1464-87

شادی از اورنج کانتی:

با اصرار پدر ومادرم، تن به ازدواج با مردی دادم، که از من 32 سال بزرگتر بود. ابی مرد خوبی بود، ولی به شدت حسود و حساس بود، کار حسادت اش به جایی کشید، که شبها یک کارد بزرگ زیرمتکایش می گذاشت و می گفت اگر حتی در خواب به من خیانت کنی، سرت را می برم! من قضیه را جدی نمی گرفتم، ولی وقتی در مهمانی ها، در فروشگاه ها، رستورانها، هر مردی به من نگاه می کرد، تعریف و تمجید می کرد، ابی به او می پرید و دعوا راه می انداخت، باورم شد که عشق و حسادت او خطرناک است. در پی طلاق برآمدم، زیر بار نرفت، گفت هم خودم را می کشم وهم تو را!
احساس کردم در یک تله بزرگ گیر کرده ام، نه راه فرار دارم و نه جرات ماندن، به هر سویی میزدم، از همه کمک می خواستم، ولی هیچکس فریادرسم نبود. پدر و مادرم ملاحظه کار، ترسو و بی دست و پا بودند و آنها می گفتند با ابی بساز، وگرنه براستی یک شب سرت را می برد. من یکروز خودم به سراغ یک قاضی رفتم، قضیه زندگیم را گفتم و کمک خواستم، ولی او هم توصیه کرد بسازم، چون در این روزگار، همین که مردی امکان چرخاندن یک زندگی را دارد، مرا در تنگنای مالی نمی گذارد، هرشب برایم هدیه می خرد، آنقدر دوستم دارد، که بخاطرم آدم می کشد، بهتر اینکه قدرش را بدانم! شاید میلیونها زن و دختر وجود دارند، که آرزوی چنین شوهری را دارند.
5 سال را در شکنجه و ترس و دلهره گذراندم، تا یک شب ابی سکته کرد و بعد هم در بیمارستان درگذشت. درواقع من آزاد شدم، چون خانه را قبلا به نام من کرده بود، بچه هایش از ازدواج قبلی اش، مرا با مبلغی نقدینه به دنبال زندگیم فرستادند.
من کاملا احساس می کردم دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم، با فروش خانه و بخشیدن مبلغ قابل توجهی به پدر ومادرم، تنها راهی ترکیه شدم، تا در استانبول، از یک دوست قدیمی ام، که آشپز یک رستوران بود کمک بگیرم، فتانه مرا به آپارتمان کوچک خود برد، خیلی هم به من محبت کرد، گاه مرا با خود به رستوران می برد و به مرور به من هم آشپزی به سبک ترکیه را یاد داد و درآمدی هم برایم ساخت. من قصد ماندن نداشتم، می خواستم هرچه زودتر به امریکا بیایم، چون برادرم در اورنج کانتی یک کمپانی لوازم کامپیوتر و تلفن داشت.
فتانه خیلی سعی کرد برای من ویزا بگیرد، ولی فایده نداشت، تا یکروز آقایی اهل آلمان به آن رستوران آمد و با دیدن من عاشقم شد. او مرد خوش چهره و مودبی بود، مرتب دست مرا می بوسید و ستایشم می کرد. فتانه گفت بنظر من شانس درخانه ات را زده، این موقعیت را از دست نده، اگر می توانی با این مرد ازدواج کن، حتی دوست دخترش بشو و خودت را به اروپا برسان، بالاخره پله پله پیش برو، تا به برادرت برسی.
آلن درهمان هفته اول خواستار ازدواج با من شد، می گفت تو را می برم آلمان و برایت یک زندگی مجلل می سازم، تورا ملکه فامیل می کنم. آلن خودش ترتیب ازدواج و بعد هم سفر به آلمان را داد. من در دوسلدروف وارد یک آپارتمان مجلل شیک شدم، خیلی خوشحال بودم، آلن شب و روز دور و برم می چرخید. تا یکروز سروکله همسر سابق اش پیدا شد، زن بسیار زیبا و خوش اندامی بود. من حیران شدم که چرا الن چنین زنی را طلاق داده است. کم کم پای آن زن به خانه ما باز شد، حتی بعضی شبها در اتاق دیگری می خوابید و من اصلا خوشحال نبودم، الن هم می گفت در آلمان اینگونه روابط عادی است. ما کاری به هم نداریم، مثل دو تا دوست هستیم، ولی من به چشم خودم بارها دیدم، آنها همدیگر را می بوسند!
