1464-87

نسرین مسافر ایران:
شارونا خواهر امریکایی من

روزی که من با ابراهیم ازدواج کردم، انتظار چنین شخصیت متفاوتی را از او نداشتم، مردی که مدعی بود از نسل لوطی های جوانمرد قدیم است، مردی که می گفت دلش اقلا 7 بچه می خواهد، مردی که می گفت کاری می کنم که نزد فامیل و آشنا و هم سن و سالان خود، همیشه یک سر و گردن بالاتر باشی. چنین مردی وقتی به وصال خود، یعنی وصال زیباترین دختر شهر، به قول خودش، رسید، ناگهان عوض شد. یکروز صبح که از خواب بیدار شده بود، هوای خارج به سرش زد و گفت اگر اجازه بدهی من میروم همه پل ها را می سازم و بعد تو را به آنجا می کشانم! من که احساس می کردم حامله ام، می گفتم دلم به سفر، به دوری از خانواده راضی نمی شود، مگر ما اینجا چه کم وکسری داریم؟
می گفت من در کار تجاری و صنعت چوب و صنایع دستی، بسیار هنرها دارم، می گویند در امریکا بالاترین دستمزدها را می پردازند و ما طی دو سه سال میلیونر می شویم! ابی علیرغم میل من، بار سفر بست و رفت و 3 ماه بعد هم دوقلوهایم را به دنیا آوردم. ابی گاه به گاه زنگ می زد و می گفت روزگار سختی دارم، ولی آینده خوبی انتظارم را می کشد، عجالتا تو که در یک خانه بزرگ زندگی می کنی، بخشی از اجاره مغازه ها و آپارتمان ها هم بدستت می رسد، مشکل مالی هم نداری، مادر و خواهرانت هم دور و برت هستند پس به خودت برس تا من پل ها را بسازم.
من با توجه به خواسته ها و دستورات ابی، با زندگی و مشکلات و بعد هم حضور دوقلوها کنار می آمدم، در ضمن سرزنش ها و سرکوفت ها و هشدارهای اطرافیان را هم می شنیدم و تحمل می کردم و با خود می گفتم بهرحال ابی از نسل جوانمردان است، ما را تنها نمی گذارد، یکروز ترتیب سفر ما را هم میدهد و من آنروز به همه فامیل و آشنایان می فهمانم که شوهرم براستی عاشق من است.
دو قلوها قد می کشیدند، بزرگ می شدند، به دردسرهایشان اضافه می شد و هنوز خبری از ابی نبود. گرچه گاه به گاه زنگ می زد و می گفت صبر پیشه کن، من ناچارم بعد از گرین کارت و حتی سینتی زن شیپ برای تو و بچه ها اقدام کنم، ولی در ضمن با توجه به جو سیاسی صلاح نمی دانم عجالتا شما به امریکا بیائید، بگذار بچه ها جان بگیرند، چپ و راست خود را بشناسند و بعد همه کارها روبراه میشود. البته من سعی می کنم در این فاصله با کمک وکیل خود سری به ایران بزنم و با شما شاید سری به ترکیه و دبی هم بزنیم.
من کم کم کلافه شده بودم، طاقتم تمام شده بود، دو سه بار به ابی التیماتوم دادم، اگر واقعا گرفتار شده، مرا طلاق بدهد، من بعنوان یک زن جوان، با هزاران آرزو، روا نیست در این سرزمین سرگردان بمانم و سرپرست و تکیه گاهی نداشته باشم. ابی یک شب برسرم فریاد زد که پس نجابت تو کجا رفته؟ تو حالا یک مادر و مسئول دو فرزند هستی، من هم فریاد زدم پس اسم تو به عنوان یک پدر چه میشود؟
به دنبال این جرو بحث، تا دو سه ماهی از ابی خبری نبود، تلفن دستی اش هم جواب نمی داد، تا یک شب زنگ زد و گفت برسر یک قرارداد با یک کوبایی درگیر شده و کار به دادگاه کشیده و باید وکیل بگیرد، وگرنه طرف با نفوذی که دارد، براحتی او را به زندان می اندازد، بنابراین اگر مدتی تماس مان قطع شد نگران نباش، فقط مسئولیت های خود را فراموش نکن.
