1464-87

منوچهر از کاستاریکا:
دل شکسته و غمگین
از سرزمینم بیرون آمدم ولی…

دو شب قبل از آنکه آن حادثه بزرگ در زندگی من، سبب آوارگی ام بشود، در یک مهمانی خصوصی، از همسرم مهری به خاطر لباسی که پوشیده بود ایراد گرفتم، لباسی که سبب حیرت همه حاضرین شده و حتی شنیدم که می گفتند چرا این زن با این خانواده محترم با شوهر و چند بچه، چنین پیراهن و دامنی بر تن کرده است؟ من هم فقط گفتم مهری جان! تو با هر لباسی زیبایی، ولی چرا این لباس را امشب پوشیدی؟ او چنان به خشم آمد، که مرا به سویی هل داد، گفت تو فکر می کنی ایرادی نداری؟ چنان مچ ات را بگیرم، چنان آبرویت را ببرم، که از بدنیا آمدنت پشیمان بشوی! من که همیشه احترام او را داشتم، من که همیشه ستایشگر زیبایی و شیکپوشی او بودم، انتظار چنین برخوردی را نداشتم، ولی بهرحال سکوت کردم و بعد هم تا آمدم او را سوار بر اتومبیل کنم و به خانه برگردیم، سوار اتومبیل دوستی شده و رفت، بعد هم در اتاق خواب را به روی من بست و گفت برو یک زن عقب افتاده بگیر، که یک لباس بلند سیاه کلفت بر تن کند و دوستان و فامیل ات را خوشحال سازد. من گفتم شاید من اشتباه کردم، عذر می خواهم، ولی حق من چنین رفتاری نیست.
آن شب گذشت و دو روز بعد دوستم سهراب از آلمان زنگ زد و گفت همسرم تصادف کرده و بیمارستان است، چون فامیل و آشنایان من در اصفهان هستند، خواهش می کنم، یک سبد گل بزرگ از جانب من به بیمارستان ببر و بگو تا فردا خودم را می رسانم من هم حق دوستی را بجای آوردم و بزرگترین سبد گل را خریده و به عیادت همسرش رفتم، خیلی خوشحال شد، حتی پیشانی مرا هم بوسید در همان لحظه، خانمی از دوستان مهری از جلوی اتاق رد شد، من دلم لرزید و با خود گفتم یک دردسر بزرگ در راه است.
درست لحظه ای که من با همسر دوستم خداحافظی کردم، ناگهان مهری و دو تن از دوستانش وارد اتاق شدند و ضمن توهین و ناسزا به من و آن خانم، آن سبد گل را بر زمین کوبیده و درحالیکه برای من خط و نشان می کشید، بیمارستان را ترک گفت.
طفلک همسر دوستم خیلی سعی کرد توضیح بدهد، ولی آنها فرصت نمی دادند، بعد هم حالش بکلی منقلب شد، بطوری که دستگاه تنفس آوردند و پزشک را خبر کردند و من شرمنده بیمارستان را ترک گفتم و یکسره به خانه آمدم تا با مهری حرف بزنم ولی او با دخترها و پسرم، که آنروزها 7 و 9 و 11 ساله بودند، با رکیک ترین فحش ها با من روبرو شدند و بعد هم مهری همه لباسهای مرا درون کیسه ای جای داده و جلوی در خانه گذاشت و در برابر همسایه ها فریاد برآورد، که باز هم خجالت نمی کشی؟ مگر من امروز مچ تو را با معشوقه ات در بیمارستان نگرفتم؟
من خیلی شکستم، خیلی خورد شدم، بطوری که به یک هتل رفتم، بعد هم به برادرم وکالت دادم در غیبت من هر چه که مهری و بچه ها می خواهند به آنها ببخشد و طلاق را هم یکسره نماید.
من تکیده و خمیده و شکسته، به دبی رفتم، بدون اینکه درباره حوادث زندگی خود با کسی حرف بزنم، مهمان دو دوست قدیمی شدم، بعد هم با کمک آنها به راحتی ویزای کاستاریکا را گرفتم و به این سرزمین آمدم، چون از سالهای دور با هژبر یزدانی آشنایی داشتم. به هر طریقی بود به او زنگ زدم و گفتم به دنبال شکست هایی در ایران، به این سرزمین آمده و نیاز به کمک دارم، هژبر یزدانی در واقع با عموهای من دوستی دیرینه داشت، بیریا و با محبت کمکم کرد، تا من به دلیل داشتن سابقه ساختمان سازی و ریمادل و دکور داخلی در یک کمپانی به کار مشغول شدم و از طریق یک وکیل هم، مرا یاری داد تا اقامت بگیرم و من هیچگاه این کمک ها و جوانمردی های او را فراموش نمی کنم.
من به مرور در کار غرق شدم، از صبح ساعت 6 تا شب ساعت 5/9 کار می کردم، خستگی را نمی شناختم و بدلیل کار زیاد، تخصص و سابقه و پشتکار خیلی زود در کارم ترقی کردم و برسر همکاری با من، کمپانی ها با هم رقابت می کردند. من در این مدت با هیچکس حتی تلفنی هم حرف نزدم. مهم ترین رنج من، این بود که من بیگناه محکوم شده بودم، من در همه عمرم به مهری وفادار بودم، من آرزو داشتم خودم شاهد رشد و ترقی و ازدواج بچه هایم باشم، ولی مهری با سنگدلی تمام، همه این آرزوهای مرا بر باد داد و مرا در اصل از خانه و کاشانه ام راند، چون من دیگر روی دیدن کسی را نداشتم، حتی وقتی ایران را ترک می گفتم برادرم می گفت تو اهل این هوسبازی ها نبودی!
