1464-87

منیژه از کالیفرنیا:
مرا فرشته ایرانی لقب دادند

من نمی دانم هر یک از شما، تبعیض در خانواده را تا چه حدی لمس کرده اید، درد بی تفاوتی و بی مهری را چقدر چشیده اید. اما من در یک خانواده مرفه در اصفهان به دنیا آمدم، پدرم عاشق فرزند پسر بود، من از همان کودکی، این مسئله را فهمیدم، چون می دیدم، که پدرم در انتظار تولد پسر روزشماری می کند. مادرم بعد از یک سقط جنین، سرانجام یک پسر به دنیا آورد و با ورود این مهمان تازه، من بکلی در خانه فراموش شدم.
من آنروزها 5 ساله بودم، تقریبا دنیای اطراف خود را می شناختم، توجه و علاقه و هیجان پدرم را می دیدم، اینکه سیل اسباب بازی و لباس و حتی مبلمان اتاق برادرم به سوی خانه ما سرازیر بود، بیشتر فامیل و آشنایان نیز به من اعتنایی نداشتند و تنها مادر بزرگم بود که با وجود بیماری، گاه مرا به بهانه ای به خانه خود می برد، تا در حد توان خود، از من پذیرایی کند و من آرزو می کردم، مرا هیچگاه به خانه پدر و مادرم باز نگرداند. ولی بدلیل بیماری خود و پدر بزرگم، بعد از سه روز مرا تحویل مادرم می داد.
آنروزها شاید پدر ومادرم نمی دانستند بر من چه می گذرد، شاید خیلی از پدرو مادرها که همه توجه خود را به بعضی فرزندان، حالا دختر و یا پسر کوچکتر و یا بزرگتر، زیباتر و یا زشت تر، معطوف می دارند، ندانند که بقیه فرزندان شان در نهایت کودکی، آنها را می پایند، در دل می گریند، در دل فریاد می زنند، در تاریکی شب از خدای خود می پرسند چرا؟
من از 5 سالگی بکلی در خانه فراموش شدم، مادرم که زن مهربانی بود، به دلیل دستورات پدر وتلاش برای توجه بیشتر به اولین برادر و بعد هم برادران دوم وسوم، مرا از یاد برده بود، هیچکس نمی پرسید من در مدرسه چه می کنم؟ من چه آرزوهایی دارم؟ آیا من بیمار هم میشوم؟ آیا من درتنهایی های خود می گریم؟
من دلم به مادر بزرگ خوش بود، او حتی برایم در یکی از اتاق های خانه اش، بعضی اسباب بازیهای دخترانه را جمع کرده بود و طفلک یادش رفته بود که من به مرور قد می کشم و دیگر آن دختربچه کوچولوی دیروز نیستم، چون همان عروسک ها و همان اسباب بازیها را در اتاقم جای داده بود. من با وجود اینکه همه اعتماد به نفس خود را از دست داده بودم، ولی از بهترین شاگردان مدرسه بودم، با توصیه یکی از معلمین در رشته والیبال هم تا پای قهرمانی رفتم و همین ها مرا تا حدی آرام می کرد، تا در سال نهم مدرسه، مادربزرگم را و در حقیقت همه تکیه گاه های روحی ام را از دست دادم.
درون خانه، پدرم اصلا با من کاری نداشت. زمانی که مهمان داشتیم، من حق نداشتم از آشپزخانه بیرون بیایم، سر سفره و میز مهمانان برادرانم جای خود را داشتند و من درگوشه اتاق خودم غذا می خوردم، یکی دو بار که خواستم از پدرم درباره مدرسه سئوالی بکنم، برسرم فریاد زد که دخترها از مادرشان می پرسند نه از پدرشان! یکبار که براثر اشتباه چند بشقاب را در آشپزخانه شکستم، پدرم فریاد زده و به مادرم گفت دختر بجز زیان، دردسر و مزاحمت و بی آبرویی چه فایده ای دارد؟ کاش این یکی را هم کورتاژ می کردی و خیال همه را راحت میکردی.
