1464-87

منصور از لس آنجلس:

بعد از انقلاب تقریبا نیمی از فامیل و دوستان ما، به خارج کوچ کردند، پدر ومادر هم مرتب درباره سفر حرف میزدند، ولی راستش هر بار بهانه ای پیش می آمد. بیماری پدربزرگ، از دست رفتن مادر بزرگ، سرطان دایی بزرگ، افسردگی شدید خاله جان، دو ازدواج تازه و 5 طلاق پیاپی!
سرانجام مادرم یکروز پا را در یک کفش کرد، که باید راه بیفتیم، آبرویمان نزد دوست و آشنا رفت، از همه شان عقب ماندیم! درحالیکه من و خواهرم، به چنین سفری راضی نبودیم، دل کندن از همه عزیزان و فامیل و دوستان و همکلاسی هایمان سخت بود، ولی بهرحال آماده سفر شدیم. ابتدا به ترکیه رفتیم، که ایرانیان چون سیل به سویش سرازیر بودند. پدرم در شرایط مالی خوبی بود، ولی چون محتاط بود در یکی از بهترین هتل ها، یک اتاق بزرگ گرفت و همه در آن جای گرفتیم. با اینکه استقلال خود را نداشتیم، ولی زیر یک سقف بودن، رابطه ما را گرم و صمیمی کرده بود. ما برای اولین بار بود، که می دیدیم پدر ومادر، دست هم را می فشارند و مادر گاه به پدر تکیه میدهد و درحال تماشای تلویزیون به خواب میرود و البته من و خواهرم نیز، گاه روزها، ساعتها آنها را تنها می گذاشتیم تا از هم غافل نشوند!
باورکنید یکی از خاطره انگیزترین و پرمهر و عشق ترین دوران زندگی ما، همان روزهای سخت انتظار در ترکیه بود. روزی که راهی امریکا شدیم، باز هم من و خواهرم ملیحه دلتنگ خاطره های ترکیه و دوستان جدیدی که پیدا کرده بودیم و شب های پر از صفای جمعی مان زیر سقف یک اتاق بود.
ابتدا به دالاس رفتیم، چون بیشتر دوستان پدر مادر در آنجا اقامت داشتند، ولی آب و هوای شهر دلخواه مان نبود، از سویی دایی مادرم در لس آنجلس زندگی می کرد و اصرار داشت، ما به او بپیوندیم، می گفت خانه بزرگ اش برای ما هم اتاق های کافی دارد. ما به خانه دایی جان وارد شدیم، الحق هم خانه اش دراندشت بود، در اطراف لس آنجلس، یک باغ بزرگ، ساختمان دو طبقه با 8 اتاق. که ما را در بخش جنوبی خانه، در یک سوئیت سه خوابه جای داد و گفت تا 6 ماه اجاره هم نمی خواهم، تا شما حسابی جا بیفتید.
استقبال خوبی بود، به ما امید داد، پدرم فرصت پیدا کرد، مسئله اقامت را حل کند و بعد هم یک تعمیرگاه بزرگ و مجهز اتومبیلهای اروپایی، دایر کرد و چون سابقه و تجربه هم داشت، خیلی زود کارش رونق گرفت، ولی مادرم با این شغل خوشحال نبود، مرتب غر میزد و بهانه می آورد وکم کم کار به جرو بحث کشید و درست در سومین سال اقامت مان، همزمان با خرید خانه و شروع یک زندگی راحت، مادرم نغمه طلاق سر داد، چون دور و برش را چند تا خانم گرفته بودند، که بجز یکی بقیه طلاق گرفته و بقول خودشان روی سهم زندگی شان، پاها را دراز کرده و راحت شب و روز می گذراندند و در سفر وتفریح غرق بودند.
