1464-87

شهداد از گلندل:
پدر آپارتمان را برای مادرمان چراغانی کرد

پدر ومادرم به گفته اطرافیان، با عشق با هم ازدواج کردند و بعد از تولد من و 3 خواهرم، با توصیه دایی ها و خاله ها، همه راهی امریکا شدیم، پدرم رضایتی به این سفر نداشت، چون تازه با عموهایم در کار ساختمان سازی موفق شده بودند، ولی به دلیل عشقی که به مادرم داشت، دل از همه این درآمدها کند و حتی با عموهایم در افتاد و با ما همراه شد. او مرد با عرضه و کفایتی بود، به مجرد ورود به نیویورک و مستقر شدن و گرفتن اقامت، دست به کار شد و در مدت 4 سال در همان زمینه ها پیش رفت و خانه قشنگی بنام مادرم خرید و امکانات رفاهی زندگی وهزینه های تحصیلی همه ما را فراهم ساخت و حتی دو تن از دایی ها را به کار گرفت و آنها هم بعد از 5 سال همه در کار خود پیروزمندانه پیش می رفتند و سپاسگزار پدرم بودند.
پدرم به مرور برای من و خواهرانم نیز آپارتمان های مستقلی خرید و اجاره داد، تا ما هم قبل از پایان تحصیلات درآمد و پس اندازی داشته باشیم و اصرار می کرد، همه در خانه 5 خوابه آنها کنار هم بمانیم، تا ازدواج کنیم.
حمید یکی از دائی ها، به دلیل اعتیاد و غرق شدن در زنان بدکاره و قمار، همه سرمایه اش را از دست داد و از پدرم کمک طلبید، پدرم تنها برای خوشحال کردن مادرم، باز هم او را زیر چتر حمایت خود گرفت، ولی دایی حمید اصولا آدم شرور و دردسرسازی بود. مرتب از صندوق کمپانی، پول برداشت می کرد و توصیه ها وهشدارهای پدرم نیز تاثیری نداشت، تا آنجا که پدرم ناچار شد عذر او را بخواهد، چرا که کم کم بنام پدرم مدارک را امضا می کرد، از این و آن پول می گرفت و دو بار چک های مالیات کمپانی را نقد کرد ودردسر بزرگی برای پدرم پدید آورد.
روزی که دایی حمید کمپانی را ترک می گفت، به پدرم گفت انتقام بدی از تو می گیرم، فقط منتظر باش، نقشه ویرانی همه زندگیت را دارم! پدرم می خندید و می گفت هرکاری از دستت بر می آید بکن، فقط از دور و بر من و خانواده ام دور شو.
البته دو دائی بزرگترم مخالف حمید بودند و به پدرم پیشاپیش گفته بودند که او اصلاح پذیر نیست، بهتر اینکه به حال خودش رهایش کنی. مدتی گذشت، خانواده دیگر با دایی حمید برخورد و سخنی نداشتند، تا یکروز مامورین پلیس به سراغ پدرم آمدند و گفتند دو خانم به اتهام تجاوز از او شکایت کرده اند! این مسئله مادرم را دیوانه کرد. بطوری که حتی دچار شوک شده و او را به بیمارستان بردند، همه ما حیران و متعجب با این رویداد روبرو شدیم، چون از پدرمان شخصیت دیگری می شناختیم.
پدرم وکیل گرفت و یکبار که من ماجرا را پرسیدم گفت شما خوب مرا می شناسید، من عاشق مادرتان هستم، من هیچگاه تن به چنین کارهایی نمی دهم، من چنان در کار غرق هستم، که اصلا چنین اندیشه ای از مغزم هم عبور نمی کند.
آن دو خانم که به گفته یکی از دایی ها معلوم الحال و فاسد بنظر می آمدند، با 4 شاهد، تا آنجا پیش رفتند، که پدرم ناچار شد تقریبا همه اندوخته بانکی خود را به دو وکیل بدهد و در نهایت مبلغ قابل توجهی به آنها بپردازد تا غائله ختم شود.
مادرم که از اولین روز شروع این ماجرا پدرم را به خانه راه نمی داد، تقاضای طلاق کرد و پدرم بقیه آنچه داشت به مادرم بخشید و بکلی غیبش زد.
ما همه یکروز بخود آمدیم که هیچ نشانه و رد پایی از پدر نبود، خودبخود شیرازه همه کارها از هم پاشید، دو کمپانی پرکار و موفق بسته شد، مادرم با یک خانه که خوشبختانه هیچ بدهکاری نداشت و مبلغ بالایی در حساب بانکی اش، زندگی تازه ای را شروع کرد و هرجا می نشست پشت پدرم بدترین حرفها را می زد. من دو سه بار اعتراض کردم، گفتم من بعنوان فرزند شما، پدرم را در چنان لباس و قامت و قالبی نمی بینم که دست به خیانت بزند، آنهم با زنان بدکاره و فاسد. شما حداقل به احترام سالها زندگی مشترک و چند فرزند بیش از این آبروی پدرم، که شوهر سابق شما و پدر ماست نبر! مادرم می گفت دست خودم نیست، من هیلری کلینتون نیستم که شوهرم را ببخشم.
البته با هشدارهای من و خواهر بزرگم، مادرم تا حدی آرام شد. در پشت پرده هم ما خیلی سعی کردیم پدرمان را حداقل پیدا کنیم و بدانیم چه می کند، چون کمال محبت و توجه را به ما داشت و تا پایان تحصیلات مان، از هیچ چیز دریغ نکرد، وقتی هم که غیبش زد، باز هم از طریق دوستان خود، مبلغی برای ما فرستاد، تا در شرایط خاصی گرفتار نشویم.