من درکاستاریکا صاحب یک مجموعه ساختمانی شدم، ضمن اینکه گاه به مکزیک میرفتم، به ایرانیان آواره و منتظری که پشت مرزهای امریکا مانده بودند، کمک می کردم، حداقل به 40 ایرانی در کاستاریکا کار دادم و بسیاری را از جهت مالی کمک کردم، ولی هیچ منتی هم برسرشان نداشتم چون من این خدمات را وظیفه می دانستم.
بعد از 18 سال که به راستی در کار سخت غرق بودم، با زنی بنام جنیفر آشنا شدم که پرستار دلسوز یک بیمارستان بود، من یکبار که تصادفی کرده بودم، این فرشته واقعی را شناختم، بعد هم رهایش نکردم، تا آنجا پیش رفتم که او را به شام دعوت کردم و سپس دوستی ما ادامه داشت تا من تصمیم گرفتم بعد از حدود 20 سال دوباره ازدواج کنم.
جنیفر با همه وجود رضایت داد و ما طی مراسم خیلی ساده با حضور 20 دوست و آشنا ازدواج کردیم و من دوباره پر از انرژی و امید شدم، دلم می خواست دوباره بچه دار شوم، چون طعم پدری را بخاطر آن حوادث بدرستی نچشیدم، با جنیفر حرف زدم، استقبال کرد. 4 ماه بعد خبر داد که حامله است، من از خوشحالی پر در آوردم، همه تدارکات ورود مهمان تازه را فراهم ساختم و درست در 6 ماهگی، در یک حادثه قطار، متاسفانه جنیفر جنین را از دست داد و بعد هم پزشکان توصیه کردند به کلی دور حامله شدن را خط بکشد. دوباره دلم بخاطر این حادثه شکست، ولی از سویی خوشحال بودم، که جنیفر سالم مانده است، هر دو کوشیدیم زندگی مان را با سرگرمی، سفر و کار پر کنیم، که حادثه دیگری زندگی ما را دچار سرگشتگی کرد، آنهم یک بیماری بسیار عجیب خونی بود که مرا تا پای مرگ برد، بطوری که پزشکان برای من فقط 3 ماه زندگی تعیین کردند.
جنیفر بکلی از کارش دست کشید تا شب و روز در کنار من باشد، من با وجود ثروت کافی برای معالجه در هر بیمارستان، متاسفانه به بن بست رسیده بودم، تا یکروز یک پزشک جوان اهل اسرائیل که برای تحقیق و کنفرانسی به کاستاریکا آمده بود، علاقمند پژوهش درباره بیماری من شد و بعد از 20 روز، درمیان چشمان حیرت زده پزشکان و دوستان و اطرافیان، من به سرعت رو به بهبودی رفتم و روزی که آن پزشک جوان به سوی لندن پرواز می کرد، من حال و روزم چنان بود که انگار اصلا بیمار نبوده ام.
من و جنیفر ابتدا به یک سفر دریایی 20 روزه رفتیم بعد هم زندگی مان را طوری تنظیم نمودیم، که بیشتر درحال سفر، تفریح و استراحت باشیم و خود بخود من جان گرفتم و هر دو تصمیم به پذیرش فرزندی گرفتیم و قرار شد برای این کار به زادگاه جنیفر آرژانتین برویم چون عقیده داشت بسیاری از کودکان یتیم و بی سرپرست در آنجا هستند، که ما میتوانیم آینده قشنگی را برای آنها بسازیم، ولی می باید از هم اکنون مقدمات آنرا فراهم سازیم چون حداقل 6 تا 8 ماه طول می کشد.
20 روز پیش بود که من و همسرم به بهانه سالگرد ازدواج مان، در خانه جشن کوچکی گرفته بودیم. در نیمه های جشن بود که ناگهان دو خانم و یک آقای جوان، حدود 40 تا 45 ساله وارد مجلس ما شدند، من در یک لحظه دلم لرزید، در چهره آنها، کودکی های بچه هایم را دیدم، حالم منقلب شد، زانو زدم، جنیفر به کمکم آمد، مرا روی یک صندلی نشاند، آنها جلو آمدند، هر سه در برابر من زانو زدند، درحالیکه روی صورت همه شان اشک نشسته بودند، دختر بزرگم گفت آیا ما را می بخشی؟ ما را به خاطر کودکی مان، بی تجربگی مان، بی رحمی و سنگدلی مان؟
پسرم گفت دوست تان سهراب و همسرش، بعد از سالها، با اطلاع از ماجرای شما، به دیدار ما آمدند، همه چیز را توضیح دادند و به اتفاق ما همه اروپا و امریکا و کانادا و استرالیا را گشتیم. تا سرانجام یک زوج جوان، بر اثر اتفاق از فرشته نجات شان یعنی شما گفتند و ما بعد از سالها شما را پیدا کردیم، از مادرمان نپرس، چون سالهاست از او بی خبریم.
من همه وجودم می لرزید نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، در یک لحظه بچه ها را در بر گرفتم، با وجودی که قد کشیده بودند ولی من آن روزها و ساعتهای کودکی شان را می بوسیدم و صورت شان را می بوسیدم و از دور می دیدم که جنیفر از شوق اشک می ریزد.

1464-88