من به دلیل عضویت در تیم والیبال، دوستان خوبی دست و پا کرده بودم، که بیشترشان درباره تبعیض در خانه ما خبر داشتند و همان ها بودند که مرا تشویق کردند، کاری پیدا کنم، زندگی مستقلی برای خود بسازم و بکلی از آن فضای شکنجه آور دور شوم. این تصمیم را وقتی بطور قطعی گرفتم که دستورات و آزار و اذیت، حتی کتک های برادران شروع شد، من احساس کردم باید هرچه زودتر از این زندان رها شوم.
بعد از دیپلم، من کاری دست و پا کردم، به اتفاق یکی از دوستانم که اهل شیراز بود، آپارتمان کوچکی اجاره کردیم و من اثاثیه مختصرم را برداشته و به مادرم گفتم درآمد کافی برای گذران زندگی خود دارم، با اندوه سری تکان داد و گفت می دانم در این خانه به تو سخت می گذرد، ولی متاسفانه کاری از دست من بر نمی آید و بعد هم بغلم کرد و گفت خدا نگهدارت باشد.
زندگی تازه به من انرژی داد. سخت کار می کردم، بعد از مدتی دو شیفت کار گرفتم، پس انداز قابل توجهی تهیه دیدم و بعد از سفر دو سه تن از دوستانم به امریکا و اروپا وکانادا، من هم بار سفر بستم و چون خروجم از ایران نیاز به موافقت پدرم داشت، از عمویم کمک گرفتم و فردای آنروز من آن مورد را پشت سر گذاشتم و درست 8 ماه بعد من در ترکیه بودم، جالب اینکه در آنکارا همان هفته اول کاری دست و پا کرده و یک سالی که در آن شهر بودم، سرم گرم کار و کسب درآمد بود و این مرحله هم طی شد و باز هم با کمک دو خانم راهبه، من خودم را به امریکا رساندم و چون هیچکس را نمی شناختم، ابتدا از کار در یک کلیسا شروع کردم و بمرور دو سه تن از دوستان را پیدا کردم من با وجود یافتن یک شغل خوب، همچنان بعد از ظهرها درکلیسا خدمت می کردم، چون خیلی از خانواده ها، بخصوص افراد مسن تر به مهر و عشق و یاری من دل بسته بودند، من گاه دامنه خدمت به آنها را به درون خانه هایشان هم برده بودم، بدون اینکه انتظاری داشته باشم.
در میان آنها یک زوج پیر بودند که فرزندی نداشتند، می گفتند دو دخترشان را براثر سرطان از دست داده اند، می گفتند مرا چون فرزندشان دوست دارند، باورشان نمی شد، یک دختر غریبه آنهم از سرزمین دیگر، اینگونه بیریا و صمیمانه وبدون توقع در خدمت شان باشد، آنها گاه نیمه شب که دچارناراحتی و یا ترس به دلیل سروصدایی می شدند به من زنگ می زدند و من خودم را به آنها می رساندم، گاه روی مبل شان می خوابیدم و صبح که بیدار می شدم، هر دو را بر بالین خود می دیدم که با صورت شکسته ولی پر از مهر وسپاس شان، بغض کرده مرا نگاه می کنند و من آنها را به آغوش می کشیدم و صبحانه ای را که برایم آماده کرده بودند، با آنها می خوردم و وداع می گفتم.
من دو سه زوج مسن دیگر، دو سه مادر جوان تنها را هم می شناختم، که در موقعیت های مختلف به دادشان می رسیدم، خود لذت می بردم، چون احساس می کردم آنها در نهایت تنهایی و بیکسی، با مهر و توجه من جان می گیرند و من هرچه خود در کودکی و نوجوانی نوازشی و مهر ندیده بودم، درعوض همه وجودم را نثار آنها می کردم و از اینکه آنها مرا بعنوان یک فرشته ایرانی می شناسند، برخود می بالیدم.
یکبار آن زوج پیر، نیمه شب به من خبر دادند، شخصی وارد گاراژ خانه شان شده و درصدد شکستن در است، قبل از آنکه مامورین از طریق 911 به خانه آنها برسند، من آنجا بودم و آن مهاجم را به تله انداختم، بدون این که به خطر آن فکر کنم. من باهمه نیرو، گریبان او را گرفته و فریاد میزدم تو می خواستی به پدر ومادر من حمله کنی؟ در همان لحظه پلیس از راه رسید و او را دستگیر کردند و من بلافاصله به سراغ مارگریت و جان، آن زوج پیر رفتم، هر دو از ترس می لرزیدند، آنها را به آغوش گرفتم و اطمینان دادم که مهاجم دستگیر شده، و دیگر هیچ خطری در پیش نیست و مارگریت درحالیکه اشک می ریخت، گفت سالها بود، کسی ما را پدر ومادر خطاب نکرده بود، سالها بود، هیچکس اینگونه از ما حمایت نکرده بود و جانش را به خطرنیانداخته بود و من گفتم خیالتان راحت باشد، تا من زنده هستم، هیچکس قدرت حمله به شما را ندارد.
