1464-87

سهیلا از لس آنجلس:
دو مهمانی که با خشم آمدند، ولی با عشق بازگشتند

من و شوهرم مهداد عاشق بچه بودیم، ولی متاسفانه به هر دری زدیم و سراغ هر متخصصی رفتیم، بی نتیجه بود، چون با هیچ شیوه غیرطبیعی، راضی به بچه دار شدن نبودیم. تا 12 سال پیش راهی ایران شدیم، شوهرم اهل کرمان است، دلش می خواست به زادگاهش برویم و اگر شانس یاری کرد، از آنجا کودکی را به فرزندی بپذیریم.
به یکی از شهرهای کوچک اطراف کرمان، که خانه قدیمی شوهرم هنوز وجود داشت، رفته و همانجا کنار مادر و برادرش برای مدتی سکنی گرفتیم، با اطرافیان درباره پذیرش فرزند حرف زدیم، ولی بیشترشان هشدار می دادند، که در این مناطق گاه بچه های دزدیده شده را با مدارک قلابی و دریافت پول کلانی می بخشند، باید خیلی مراقب باشیم. من عقیده داشتم یافتن یک فرزند از یک خانواده اصیل و شناسایی شده، امکان پذیر نیست، چون آنها به هیچ شرایطی حاضر به چنین کاری نمی شوند. ما باید به سراغ خانواده هایی برویم که بچه های زیادی دارند، حاضرند از خیرشان بگذرند، با دریافت مبلغی حق و حقوق قانونی شان را به ما بسپارند.
جستجوی ما 20 روز طول کشید، تا یکی از دوستان برادرشوهرم، مردی را به ما معرفی کرد، که می گفت 8 تا بچه قد و نیم قد دارد، به دنبال خانواده هایی است که آنها را ببخشد و در ازای آن مبلغی بگیرد. با راهنمایی همان آقا، ما به سراغ اصغر رفتیم، مردی که معلوم بود سراپا معتاد و آلوده است، مرتب می گفت بچه های من نابغه هستند، هرکس آنها را به فرزندی بپذیرد، آینده اش تضمین شده است. من و شوهرم دو جلسه دیدار با او گذاشتیم، یکروز غروب دخترکی حدود 2 سال ونیمه را با خودآورد، دختر معصوم و آرام و در عین حال غمگین بود، من یک عروسک به او هدیه دادم، با اکراه بغل کرد، زیرچشمی پدرش را می پائید، ولی با هر صدایی از جا می پرید.
من گفتم آماده پذیرش این دختر هستم، ولی چه شرایطی دارد؟ گفت من 10هزار دلار نقد می گیرم و همه مدارک را امضا می کنم. من گفتم شنیدم در اینجا پذیرش بچه ها آسان نیست، گفت در تهران شاید، ولی در اینجا همه کارها با پول آسان میشود.
قرار گذاشتیم خودش مراحل قانونی را طی کند، راه ها را هموار سازد و ما بلافاصله پولش را می پردازیم. اصغر پذیرفت، ولی زمان رفتن به عنوان بیعانه هزار دلار طلب کرد، شوهرم بدون هیچ تامل پول را پرداخت و هر دو هیجان زده به خانه برگشتیم. آن شب من تا صبح چهره دخترک جلوی چشمانم بود. یاد چشمان غمگین و معصوم اش بودم، یاد نگاهش که زیرچشمی پدرش را می پائید و عروسک را در بغل می فشرد.
سه روز بعد اصغر به سراغ ما آمد و گفت همه مدارک را آماده کردم، فقط نیاز به گذرنامه و شناسنامه شماها دارم و در ضمن باید 3 هزار دلار هم به آن شخص بپردازید، که مراحل قانونی را طی می کند، من چنان هیجان زده بودم که بلافاصله از کیفم همان مبلغ را در آورده و به اصغر دادم و گفتم ما نیاز به مدارکی داریم که راحت بشود این دختربچه را در گذرنامه ایرانی من جای بدهیم و بلیط تهیه نمائیم و به راحتی از فرودگاه خارج شویم. اصغر گفت فردا با آقایی قرار داریم که این کارها را انجام میدهد، مهداد پرسید پس این 3هزار دلار را به چه کسی می پردازید؟ گفت به یک آقایی که در امور دولتی کار می کند و مراحل و انتقال بچه را به شما انجام میدهد و در ضمن میخواهد شناسنامه ایرانی شما را عوض کند و با عکسی از دخترم، آماده سازد.