یک سال بعد از رفتن پدر، دایی حمید زیر پای مادرم نشست، که خانه را بفروشد و درکار تولید لباس از طریق ترکیه و فروش در امریکا، سرمایه گذاری کند و یکی دو نفر را هم شاهد آورد، که از این طریق صاحب کشتی شده اند.
مادرم علیرغم هشدارهای من و دایی ها، تن به این کار داد وهمین سبب شد، ما تقریبا رفت و آمد با مادر را قطع کنیم و از جلوی چشم او دور شویم. چون می دانستیم فاجعه ای در راه است. همان روزها من کار خوبی در نیوجرسی پیدا کردم و با نامزدم به آن شهر رفتیم و خواهرانم نیز در آستانه ازدواج بودند، ولی چون از پدر خبری نداشتند و مادر هم سرش گرم بیزینس بزرگ اش بود، مرتب تاریخ را عقب می انداختند، بطوری که حتی یکی از آنها نامزدی اش بهم خورد.
6 ماه بعد خبری که انتظارش را می کشیدم از راه رسید، مادرم همه اندوخته خود را برباد داد و دایی حمید و همدستان اش پولها را بالا کشیدند و مادرم را در ترکیه رها کردند و به مسکو رفتند و مادر شکسته و اندوهگین و افسرده به نیویورک بازگشت، خواهر بزرگم خبر داد مادر با اصرار در اتاق پشت خانه اش زندگی می کند و حاضر نیست، حتی با آنها زیر یک سقف باشد، در ضمن می ترسید مادر کاری دست خودش بدهد. من و نامزدم به نیویورک آمدیم و من به سراغ مادر رفتم، کوشیدم او را نزد یک روانشناس با تجربه ببرم، ولی حالش بدتر از این حرفها بود، او در اندیشه خودکشی بود، می گفت پدرت آنگونه آبروی مرا برد و مرا شکست و رفت، بعد هم برادر کوچکم که خودم مثل پسرم بزرگش کردم، اینگونه بیرحمانه زندگی مرا برباد داد و بعد هم مرا بدون پول و پناه در ترکیه رها کرد وغیبش زد، من که روزگاری خانه ام میزبان دهها دوست و آشنا بود، امروز حتی یک اتاق برای خوابیدن ندارم.
مادر را بغل کردم و گفتم من حاضرم آپارتمانم را در اختیارت بگذارم، همین ماه آینده مستاجرش به اروپا بر می گردد، بی جهت برای خودت غصه نساز. این آپارتمان هم مال خود توست، تو و پدرم به من بخشیدید، کمی آرام شد، ولی شب و روز اشک می ریخت، می دیدم که ذره ذره ذوب میشود.
یکروز که به اتفاق مادر به یک رستوران رفته بودیم، مردی زنگ زد و گفت از طرف دایی حمید تلفن می کند، خواهش کرد تا دو سه دقیقه دیگر، به شما زنگ میزند، فقط تلفن اش را جواب بدهید، پیام مهمی دارد، من گفتم اشکالی ندارد، من منتظر هستم.
حدود نیم ساعت بعد دایی حمید زنگ زد، صدایش گرفته و لرزان بود، گفت من دارم می میرم، فقط خواستم در آخرین لحظات زندگیم، واقعیتی را به شما و مرجان خواهرم بگویم. اینکه آن دو خانم را من تحریک کرده بودم و کمک کردم علیه پدرتان شکایت کنند، وگرنه پدرتان با هیچکدام رابطه ای نداشت. من به دلیل سرطان پیشرفته حداکثر شاید یک هفته دیگر زنده باشم ولی این پیام را به مادرت بده و سعی کن پدرت را بازگردانی! من صدای تلفن را زیاد کردم تا آخرین حرفهای او را مادرم بشنود.
آن شب من و مادرم تا صبح نخوابیدیم، مادرم بر در و دیوار مشت می کوبید و می گفت پدرت بارها قسم خورد، ولی من باورش نکردم وحتی سبب شدم تا همه زندگیش ویران شود. من گفتم باید پدر را پیدا کنیم. مادر گفت هیچکس از او خبری ندارد. من نا امید نشدم و درست 20 روز بعد، از طریق یک دوست قدیمی، رد پای پدرم را در لس آنجلس و در شهر گلندل پیدا کردم، فهمیدم پدرم بعد از دو دوره بیماری سخت و دو عمل جراحی، با کمک دوستان ارمنی خود که از ایران می شناخت، به کار ریمادلینگ و رنگ و حتی بازسازی خانه های قدیمی پرداخته اند و پدرم تازه بعد از سالها جان گرفته و در یک آپارتمان مستقل زندگی می کند.
من خودم را به گلندل رساندم، دوستان ارمنی پدرم دورم را گرفتند، همان شب با او قراری گذاشتند، سر میز شام بود که پدرم وارد شد، به شدت پیر و شکسته شده بود، کمرش خمیده بود، با دیدن من بغض کرد، او را بغل کردم، دستش را بوسیدم و گفتم من هیچگاه باورم را در نجابت و پاکی شما از دست ندادم، دایی حمید همه چیز را فاش کرد، من آمده ام تا شما را به نیویورک باز گردانم، گفت من دیگر این دوستان را ترک نمی کنم، از مادرتان خواهش کنید به آپارتمان کوچک من بیاید.
یک هفته بعد مادرم پر از انرژی ولی بقول خودش با شرمندگی به دیدار پدر آمد، پدر آپارتمان اش را برای مادر چراغانی کرده بود و ما دیدیم که پدر با دیدن مادر چگونه هق هق گریه اش همه جا پیچید و مادر در آغوش او گم شد و همه دیدیم که کمر خمیده پدر، دوباره راست شد.

1464-88