من بارها با مادر حرف زدم، می گفت بیشتر خانم ها شوهران شان دکتر، مهندس، وکیل، صاحب کمپانی و شرکت و برو و بیا هستند، فقط پدر شما مکانیک است، من توضیح می دادم اولا این شغل تخصصی و بسیار محترم و مورد نیاز همه است، پدرم نیز در اصل مهندس مکانیک است، از سویی تعمیرگاه بزرگ و مجهز و مدرنی دارد که خیلی ها آرزویش را در سر دارند، از همه اینها گذشته پدرم مرد اهل خانواده، نجیب و مسئول و مهربان است، چرا بی جهت می خواهی این زندگی آرام را بهم بزنی؟ می گفت شما دخالت نکنید، من خودم بلدم چگونه عمل کنم، مطمئن باشید به شما بیشتر خوش می گذرد، با من به سفر می آئید، من هرچه طلب کنید برایتان می خرم، آرزوی هیچ چیزی به دل تان نمی ماند. متاسفانه علیرغم تلاش های من، به دلیل همان دوستان ولنگار مادرم، زندگی ما از هم پاشید. پدرم به شدت شکست، تا آنجا که حتی تعمیرگاه را فروخت و خیلی بی سروصدا، از من و خواهرم خداحافظی کرد و رفت ایران، در فرودگاه گفت من میروم ایران دوباره کار و زندگی را شروع می کنم، من از جنس این آدم ها نیستم، فقط یادتان باشد من همیشه در خانه ام و قلبم به روی شما باز است، هر نیازی داشتید مراجعه کنید.
من در چشمان پدرم، اندوه بزرگی را می خواندم، چون او به راستی و عمیقا عاشق مادرم بود، بدون او زندگیش در امریکا مفهومی نداشت، متاسفانه من و خواهرم مشغول تحصیل و کار بودیم و دیگر امکان سفر به ایران وهمراهی با پدر را نداشتیم.
مادرم بعد از طلاق و بقول خودش صاحب خانه و کلی پول شدن، همسفر دوستان تازه شد، من و ملیحه در خانه ماندیم، سعی می کردیم سرمان را با درس و کار گرم کنیم، گاه به پدر زنگ می زدیم، تا کم کم این ارتباط هم قطع شد، شاید پدر دلش می خواست ما به او می پیوستیم.
یکسال و نیم بعد با خبر شدیم که مرد تازه ای به زندگی مادر پا گذاشته است، عجیب اینکه من و خواهرم درهمان اولین برخورد، سامان را هزار چهره خوش سر و زبان دیدیم، که شب و روز مادر را ستایش می کرد و می گفت می خواهد با فروش زمین هایش در ایران، با مادرم دنیا را بگردد. من خوب می دانستم این رابطه ماندنی نیست، اتفاقا حدسم درست بود، چون یکروز مادر فاش کرد، که سامان همه سرمایه اش را برداشته و غیب شده است و تحقیقات بعدی نشان داد، که سامان یک کلاهبردار حرفه ای است، که تا امروز حداقل 4 بیوه ساده دل را به خاک نشانده است.
بدهکاری های کردیت کارت ها و وام هائی که سامان گرفته بود، منجر به از دست دادن خانه مان شد، همگی به یک آپارتمان کوچک اجاره ای رفتیم و بقول ملیحه شب های خاطره انگیز ترکیه را به نوعی تکرار کردیم، با این تفاوت که دل همه مان پر از غم بود. من و ملیحه دور ازدواج را خط کشیدیم، تا حداقل زندگی راحتی برای خود و مادر بسازیم، روزی که ما بعد از سالها، یک آپارتمان چند خوابه خریدیم مادر بخاطر سرطان سینه در بیمارستان بستری بود، ما حتی طعم شیرینی خانه مستقل را نچشیدیم.
مادر بعد از چند عمل جراحی، در یک دوره شیمی درمانی فرو رفت، شب های سختی را می گذراند، دو سه بار پزشکان از او دل بریدند، ولی ما نا امید نشدیم و حتی من دو شیفت کار می کردم تا داروهای گرانقیمت مادر را تهیه کنم. در آن روزهای سخت، همه دوستان صمیمی و همدم های دلسوزش غیب شده بودند حتی به عیادت او هم نیامدند و مادر که همه وجودش پشیمانی و عذاب وجدان بود، می گفت کاش میمردم و این روزها را نمی گذراندم روزهای بی تفاوتی یاران به ظاهر مهربانم.