این قطع رابطه، حتی تلفنی و نامه ای و پیغامی، به 3 سال کشید، من برای سرگرم ساختن خود یک آرایشگاه خانگی راه انداخته بودم و هم درآمدی داشتم و هم از فکر ابی و دوری از او، سرکوفت و سرزنش فامیل خلاص شده بودم و در همین فاصله، با گروهی از خانم های با نفوذ شهر آشنا شدم. یکی از همین خانم ها وقتی از قصه زندگی من با خبر شد، قول داد علیرغم پیچ و خم های قانون در مورد خروج زن بدون اجازه شوهر از ایران، ترتیب سفر مرا بدهد و الحق هم چنین کرد. من بچه ها را برداشته و به یونان رفتم، که دخترخاله ام زندگی می کرد. او به دلیل اینکه دوست شوهرش در سفارت انگلیس کار میکرد، راه های اخذ ویزای امریکا را به من آموخت و من اقدام کرده، چون همه چیز را درست و پوست کنده برای مسئولان سفارت گفتم، به من ویزای کوتاه مدت دادند و من یکسره به لس آنجلس آمدم، درحالیکه نه شماره تلفن جدید و نه آدرسی از شوهرم داشتم، خوشبختانه دو سه دوست و فامیل دور در این شهر داشتم، که به کمکم آمدند و برایم در یک هتل کوچک، اتاقی گرفتند یکی دو بار از طریق مجله جوانان برایش پیام دادم، البته به این بهانه که به دنبال ابی دوست خانوادگی مان می گردم! هیچ جوابی نیامد تا سرانجام یک شب تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم، خود ابی بود، پرسید ایران هستی؟ گفتم نه لس آنجلس هستم. گفت غیرممکن است، من که اجازه خروج به تو ندادم! گفتم دوستان خوبم مرا کمک کردند. بهرحال من اینجا هستم، تو که باید خوشحال باشی. یعنی تو بعنوان شوهر و پدر دو فرزند، از این مسئله هیجان زده و خوشحال نشدی؟ گفت چرا، ولی من برای گرفتن گرین کارت یک زن امریکایی گرفته ام، که اگر بفهمد من بخاطر این منظور با او وصلت کردم، روزگارم سیاه خواهد بود، هم به زندان می افتم و هم دیپورت می شوم گفتم یعنی می گویی چه بکنم؟ من اگر با بی تفاوتی تو روبرو بشوم، عکس های عروسی مان و عکس های دوقلوها را، خلاصه همه مدارک را در مجله جوانان چاپ می کنم، نه اینکه مطلب بدی بنویسم، نه فقط می نویسم شنیدم شوهرم در امریکا تصادف کرده و مدتی دچار فراموشی شده و من از مردم برای یافتن اش کمک می خواهم! احساس کردم نفس اش بند آمد، گفت الان کجایی. من دارم میایم پیش تو و بچه ها.
دو ساعت بعد ابی به دیدار ما آمد، ظاهرا مرا بغل کرده و بوسید، بچه ها را به آغوش گرفت، حتی اشکهایش در آمد، ولی وقتی در یک رستوران نشستیم و 3 ساعت حرف زدیم، نتیجه اش این بود که من باید خود را خواهر ابی معرفی کنم، که اخیرا از شوهرم جدا شدم، آمده ام او را ببینم و برگردم! گفتم من آمده ام اینجا بمانم، تا شوهرم از همسر مصلحتی اش جدا شود و به خانه و خانواده اش برگردد. ابی عصبانی شد، گفت یعنی تو می خواهی من بروم پشت میله های زندان؟ می خواهی مرا بدون نتیجه از زحمات هفت ساله ام دیپورت کنند؟ تو خبر نداری که من الان صاحب دو سه خانه و یک بیزینس بزرگ، یک همسر امریکایی و یک دختر هستم. گفتم من کاری به این مسائل ندارم، من آمده ام حق خودم را بگیرم، تا آنجا که خبر دارم، تو نمی توانی مرا در هیچ شرایطی وادار به بازگشت و یا طلاق کنی، بنابراین برای من و بچه ها راه حلی پیدا کن، من حتی حاضرم تا یکسال بعنوان خواهر تو با بچه ها در یک آپارتمان زندگی کنم و بعد یا با تو برگردم و یا با تو زندگی تازه ای در اینجا بسازم.
