1464-87

هژیر از لس آنجلس:
آن سگ خیابانی قهرمان خانه ما شد

من از کودکی به حیوانات خانگی و پرندگان، علاقه و عشقی عمیق داشتم، مادرم با وجود باورهای مذهبی، این امکان را فراهم کرده بود، که ما یک سگ و یک گربه درخانه داشته باشیم و جالب اینکه آنچه غذا برای اهل خانه می پخت، به آنها هم می داد و عقیده داشت آنها هم عضوی ازخانواده ما هستند.
من بعدها با از دست دادن هردو حیوان خانگی، کلی افسرده و غمگین شدم، ولی به دلیل سفر به امریکا، دیگر امکان آوردن حیوان دیگری پیش نیامد، بعد هم در امریکا سخت به تحصیل مشغول شدم و بلافاصله سر کار رفتم، ضمن اینکه آپارتمانم در محله ای بود که امکان نگهداری از سگ و گربه نبود.
15 سال پیش من در یک مهمانی خانوادگی، با شیدا آشنا شدم، دختر بسیار مودب و با وقاری بود، که از همان لحظات نخست توجه مرا جلب کرد و با گفتگو با صاحب مجلس مهمانی، تلفن شیدا را گرفتم و ده روز بعد به او زنگ زدم، انگار انتظارم را می کشید، چون وقتی سلام کردم، گفت شما هژیر هستید؟ گفتم بله و اینگونه آشنایی ما شروع شد، هر دو انسان های صادق و رو راستی بودیم. آنروزها شیدا از پدر و مادرش مراقبت می کرد و مرتب می گفت تا خواهرانم از ایران نیایند، من تن به ازدواج نمی دهم، من هم اصراری نداشتم، چون ما هفته ای دو سه بار همدیگر را می دیدیم و کم کم به هم دلبستگی عمیقی پیدا کرده و درباره ازدواج و تشکیل زندگی مشترک بسیار حرف میزدیم.
همان روزها پدر شیدا یک سگ کوچولو را به خانه آورده بود، که به مرور همدم و هم صحبت اش شده بود و من این احساس او را می ستودم و بارها به سراغش رفته و درباره دنیای پاک حیوانات با او حرف می زدم، تا پسرش بهرام از راه رسید، بهرام ظاهرا تحصیلکرده دانشگاه از ایران بود، شیدا برای گرین کارت اش اقدام کرده بود، از سویی من خوشحال بودم، که بهرام به مرور جای شیدا را در مراقبت از پدر ومادر می گیرد، چون در همان خانه کوچک آنها زندگی می کرد.
دو سه هفته بعد شنیدم که بهرام از حضور آن سگ در خانه ناراحت است و مرتب سر پدرش غر میزند و حتی یکبار گفته این حیوان را سر به نیست می کنم! من یکی دو بار خواستم با او حرف بزنم، ولی شیدا اجازه نداد و گفت می ترسم حرف بی ادبانه ای بزند و تو را برنجاند، من نمی خواهم دیوار رودروایستی میان شما بشکند.
دو سال بعد که پدر شیدا فوت کرد، ناگهان آن سگ کوچولو هم ناپدید شد من پرسیدم چه برسرش آمد؟ شیدا گفت برادرم همان روز سگ را به دوستش بخشید، که البته من هیچگاه آن دوست را ندیدم و هیچ نشانه ای هم از آن حیوان وفادار به دست نیامد.
خوشبختانه بهرام سر کار رفت، نامزد کرد و بعد هم یک ازدواج عجولانه و بدنبال آن، به مادرش فشار آورد، تا آن خانه کوچک را بفروشند و آپارتمانی بخرند، که من چندان آینده خوبی برای این تصمیم نمی دیدم، ولی شیدا هم نمی خواست میان خانواده درگیری بوجود آید و سکوت کرد و بهرام خانه را فروخته و با مادر وهمسرش به یک آپارتمان 4خوابه نقل مکان کرد. کاری ندارم که بعدها مادرش را به دلیل دو عمل جراحی روانه یک مرکز مراقبت های ویژه کرد و به کلی دورش را خط کشید و اگر من و شیدا به مادرش سر نمی زدیم، دق می کرد، بعد که ما ازدواج کردیم، مادرش را به خانه خود آوردیم و بهرام هم نفسی به راحت کشید.
