1464-87

مهرشاد از لس آنجلس:
تو ای پری کجایی؟

به خاطر کریسمس رفته بودم به دیدار عموی بزرگم، که دو سه سالی است، در یک مرکز نگهداری از بیماران مسن، به دور از خانواده زندگی می کند. البته این خواسته خود عموجان بود، چون در چند سال اخیر، به کلی کنترل بر هیچ چیز زندگی خود نداشت، به گفته خودش دردسرهای زیادی برای خانواده ایجاد کرده و از اینها گذشته، از بس در خانه تنها مانده بود، با خودش حرف زده بود، خسته و روانی شده بود. من اقلا ماهی یکبار به دیدارش میروم، برایش مجله جوانان می برم، که از 30 سال پیش همه هفته آنرا خوانده، تا احساس جوانی کند. برایش آجیل و شیرینی می برم، که باهم اتاقی هایش قسمت کند، برایش عکس های تازه ای از نوه هایش را می برم، که همه شان در ایران و استرالیا و آلمان زندگی می کنند و اخیرا امکان اخذ ویزا نداشته اند. در طی یکسال گذشته، هر بار که به دیدارعموجان میرفتم، پدر شکسته دیگری را می دیدم که گاه زیر لب حرف میزد، از عموجان پرسیدم چه می گوید؟ گفت بعد از 20 سال زندگی در امریکا، مجیدخان 11 سال پیش همسرش را متهم به خیانت کرده و او را به ایران برده و طلاق داده و برگشته است.
گفتم حالا مشکل مجیدخان چیه؟ گفت پشیمان شده، می گوید با توجه به شواهد و مدارک اشتباه کرده، ولی هرچه می گردد همسرش را پیدا نمی کند او در روز صد بار آهنگ معروف «ای پری کجایی» را گوش می کند و اشک می ریزد.
از سویی برادرش 10 سال است در نیویورک زندگی می کند، توی عالم خودش غرق است، فقط برای برادرش هدایایی پست می کند، حواله نقدی می فرستد و سالی دو سه بار هم تلفنی حرف میزند و بر این تاکید دارد، که او باید به کلی دور همسر سابقش را خط بکشد. آن هم زنی که به او خیانت کرده است.
گفتم صلاح می دانید من با مجیدخان حرف بزنم، شاید کاری از دستم برآید، عموجان گفت هر طور خودت صلاح می دانی، فقط این را می دانم که مجید خان با کسی نمی جوشد، کمتر زبان می گشاید و درد شب و روزش پری خانم است، که با اقدام ناجوانمردانه اش به کلی غیب شده است.
من به بهانه ای صندلی ام را کنار مجید خان کشاندم و سر صحبت را باز کردم، تا حدود نیم ساعت فقط بله و نه می گفت، ولی وقتی حرف از پری خانم زدم، جابجا شد، چشمانش را اشک پر کرد و گفت خیلی پشیمانم. من نباید آنگونه ظالمانه و یک طرفه، او را محکوم می کردم. گفتم ماجرا چه بود؟ شاید که اقدام شما به حق بوده و شاید به راستی در پشت پرده خیانتی انجام شده بود.
گفت من با پری حدود 25 سال پیش ایران را ترک کردیم، چون بچه دار نمی شدیم، به آلمان رفتیم، به کلی متخصص و بیمارستان مراجعه کردیم بی نتیجه بود، طفلک پری می گفت شاید من مقصر باشم، مرا طلاق بده، برو یک زن دیگر بگیر، شاید بچه دار بشوی!
20 سال پیش با تشویق کریم یکی از دوستانم به لس آنجلس آمدیم، کریم با من شریک شد، با هم سه چهار تا فست فود خریدیم درآمدمان خوب بود، هر دو خانه ای کنار هم در یک منطقه خوب خریدیم. کریم همسر و 3 فرزند داشت، همیشه از دست پخت پری تعریف می کرد، یکبار حتی دستهای او را بوسید، من به شدت ناراحت شدم، پری می گفت کریم مثل برادر من است. او همیشه از تو تعریف می کند، تو را بهترین شوهر دنیا می داند.
من کم کم نسبت به حرکات و حرفهای کریم حساس شدم، هر اقدام او را، هر حرف و تعریف و ستایش او را، هر هدیه ای که به مناسبت هایی برای من و پری می خرید را به حساب این می گذاشتم، که او به پری نظر دارد. کار حساسیت های من به جایی رسید، که من به بهانه ای آن خانه را فروختم به محله دورتری رفتم، تا آن رفت و آمد شبانه روزی با خانواده کریم را قطع کنم.
یکبار که غروب به خانه آمدم، کریم را آنجا دیدم و پری را که غذاهای دلخواه او را پخته بود و میز رنگینی آماده کرده بود، من به بهانه سردرد به اتاقم رفتم و خوابیدم، بعد هم فردا به سن حوزه نزد دوست قدیمی ام رفتم، یک روز بعد برگشتم تا با پری جدی حرف بزنم، ولی باز کریم را دیدم که مشغول خوردن غذا بود، بدون اینکه با آنها حرف بزنم، یکسره رفتم بلیط سفر به ایران راخریدم و فردا پری را که سعی می کرد به من توضیح بدهد، وادار کردم با من به ایران بیاید می گفتم می خواهم درحضور پدر ومادرت با تو حرف بزنم.