ابی گفت به من وقت بده، ولی من دراین دو سه روزه با همسر امریکائی ام به دیدارت می آئیم، یادت باشد که تو خواهر من هستی. من حیران و شوکه به هتل برگشتم، نمی خواستم با دوستان و فامیل در این باره حرفی بزنم. چون آبروی خودم میرفت. نه تنها آن شب بلکه دو شب بعد هم شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم، تا ابی به تلفن دستی موقتم زنگ زد و من و بچه ها را به یک رستوران دعوت کرد. باز هم سفارش اینکه یادت باشد تو خواهر من هستی!
ما به دیدار آن خانم رفتیم، اتفاقا برخلاف انتظارم، زنی بسیار مهربان، مودب و به تمام معنی خانم بود، چنان با بچه ها برخورد کرد و از آنها پذیرایی کرد که من گریه ام گرفت. بعد هم ما را به خانه شان دعوت کرد، درحالیکه ابی مرتب می گفت خواهرم در هتل راحت تر است یا قرار دیگری برای جمعه شب گذاشتیم، ولی فردا ساعت 11 صبح شارونا همسر امریکایی ابی به دیدار ما آمد و در همان برخورد اول گفت تو را قسم می دهم واقعیت را به من بگو، وگرنه ناچارم با پلیس حرف بزنم، من که دستپاچه شده بودم، به گریه افتادم، شارونا مرا بغل کرد، کلی نوازشم کرد و گفت نترس، به من همه چیز را بگو، من در هر مرحله ای قول میدهم پشت تو بایستم.
من درحالیکه همه بدنم می لرزید، قصه زندگیم را برای شارونا گفتم، با من گریست و گفت من مردان با شرف ایرانی در امریکا بسیار سراغ دارم، که بهترین، عاشقانه ترین زندگی ها را با همسران امریکایی خود دارند، من با توجه به شناخت همان انسانهای خوب، به عشق و ازدواج با ابی رضایت دادم، وگرنه ابی با دست خالی به امریکا آمده بود، از هیچ چیز، هیچ کاری خبر نداشت و من کمکش کردم تا امروز، مردی موفق و ثروتمند باشد.
به شارونا گفتم اجازه بده من به ایران برمی گردم و من حاضر نیستم زندگی شما را از هم بپاشم، خندید و گفت نگران نباش، من نقشه هایی به سرم آمده، فقط به من دو سه روز وقت بده، گفتم تو از همان روز اول به دل من نشستی، الان هم سرنوشتم را به تو می سپارم.
درست سه روز بعد شارونا به اتفاق ابی و یک وکیل به دیدن من آمد، یک دوست ایرانی هم با خود آورده بود تا من در فهمیدن حرفهایشان دچار مشکل نشوم، شارونا خیلی راحت به ابی گفت من همین الان می توانم هم تو را روانه زندان کنم و هم بعد دیپورت به ایران، ولی بتو فرصت میدهم اشتباهات و ظلم های خود را جبران کنی و ابی گفت من آماده ام. شارونا و وکیل شان، ورقه هایی را آماده ساختند که ابی همه ثروت خود را در ایران، شامل یک خانه بزرگ و دو سه آپارتمان چند مغازه و یک شرکت را بطور کامل بنام من و بچه ها بکند و هیچ ادعایی درباره آنها نداشته باشد و در ضمن طلاق مرا هم آسان و بدون هیچ مانعی بدهد، همه ورقه ها امضا شد، قرار و مدارمان این شد که وکیل شارونا با یک وکیل ایرانی در داخل ایران، ارتباط برقرار کند و همه این مراحل را طی کند و اگر لازم باشد، من به ایران برگردم.
هر دو وکیل دست به کار شدند، در مدت یک ماه و نیم همه مراحل طی شد و همه سندها برای ایران ایمیل شد وهمه اسناد از ایران برای من و شارونا ایمیل شد و ابی که از هر جهت محاصره شده بود و حق تماس با هیچکس را نداشت، بدون هیچ اعتراضی همه را امضا کرد. من سرانجام آماده سفر به ایران شدم، شارونا تا فرودگاه آمد و گفت مرتب با تو در تماس خواهم بود، بغل اش کردم، با او اشک ریختم، این بار اشک شوق بود، گفت مرا خواهری امریکایی به حساب بیاور، همیشه در انتظار دیدنت هستم، بعد در آخرین لحظه درگوشم گفت اگر بزودی خبردار شدی، ابی را به ایران دیپورت کرده ام تعجب نکن! جا خوردم ولی او را به آغوش فشردم و گفتم از خواهر امریکایی ام هیچ چیز بعید نیست.

1464-88