من و شیدا عاشق بچه بودیم، ولی تلاش مان برای بچه دار شدن به جایی نرسید، هر دو تصمیم گرفتیم چند سالی به سفرهای مختلف برویم، بعد دو کودک را به فرزندی بپذیریم و زندگی تازه ای را ادامه بدهیم. این برنامه ریزی به دلیل بیماری ناگهانی شیدا و ابتلا به سرطان، بکلی بهم ریخت، من همه نیروی خود را برای درمان شیدا بکار گرفتم، به هر دری می زدم تا راه هایی برای درمان او پیدا کنم، ولی تا 3 سال بی فایده بود تا سرانجام معجزه ای رخ داد. یک پزشک پیر چینی، درمان او را بعهده گرفت و با داروهای ویژه خودش شیدا را بکلی درمان کرد و درست روزی که شیدا در خانه یک جشن بزرگ به سلامتی خود گرفته بود، آن پزشک معجزه گر در حادثه ای جان باخت و شیدا آن جشن را بر هم زد ولی تصویر بزرگش را بر روی دیوار خانه جای داد، تا یادمان بماند یک فرشته چگونه او را از مرگ حتمی نجات داد، ولی امکان حضور در جشن سلامتی شیدا را بدست نیاورد، خصوصا اینکه شیدا که نقاش هنرمندی است، تابلویی از او کشیده بود که بال فرشته ای را داشت و بسیاری بیمار چون شیدا، او را محاصره کرده بودند و آن تابلو هنوز در بالاترین نقطه خانه ما جای دارد.
شیدا به بچه های برادرش بهرام خیلی علاقمند شده بود و مرتب آنها را به خانه دعوت می کرد و یا ما با بغل بغل هدیه و لباس به دیدارشان میرفتیم بهرام که از این علاقه و توجه با خبر شده بود، بیشتر اوقات بیکاری شیدا را برای پرستاری از بچه هایش بکار می گرفت، من هم اعتراضی نداشتم، ولی وقتی می دیدم بهرام حتی شیدا را واداشته برای بچه هایش بیمه سلامتی بگیرد، همه هزینه های مدرسه، لباس و اسباب بازی و دارو و درمان شان را بعهده بگیرد، کمی عصبانی بودم، نه از جهت کمک به بچه ها، بلکه از جهت سوءاستفاده تمام نشدنی بهرام از خواهرش.
شیدا که بعد از آن دوره سخت بیماری و بعد هم مرگ فرشته نجات اش و سپس مرگ مادرش، ضربه های بسیاری خورده بود، همه احساسات و انرژی خود را برای 3 فرزند بهرام بکار گرفته بود و بهرام هر چندگاه یکبار برای شوکه کردن شیدا و فهماندن به او که چقدر بچه ها در زندگیش نقش دارند، با همسر و بچه هایش یک هفته به سفر میرفت و من می دیدم، که شیدا شب و روز نگران بچه هاست، مرتب تلفنی حال شان را می پرسد و در انتظار است تا آنها از سفر برگردند.