درون هواپیما حاضر نشدم با پری سخن بگویم، وارد ایران که شدیم، او را روانه خانه مادرش کردم و خودم بلافاصله برای طلاق اقدام نمودم، برای قاضی دهها دلیل آوردم، از جمله اینکه پری در خارج فاسد شده بود! قرار شد درغیاب من، برادرم پرونده را دنبال کند و 2 ماه بعد خبرداد حکم صادر شد و من 10 هزار دلار هم از طریق برادرم به پری پرداختم و خودم را از یک معرکه بزرگ رها کردم.
وقتی به لس آنجلس آمدم، حاضر نشدم با کریم روبرو شوم، از او خواستم سهم مرا بخرد و مرا از شر این شراکت خلاص کند. همسرش می گفت کریم به شدت مریض است کمی صبر کن، من حاضر نشدم و سرانجام نیز سهم خود را فروختم و به کلی رابطه ام را باکریم و دوستان سابق قطع کردم.
دو سال بعد براثر اتفاق با دوستی برخورد کردم، که از حقایق تکان دهنده ای حرف زد، اینکه در آن دوران که من فکر می کردم کریم با پری رابطه دارد، کریم ماه های آخر عمر خود را طی می کرد، سرطان همه بدنش را گرفته بود، پری می کوشید تا در آن روزها، همه غذاهای دلخواه او را بپزد و شادش کند. زمانی که من تقاضا کردم کریم سهم مرا بخرد، او حتی خانه اش را در اوج بیماری می فروشد، تا با خرید سهم من، مرا راحت کند. بعد از شنیدن این خبرها، من تا یکسال بیمار بودم، حتی در یک مرکز روان درمانی بستری شدم، شب ها کابوس می دیدم، چون شنیدم پری یکبار خودکشی کرده و بعد هم او را با برادرش روانه خارج کرده اند. من در پی او رفتم، با مرگ پدر و مادرش، رد پایش را گم کردم. بعد هم یکبار برادرش پیغام داد پری در هیچ شرایطی حاضر به روبرو شدن با من نیست و قصد ازدواج دوباره دارد.
من در طی سالهای اخیر همه اندوخته خود را صرف قمار و مشروب و بی خبرساختن خود کردم و کم کم بیمار شدم و سرانجام سر از اینجا در آوردم. من فقط یک آرزو دارم، اینکه حتی یکبار هم شده با پری روبرو شوم، از او طلب بخشش کنم، تا شاید کابوس های شبانه من پایان گیرد. من زنی را که پاک و معصوم و وفادار بود، ظالمانه محکوم کردم، او را در ایران رها ساختم.
در دیدارهای بعدی با مجیدخان، هرچه تلفن و آدرس از گذشته داشت گرفتم و دست به کار شدم. من می خواستم پری را پیدا کنم خصوصا که آن آهنگ غمگین قدیمی «ای پری کجایی» با صدای فاخته ای، همه وجود مرا لرزانده بود.
من به دلیل شغل حساس خودم، امکان سفر به ایران را نداشتم، ولی از طریق یکی از دوستان قدیمی مجیدخان، خانواده کریم را پیدا کردم آنها در تورنتو زندگی می کردند، همسر کریم به من تلفن های تازه ای داد و من با همه آن شماره ها تماس گرفتم، ولی افراد دیگری جواب می دادند و می گفتند شماره تلفن را خریده اند.
بعد از 3ماه، پسر بزرگ کریم از کانادا زنگ زد و تلفن پژمان برادر پری را به من داد، که در استرالیا بود، همان روز به پژمان زنگ زدم، ابتدا با من خیلی خشک وسرد برخورد نمود، وقتی خودم را به او شناساندم و گفتم فقط به دلیل وجدان و احساس این مسئله را دنبال می کنم، گفت خواهرش نه تنها هنوز ازدواج نکرده، بلکه خود را در یک آپارتمان کوچک تقریبا حبس کرده وگاه به گاه به دیدار بچه های من می آید.
تلفن پری را گرفتم و به او زنگ زدم، حاضر نبود با من حرف بزند، ولی من آنقدر مودبانه و احساسی با او برخورد کردم، که به حرفهایم گوش داد، ابتدا باورش نمی شد، که مجید خان پشیمان شده و همه زندگیش را برباد داده و در گوشه یک نقاهت گاه زندگی می کند.
من صدای ضبط شده مجید خان را برایش پخش کردم، صدای هق هق گریه اش را می شنیدم، گفت من چه باید بکنم؟ گفتم بیا لس آنجلس، بیا این شوهر پشیمان شکسته و دلمرده را دوباره زنده کن، گفت بعد از این سالها شکستن، خورد شدن، خاکسترشدن، خود را به مرگ سپردن، او را ببخشم؟ گفتم او بیشتر شکسته و خاکستر شده است، گفت تماس می گیرم.
من چشم به تلفن داشتم، ولی خبری از پری نبود. تا درست شب کریسمس تلفنم زنگ زد، پری بود، گفتم تصمیم گرفتی؟ گفت اینجاهستم، توی شهر شما، گفتم کجا؟ گفت توی وست وود، گفتم همان جا بمان، الان خودم را می رسانم و درست یکساعت و نیم بعد جلوی تخت مجید خان ایستاده بودیم، او چون همیشه پشت به در، گوش اش را به ضبط صوت کوچکش را چسبانده بود و ای پری کجایی راگوش می داد.
تکانش دادم و گفتم مجیدخان، پری اینجاست! از جا پرید، با دیدن پری جان گرفت، جلوی پای پری زانو زد و درحالیکه هق هق گریه او و پری و همه اطرافیان، فضا را پر کرده بود، پاهای او را بوسید و پاهایش را بغل کرد و گفت دیگر نمی گذارم بروی.
من صدای ضبط صورت مجید خان را بلند کردم و صدای حزین فاخته ای در فضا پیچید: تو ای پری کجائی؟!

1464-88