فردا ما با آقایی دیدار کردیم، او هم معتاد بود، لبانش سیاه و میان انگشتان دستش پر از سیاهی و کبودی بود. او مدارک ما را گرفته و قول داد این مراحل را هم طی کند و همان روز اصغر 5 هزار دلار دیگر از ما گرفت، ولی ما دلمان خوش بود، که مراحل این نقل و انتقال سریع طی می شود 10 روز طول کشید تا اصغر خبر داد همه چیز آماده است و من عصر یک جمعه دم کرده به اتفاق دخترک از کرمان به تهران آمدیم، دختری که حالا اسمش فهیمه بود و دختر من و مهداد و عکس اش هم توی شناسنامه من بود.
در فرودگاه یکی از مامورین کمی درباره گذرنامه و مدارک ما مشکوک شده بود و می خواست به اتاق دیگری برود، ولی درست همان لحظه یکی از دوستان قدیمی مهداد از راه رسید، که با آن مامور آشنا بود و خیلی سریع ما را روانه کردند و هر دو نفسی راحت کشیدیم، ولی تا هواپیما خاک ایران را ترک نگفت من و مهداد هنوز آرام نبودیم.
فهیمه برخلاف انتظار ما خیلی آرام و بیصدا بود و مرتب مرا نگاه می کرد و آه می کشید و ما بعدها فهمیدیم آجیلی که اصغر داده بود تا در میان راه به فهیمه بخورانیم، با دانه های کوچک تریاک همراه بود و همین دخترک را آرام و تاحدی بی حال کرده بود، ما این مسئله را زمانی که دوست مهداد بغل مان کرد فهمیدیم او گفت ناقلاها، نشئه دارید میروید؟ مهداد گفت یعنی چه؟ گفت این کوچولو بوی تریاک میدهد! من از ترسم همان لحظه به یک توالت رفتم و آجیل را بو کردم و آنرا درون سطلی خالی کرده و سرتاپای فهیمه را عطرباران کردم ، تا دیگر شکی برانگیزد.
بهرحال ما از هفتخوان رستم گذشتیم و به لس آنجلس آمدیم، شب اول تا صبح نخوابیدیم، دخترک تا حدی بی تاب بود، چشمش به در بود، انگار انتظار حادثه ای را می کشید، ولی ما مرتب بغل اش می کردیم، نوازش می کردیم و سرش را با تلویزیون وغذا و شکلات و اسباب بازی گرم می کردیم بعد از دو هفته که دخترمان جا افتاد. دوستان نزدیک را به یک پارتی خانگی دعوت کردیم، که با بچه هایشان آمده بودند، همه دور و بر فهیمه را گرفته بودند. از دور نگاهش می کردم، کم کم حالش بهتر شده بود، می خندید و با بچه ها بازی می کرد و همین من و مهداد را پر از شادی و هیجان می ساخت.
در ماه پنجم یکی از دوستان که از ایران آمده و با همان نیت ما رفته بود، با حیرت به حرفهای ما گوش می داد، او می گفت کاری که شما کردید یک معجزه بوده، وگرنه با توجه به قوانین موجود در ایران، گذر از چنین مراحلی، حداقل 6 تا 9 ماه وقت می برد و نیاز به دو سه بار سفر به ایران دارد.
حرفهای او ما را تا حدی به شک انداخت، ولی حضور فهیمه در زندگی مان، ما را بکلی از دنیای بیرون جدا کرده بود، همه سرگرمی ما دخترمان بود، من کار نیمه وقت خود را رها کردم، مهداد به شیفت کارش اضافه کرد، تا از همین حالا آینده دخترمان را بسازیم.