به دنبال این حادثه بود که جان ومارگریت، با اصرار مرا واداشتند تا به طبقه بالای خانه شان نقل مکان کنم، من علیرغم اینکه می خواستم زندگی آزادی داشته باشم، تا امکان کمک به دیگران هم پیدا کنم، به آنجا رفتم و دیگر خیال آنها و خودم را راحت کردم.
پدر ومادر تازه ام، مرا تشویق کردند به دنبال تحصیل بروم، من بلافاصله ضمن کار، وارد دانشگاه شدم. رشته پزشکی کودکان را دنبال کردم، که همیشه احساس می کردم مظلوم ترین موجودات خدا هستند و اغلب بزرگترها، حرفها، فریادها، دردهایشان را نمی بینند و حس نمی کنند. روزی که من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، مارگریت و جان، جشن پرشوری در یک رستوران آشنای خود، برگزار کردند، که همه دوستان من در دانشگاه، محل کارم و کلیسا آمده بودند و شب فراموش نشدنی زندگیم، که از آخرین روزهایی بود که جان و مارگریت روی پا بودند، چون آن شب ساعتها رقصیدند و آواز خواندند و به همه مهمانان مرا بعنوان دختر خود و به خیلی ها فرشته ایرانی معرفی کردند.
یکسال بعد که من طبابت بچه ها را شروع کرده بودم، یک شب خانه مارگریت و جان آتش گرفت و تقریبا بیشتر اثاثیه ومدارک شان سوخت، هر دو بعد از این حادثه دچار شوک شده و بعد از 3 ماه به فاصله 20 روز چون دو عاشق رفتند.
من خیلی غصه خوردم ودرحالیکه در تلاش بازسازی خانه شان بودم، خواهران مارگریت از ایالت دیگری آمدند و از من خواستند دست بکشم و بقیه کارها را به آنها بسپارم. من دوباره در یک آپارتمان کوچک سکنی گرفتم، ولی شب و روز در اندیشه زوج مهربانی بودم، که براستی آنها را چون پدر و مادر واقعی ام می دیدم و جایشان همه جای زندگی من خالی بود.
5ماه بعد وکیل مارگریت و جان به من تلفن زد و گفت با من کاری دارد و دعوتم کرد به دفترش بروم، کمی نگران شدم، ولی سر ساعت خودم را به آنجا رساندم. روی صورتش لبخندی نشسته بود، مدارکی را جلوی من گذاشت و گفت مارگریت و جان تقریبا 70درصد از ثروت و مایملک خود را به تو بخشیده اند و پیشاپیش ترتیبی داده اند که هیچ مالیات و جریمه و خلاصه بدهی و مشکلی نداشته باشی.
من نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم، اصلا باورم نمی شد، من هیچگاه به چنین روزی فکر نکرده بودم، چون من بدون توقع در خدمت آنها و حداقل ده زوج دیگر بودم وهنوز هم هستم، با خود گفتم کاش آنها زنده بودند، بغل شان می کردم و سپاس شان می گفتم.
وقتی از دفتر وکیل بیرون آمدم، یادم آمد دو هفته ای است برسر مزار آن دو مهربان نرفته ام، فقط خبر داشتم که قراراست طبق وصیت شان سنگ قبری مخصوص آنجا نصب شود، یکسره رفتم بالای سرشان تا با آنها حرف بزنم. از دیدن سنگ قبرشان برجای ماندم. نوشته بود:
ما مارگریت و جان اینجا آرمیده ایم و به دخترمان پیوسته ایم، تنها دلتنگی ما منیژه، آن فرشته ایرانی است که عاشقانه و بدون توقع سالها کنار ما ماند و من همانجا زانو زدم و تصویرشان را بغل کردم.

1464-88