همان زمان ها، من و شیدا سفری به مکزیک داشتیم، یکروز در سواحل دریا، من متوجه سگی شدم، که بر بالین سگ مرده ای اشک می ریزد، زوزه می کشد، من دیوانه شدم، شیدا هم بکلی منقلب شد، من تصمیم گرفتم به آن سگ کمک کنم، کنارش نشستم، کمی غذا به او دادم، که بخورد، او را با وجود نه چندان تمیز بودن، نوازش کردم، خودش را به من چسباند، بعد هم من یک پتوی کوچک بروی آن سگ مرده انداختم و آن سگ گریان را به درون اتومبیل خود آوردم، شیدا هم نگران بود و هم ترسیده بود، بعد از جستجوی بسیار پرسان پرسان یک کلینیک حیوانات پیدا کردیم، خوشبختانه یک پزشک بسیار مهربان زن، بلافاصله به معاینه و در ضمن تمیز کردن آن سگ پرداخت، او هم فهمیده بود که حیوان بیچاره اشک می ریزد. ماجرا را برایش تعریف کردیم، از همکارش خواست، سگ را کاملا بشوید و تمیز کند و بعد هم برویش همه نوع آزمایش بکند، ما در اتاق دیگری نشسته بودیم، گاه صدای ناله سگ را می شنیدیم یکی دو بار هم مقاومت می کرد، که با نوازش ما آرام شد، انگار به ما اطمینان داشت. آن خانم پزشک گفت باید همه واکسن هایش زده شود، باید برایش پرونده ای درست کنم که شما بتوانید با خود به امریکا ببرید البته گاه مانع می شوند. ولی شما سعی خودتان را بکنید. بعد هم من هرچه اصرار کردم پولی بپردازم نپذیرفت و گفت این اقدام شما، زیباترین حادثه زندگی من در تمام 15 سال کارم در دنیای حیوانات است.
خوشبختانه با توجه به مدارک و نامه های آن پزشک مهربان، ما به لس آنجلس برگشتیم و مهمان تازه خود را هم آوردیم. سگ ماده ای بود که نامش را انجل گذاشتیم، انگار حیرت کرده بود، با کنجکاوی همه اطراف خود را سر میزد، بو می کرد و عاقبت کنار پای من و شیدا روی زمین می خوابید.
از ورود این مهمان تازه، بهرام خبر نداشت، ولی هر روز از کنار خانه شان که با ما ده دقیقه ای فاصله داشت رد می شدیم، تا یکروز براثر اتفاق ما را دید درحالیکه بروی چهره اش نوعی نفرت نشسته بود، گفت خواهش می کنم، این حیوان را به بچه های من نزدیک نکن، وگرنه نمی گذارم شیدا با بچه هایم دیدار کند.
من فقط نگاهش کردم و رفتم و یکسالی گذشت، شیدا همه دلبستگی هایش در بچه های بهرام خلاصه شده بود و من همه دلخوشی ام انجل بود که هر روز از خود بیشتر مهر، عشق، هوش و هشیاری نشان می داد. یکبار که دو سگ بزرگ قلاده های خود را کنده و به سرعت به سوی من می آمدند، این انجل بود که چون ببری به روی هر دو پرید و عجیب اینکه هر دو سگ از ترس گریختند و من از خودم می پرسیدم واقعا اگر یک انسان با من بود، اینگونه جانش را به خطر می انداخت؟
درست 10 روز بعد، شیدا به من زنگ زد و گفت ساختمان محل اقامت برادرش آتش گرفته بهرام و دو تا از بچه ها درون خانه به دام آتش افتاده اند، من و انجل به سرعت به آن سوی رفتیم، وقتی من رسیدم که بهرام و یکی از بچه ها بیرون پریده بودند، ولی هنوز دختر کوچکش درون خانه بود و همسرش فریاد میزد، همسایه ها نگران ایستاده بودند، من نمیدانم چه شد که با انجل به خانه نزدیک شدیم، به او فهماندم که کمک نیاز دارم، بعد صدای جیغ و گریه دخترک شنیده شد و انجل خود را به آتش زد، لحظه ای که آمبولانس وآتش نشانی از راه رسیدند، انجل درحالیکه دخترک را به دندون گرفته بود، بیرون پرید، دخترک کمی ولی انجل تقریبا بیشتر موها و بخشی از پوست بدنش سوخته بود.
انجل را هم با دختر بهرام به بیمارستان بردند و ما بدنبال آنها روان شدیم. خطر از سر دخترک گذشت، انجل با سوختن موهایش، عریان شد، و وقتی او را به خانه آوردیم، بهرام لباسی راکه برای انجل خریده بود، تنش کرد، او را بغل کرد و درحالیکه اشک می ریخت گفت کاش من غیرت، مهربانی و عشق و فداکاری این حیوان را داشتم و انجل یکسره به سراغ دختر بهرام رفت تا از سلامت او اطمینان یابد.

1464-88