همان روزها برادرم از امریکا زنگ زد و گفت با شوهرت بیا اینجا، برای هر دوتان کار خوبی دارم، با الن حرف زدم، پذیرفت و بلافاصله راه افتاد. من با اینکه زندگی راحتی داشتم، ولی به دلیل دور شدن از همسر سابق الن، ترجیح دادم هرچه زودتر به امریکا برویم.
در اورنج کانتی برادرم، همه چیز را برای ما آماده ساخته بود، بخش جداگانه ای از خانه خود را به ما داد و شب و روز پذیرایی می کرد، تا هر دو برای کار در آن کمپانی آماده شدیم. برادرم بیماری قدیمی قلبی داشت، دو سه بار سکته کرده بود، مرتب می گفت اگر من مردم، این کمپانی در دست تو خواهد بود، چون همسرش سالها پیش طلاق گرفته و رفته بود. متاسفانه برادرم باز هم سکته کرد و این بار از دست رفت و چون کمپانی را به من بخشیده بود، همه مسئولیت ها، گردن من و آلن افتاد. گرچه آلن از روزی که آمده بود، هفته ای دو روز به لاس وگاس میرفت و بقیه را هم شبها در همین کازینوهای اطراف لس آنجلس بود.
آلن بیشتر وقت اش در قمار خلاصه شده بود، من نگران اش بودم، ولی او می گفت همیشه برنده است، اغلب اوقات هم برای من هدایایی می آورد. کم کم در گوش من خواند که این شغل در تخصص ما نیست، بهتر است آنرا بفروشیم و به دنبال خرید و فروش خانه و ملک برویم. پیشنهاد خوبی بود، خصوصا که آلن سوابقی در این زمینه داشت و خیلی سریع تر از آنچه تصور میرفت، کمپانی را فروخت، بعد هم گفت می خواهد دست به یک ریسک بزرگ بزند و در یک قمار کلان شرکت کند و این سرمایه را چند برابر سازد! من ترسیده بودم، مرتب التماس می کردم چنین نکند، ولی آلن یک هفته غیبش زد، بعد هم با باخت همه سرمایه مان، با صورت شکسته و عصبی به خانه بازگشت و به بهانه بیماری مادرش به آلمان رفت. بعد هم آلن خبرداد بر نمی گردد و طلاق مرا هم غیابی می دهد. من کاملا احساس تنهایی و بدبختی می کردم. در آن روزها شانس بزرگی به من روی آورد، یک خانواده آلمانی که مرا در یک رستوران بطور اتفاقی ملاقات کردند، از اینکه به زبان های آلمانی و ترکی و انگلیسی حرف میزنم، شگفت زده شده و مرا بعنوان معلم و پرستار بچه هایشان دعوت به کار کردند. من به خانه آنها رفتم، کم کم کارم به آشپزی و رفت و روب هم کشید، ولی گلایه و شکایتی نداشتم، بهرحال زیر سقف خانه ای در کنار یک جمع فامیل زندگی می کردم و نه تنها خرج و هزینه ای نداشتم، بلکه یک حقوق مختصر ماهانه هم می گرفتم.
متاسفانه با انتقال مرد خانواده به یک کشور دیگر، آنها مبلغی به من پرداخته و با من خداحافظی کردند، من که به همه آنها از جمله بچه هایشان عادت کرده بودم با اشک از آنها جدا شدم.