من به دلیل مشغله فراوان کاری، از ساعت 7 صبح تا 9 شب بیرون بودم، وقتی به خانه می آمدم، مادر خواب بود، از سویی ملیحه هم در آستانه ازدواج بود من تشویق اش کردم، زندگی خود را بسازد، من همچنان کنار مادر می ماندم. ناراحت بود، ولی رضایت داد و عاقبت به نیویورک رفت و با نامزدش ازدواج کرد، من ومادر هم دو سه شب در نیویورک ماندیم و برگشتیم و در بازگشت مادر اصرار کرد او را به یک مرکز مراقبت های ویژه بسپارم، می گفت روزها در خانه تنهاست، گاه تا ساعت خواب، با کسی حرف نمی زند، دارد دق می کند، از سویی هنوز بیمار است، نیاز به مراقبت دارد. علیرغم میل خودم، او را به یک مرکز ویژه دولتی سپردم، ولی همچنان نگران حال و روزش بودم.
بدلیل همان مشغله ها، یکروز بخود آمدم و دیدم درست دو ماه است از مادر بی خبرم، چون در این مدت به سفرهای اداری هم رفته بودم و نامزد هم کرده و در اندیشه ازدواج هم بودم، خودبخود مادر از ذهنم خارج شده بود، به شدت ناراحت شدم، خودم را سرزنش کردم، که هیچگاه چنین آدمی نبودم، به سراغ مادر رفتم، باورم نمی شد، به اندازه 20 سال پیر شده بود، فهمیدم دوباره تحت عمل قرار گرفته است، اصرار کردم او را به خانه برگردانم، گفت چه فایده دارد؟ گفتم چکنم؟ گفت برو پدرت را برگردان، من سالهاست دلتنگ او هستم، از آن روزهای تاریک گذشته پشیمانم، دلم میخواهد این پشیمانی را به او بگویم و اینکه هیچگاه مردی جز او در قلب من جای نگرفته است. گفتم اصلا از پدر خبر ندارم، سالهاست با او تماسی نداشتم، شاید ازدواج کرده و شاید بیمار شده، شاید در تنهایی هایش از دست رفته، من به سهم خودم شرمنده ام. گفت بخاطر من برو دنبال پدرت، او را پیدا کن، به او بگو هنوز من دوستش دارم، هنوز دلم می خواهد زیر یک سقف با او زندگی کنم.
آن شب را تا صبح نخوابیدم، چون می ترسیدم پدرم را در شرایطی دور از انتظار پیدا کنم، به راستی نمی دانستم به او چه گذشته است، کجاست و چه می کند؟
بار سفربستم و به ایران رفتم، به ایرانی که درست بیست و چند سال بود، از آن دور بودم، محله قدیمی مان، خانه مان، خیابان مان، همه عوض شده بود. حتی دوستان قدیمی ام را نشناختم، از همه سراغ پدرم را گرفتم، حتی فامیل نزدیک هم از او بی خبر بودند. یادم آمد که پدرم یک دوست صمیمی داشت، که در کرج زندگی می کرد، از طریق دفتر تلفن، او را پیدا کردم، صدایش بسیار گرفته بود. گفتم آقا هوشنگ خدای نکرده مریض هستید؟ گفت پسر مثل اینکه فراموش کردی، 25 سال گذشته، من الان به مرز 90 سالگی نزدیک شده ام، گفتم فقط به من کمک کنید پدرم را پیدا کنم، گفت همین الان پاشو بیا اینجا ببینم چه می خواهی.
طبق آدرسی که داده بود، رفتم و درخانه اش را زدم، یک چهره شکسته و رنگ پریده ولی آشنا در را گشود، پدرم بود، باورم نمی شد، او را بغل کردم، به شدت لاغر شده بود، کنارش نشستم و همه قصه زندگی مان را برایش گفتم، صورتش از اشک خیس بود، گفت من هم سالها انتظار دیدن مادرت را می کشیدنم و من هیچگاه ازدواج نکردم، جای او همیشه در قلب من خالی بود.
20 روز بعد با پدر وارد آن مرکز نگهداری از بیماران و سالمندان شدیم، مادرم وقتی ما را از دور دید، نزدیک بود از تخت به زمین بیفتد. در یک لحظه چنان آنها درآغوش هم فرو رفتند، که انگار یکی شدند، همه به تماشا ایستاده بودند و اشک می ریختند و وقتی من آنها را روی صندلی اتومبیل کنار هم نشاندم، مادرم سر به سینه پدر گذاشته و به خواب رفته بود.