خواست تا سیتی زن شدن بماند. جنیفر دست بردار نبود، مرتب به من فشار می آورد، که باید مادرت را روانه کنی چون خانواده من در راه هستند و من نمی خواهم آنها با هم زیر یک سقف زندگی کنند.
کار به جایی رسید که من تحت تاثیر حرفها و توصیه های جنیفر، مادرم را به سوئد فرستادم، تا بعدا او را به امریکا برگردانم. مادرم زمان خداحافظی مرا بغل کرد و گفت پشت چهره مهربان این زن، شیطان خوابیده است، فقط مراقب خودش باش.
جای خالی مادر را احساس می کردم، ولی بهرحال جنیفر مهم تر از همه بود، او با طنازی ها و عشوه گری های خود مرا کاملا مات کرده بود. گاه خودم را در برابر او یک عروسک بی اختیار می دیدم و بهمین جهت وقتی گفت چرا دو تا از رستوران ها را بنام من نمی کنی؟ من بدون تامل این کار را کردم، چون بهرحال من هرچه داشتم به او تعلق داشت.
6 ماه بعد از سفر مادر، برادر و دو خواهر و مادر جنیفر از برزیل آمدند، من از همان لحظه اول احساس کردم خانواده سربراه و اصیل و قابل اعتمادی نیستند، چون همه از من می خواستند، مدیریت رستورانها را به آنها بدهم، برای گرین کارت شان اقدام کنم و در ضمن برای هرکدام اتومبیلی بخرم.
من یک شب در این باره با جنیفر بحث می کردم و می گفتم چنین قراری نداشتیم، جنیفر فریاد برآورد، که تو در مورد خانواده من وظیفه داری! من گفتم چه وظیفه ای؟ گفت آنها یک راز بزرگ زندگی مرا پنهان کرده اند، گفتم چه رازی؟ گفت اینکه من در برزیل شوهر دارم، یک شوهر قاچاقچی و خطرناک، که 4 سال است به دنبال من می گردد و اگر مرا پیدا کند، هم من و هم تو را در یک چشم بر هم زدن می کشد. من که کاملا جا خورده بودم. گفتم یعنی تو به من دروغ گفتی؟ یعنی تو به من کلک زدی؟ من ناچارم با وکیلم حرف بزنم، من نمی توانم این زندگی پر از دروغ، کلک را ادامه بدهم، جنیفر گفت بهتر است سربه سر من نگذاری، گفتم چه میشود؟ گفت دلت می خواهد بدانی؟ گفتم بله، می خواهم بدانم.
درست یک ساعت بعد مادر و برادر و خواهران جنیفر به اتاق ما آمدند، جلوی چشمان من، شروع به کتک زدن جنیفر کردند، چنان سریع و خشن او را مجروح و خونین کردند، که من هاج و واج ماندم و همزمان برادرش که دستهایش را با پارچه بسته بود تا زخمی نشود، به پلیس زنگ زد و کمک خواست. در این میان فقط خواهر کوچکترشان که من نهایت کمک و مهربانی را در حق اش کرده بودم، از خانه بیرون رفت. یک ساعت بعد با دست بند درون اتومبیل پلیس بودم و آمبولانس جنیفر را به بیمارستان می برد. کاملا گیج شده بودم، هرچه فریاد میزدم، من حتی همسرم را لمس نکردم، به دستهای من نگاه کنید، کسی توجه نداشت، مرا همان شب بازداشت کردند و به زندان فرستادند.
خانواده جنیفر به جز دختر کوچک شان علیه من شهادت دادند که در تمام ماههای گذشته، شاهد شکنجه، کتک و آزار و حتی تهدید به مرگ خواهرشان بوده اند، ولی بخاطر اینکه زندگی شان از هم نپاشد، صدایشان در نیامده است. جنیفر هم مدعی شد، من بارها با تهدید چاقو به او تجاوز کرده ام! در همین فاصله دو سه نفر دیگر که فهمیدم اهل برزیل و از دوستان آنها هستند، بعنوان اینکه بارها مهمان ما بودند و شاهد کتک زدن های من و حمله های وحشیانه من بوده اند، در دادگاه شهادت دادند، متاسفانه وکیل من با روبرو شدن با این همه شاهد و مدرک، در نیمه راه مرا رها کرد و رفت، من با کمک دو سه تن از دوستانم از زندان موقتا بیرون آمدم، درحالیکه جنیفر و خانواده اش همه اختیار رستوران را گرفته و مشغول جمع آوری درآمدشان بودند و جنیفر چند حساب بانکی مشترک و بیزینس راهم به بهانه پرداخت حقوق کارمندان کاملا خالی کرده بود.
وکیل تازه من، همه نیروی خود را بکار گرفت، تا شاید راهی برای نجات من، یا حداقل نجات بخشی از بیزینس های من پیدا کند، در آخرین جلسه محاکمه، من همه وجودم بغض بود، چند تن از دوستانم آمده بودند، خواهرانم از سوئد و آلمان خود را رسانده بودند. ولی متاسفانه همه مدارک وشواهد علیه من بود.
من بنا به توصیه وکیل خود، قرار شد ده دقیقه ای حرف بزنم، که درواقع رو به جنیفر کردم و گفتم به راستی بجز عشق و محبت، بجز بخشیدن همه زندگیم، بجز احترام به خانواده ات و توجه مهربانانه به خواهر کوچکترت، که چون خواهرخودم دوستش داشتم، من براستی درحق شما چه کردم؟ همزمان رو به ربکا خواهر کوچکترشان کردم و گفتم تو چرا؟ می دانم که علیه من شهادتی ندادی، ولی تو چرا آن روزهای خوب را فراموش کردی؟
ربکا ازجایش بلند شد، همزمان مادرش فریاد زد دختر بنشین سر جایت! قاضی گفت دختر! حرفی داری؟ ربکا گفت بله حرف دارم و در جایگاه شاهد نشست و درحالیکه اشک می ریخت، گفت امیر هیچ گناهی ندارد. این نقشه جنیفر وخانواده من بود، آنها 6 سال پیش هم همین بلا را سر مرد دیگری آوردند، من وجدانم نمی پذیرد که زندگی مردمان بیگناهی چون امیر این چنین ویران شود.
حرفهای ربکا، دادگاه را بهم ریخت، یک ساعت بعد قاضی دستور بازداشت جنیفر و خانواده اش را داد.
ربکا که از ترس همه بدنش می لرزید به من پناه آورد و خواهرام او را به آغوش کشیدند و من پیشانی نجات بخش خود را بوسیدم، گفتم تا پای جان، پدر خوبی برایت خواهم بود.

1464-88