دوباره یک اتاق اجاره کردم، همزمان دچار سینه پهلو شدم. به بیمارستان انتقال یافتم، من که هنوز گرین کارتم بدلیل مرگ برادرم صادر نشده بود، در نهایت تنهایی و بیکسی در این سرزمین سرگردان شدم. تا آنجا که مرتب یادداشت هایی بروی شیشه مغازه های ایرانی می چسباندم و آمادگی برای پرستاری از بچه ها و آشپزی و کارهای خانه را می دادم، ولی وقتی تلفن میزدند و می دیدند من هنوز گرین کارت ندارم، معرف ندارم، ردم می کردند. یکروز به خود آمدم، که تلفن دستی ام را هم فروختم و کارم به کنار خیابان کشید، که البته با راهنمایی خانمی در یک مرکز نگهداری از زنان بی خانمان، غذا می خوردم شبها می خوابیدم و دیگر همه امیدم نسبت به آینده تباه شده بود.
برای آخرین بار یک تلفن موقت تهیه کردم بعد یک یادداشت به زبانهای فارسی، ترکی، انگلیسی، آلمانی نوشتم و آمادگی برای هرنوع کاری را اعلام کرده و آن یادداشت را بروی در فروشگاه های بزرگ، رستوران ها، حتی ساختمان های اداری و صندلی اتوبوسها چسباندم، دو روز بعد خانمی زنگ زد و گفت تا غروب به آدرس من سری بزن. من همان لحظه به آن آدرس مراجعه نمودم، البته با اتوبوس دو ساعت و نیم در راه بودم، یک ساختمان بزرگ در یک نقطه گرانقیمت بود، ده دقیقه قبل از ساعت مقرر، زنگ در آپارتمان را زدم. خانمی مسن در را باز کرد من در یک لحظه با بوی غذایی که از آشپزخانه می آمد، بیحال روی زمین افتادم و دیگر هیچ نفهمیدم، چون من بدلیل درد معده دو روز غذای درستی نخورده بودم، در بیمارستان چشم باز کردم، آن خانم دستهای مرا گرفته بود و گاه موهایم را نوازش می کرد. روی تخت بیمارستان همه قصه زندگیم را برایش گفتم و او مرا به خانه خود برد و برایم لباس های تازه خرید، تا یک هفته اجازه نداد به قولی دست به سیاه وسفید بزنم، بعد برایم توضیح داد، که دخترش را یکسال پیش از دست داده، خودش حالت غش دارد و نیاز به یک پرستار شبانه روزی که مسئول باشد و در ضمن چون از پدر آلمانی و از مادر ترک است، مرا برگزیده است.
با توجه به خصوصیات اخلاقی من، مری در طی یک ماه عاشق من شده بود، می گفت دخترم دوباره زنده شده است، با وجود تو، همه جا سایه اش را می بینم تو دوباره مرا به زندگی برگرداندی. من واقعا مری را چون مادر دوست داشتم و بارها بدلیل دلسوزی و احساس مسئولیت که گاه به بی خوابی های شبانه می کشید، جان او را نجات دادم.
مری همیشه می پرسید من چه کاری برای تو انجام بدهم، که خوشحال ات کند، من می گفتم همین که شما سلامت باشی، راضی باشی، من خوشحالم. در همین فاصله به پدر و مادرم زنگ میزدم، آنها در تنگنا زندگی می کردند، مری هم دو سه بار با پدرم حرف زد.
من بی خبر از اقدامات پنهانی «مری» هفته قبل درحالیکه قشنگ ترین درخت کریسمس را برایش برپا ساخته و بنا به خواسته خودش، همه خانه را چراغانی کرده بودم و حتی برایش انواع شیرینی های ایرانی و غذاهای سنتی را پخته بودم، در آپارتمان باز شد. من خودم را با پدر و مادرم روبرو دیدم اصلا باورم نمی شد، مری در پشت پرده با کمک وکیل خود ترتیب این کار را داده بود و دیشب که دور میز نشسته بودیم و حرف میزدیم، مری گفت ترتیب ماندن پدر و مادرت را داده ام، آنها با ما می مانند. این را دخترم در خواب از من خواسته بود مری را بغل کرده و غرق بوسه کردم و گفتم من سرانجام یک فرشته واقعی را روی زمین دیدم.
آخر شب، بعد از سالها صدای پدرم را شنیدم، که درون اتاقش یک آواز قدیمی از فاخته ای را زیر لب می خواند و مادرم چشمانش از اشک پر بود.

1464-88

1541-89