فهیمه قد می کشید، خوشگل و خوشگل تر میشد، در دبستان بهترین شاگرد کلاس شده بود، در یادگیری پیانو و رقص شاهکار بود، از خودش شگفتی می آفرید. من و مهداد همه نیرو خلاقیت های فکری و احساسی خود را برای کامل کردن اش بکار می گرفتیم، بهترین دوستان را برایش بر می گزیدیم، بهترین معلم های خانگی را داشت و به بهترین مدرسه ها و کلاس ها میرفت و به قول مهداد فرشته کوچولویی بود، که میان آدمیان زندگی می کرد. چون دلش مثل دریا بود، معلمین اش می گفتند فریادرس بچه هاست، خودش را برای دوستان و آشنایان فدا می کند، مودب و آگاه و نابغه است.
زندگی من و مهداد و فهیمه درست 12 سال بود، که به خوبی و خوشی و آرامش می گذشت، تا یکروز زنگ در خانه را زدند، یک زن و مرد حدود 40 و 50 ساله ایرانی در آستانه در بودند، اجازه گرفتند به درون بیایند، من و مهداد با تعجب آنها را دعوت به نشستن کردیم. بعد از حدود یک ربع، درحالیکه من همه وجودم می لرزید برایمان توضیح دادند، که فهیمه دختر آنهاست، تصاویری از همان بچگی اش به ما نشان دادند، گفتند دخترشان را یک باند قاچاق کودکان دزدیده اند و بعد از 3 سال جستجو، سرانجام یکی دو نفرشان را دستگیر کردند، از طریق آنها، ما بعد از 3 سال دویدن، به جایی رسیدیم که شخصی بنام اصغر، دخترمان را به شما واگذار کرده و مبلغ کلانی گرفته است و اینک ما از 3 قاره گذشتیم، 12 سال دویدیم، اشک ریختیم، شبها نخوابیدیم، تا به اینجا رسیدیم، تا دخترمان را پس بگیریم. خوشبختانه در آن لحظه فهیمه منزل یکی از دوستان خود بود، من که نزدیک بود از ترس واندوه سکته کنم، روی زمین غلتیدم، مهداد عصبانی شد و گفت شما چقدر سنگدل هستید، چگونه می توانید این چنین راحت بیائید اینجا، در بزنید وبه یک مادر که 12 سال عمرش را روی یک بچه گذاشته بگوئید آمده ایم بچه مان را با خود ببریم؟ آن خانم گفت شما که از دل من، از اندوه 12ساله من، از این همه جستجو و چشم به در داشتن و به هر دری زدن من خبر ندارید، من همسر شما را می فهمم، ولی شما هم مرا بعنوان مادر بفهمید.
شوهرش گفت بهرحال ما با وکیل حرف زده ایم، با توجه به مدارکی که همراه داریم، چه مدارک و عکس های تولد تا 3 سالگی اش، چه مدارک شکایت و اعتراف آن گروه به ربودن دخترمان و اینگه اگر کار به شکایت بکشد. شما هم به دردسر قانونی بزرگی می افتید، توصیه می کنم بدون هیچ برخورد و مقاومت و دعوایی، مهتاب دخترمان را به ما تحویل بدهید. ما خودمان مراحل بازگشت او را دنبال می کنیم با هیچکس هم حرفی نمی زنیم.
من آن شب کارم به بیمارستان رسید، شوک وارده چنان بود که پزشکان شرایطم را خطرناک توصیف کردند. مهداد از آن زن و شوهر می خواهد در خانه ما مهمان باشند، با دخترشان مهتاب یا به روایت ما فهیمه برخورد کنند و بعد تصمیم بگیرند، آنها با اکراه می پذیرند، درحالیکه من در بیمارستان درحالی میان زمین و آسمان بودم و دانستم در این فاصله آن خانواده با فهیمه دیدار کرده اند.
فردای آنروز، زن و شوهر به بیمارستان آمدند، هر دو چشمان شان خیس اشک بود. آن خانم دستهای مرا گرفت و گفت درست است که این راه را آمده ایم و 12 سال انتطار کشیده ایم، ولی ما در این 24 ساعت مهتاب را دیدیم، او مهتاب ما نبود، او فهیمه دختر نازنین شماست. ما حتی واقعیت را به او نگفتیم ما خود را دوستان قدیمی شما معرفی کردیم، که از این ببعد گاه به گاه به دیدارتان می آئیم…. من آن خانم را بغل کردم، همه بدنم از شوق می لرزید گفتم شما همیشه به خانه ما خوش آمدید.

1464-88