1464-87

منیژه از واشنگتن:

من کوچکترین عضو خانواده بودم، که از همان کودکی فهمیدم دختر زشتی هستم، زشت به مفهوم کامل! چرا؟ چون برخلاف دیگر خواهرانم بینی شکسته و بزرگی داشتم، دهانم گشاد بود، چشمانم بزرگتر از معمول بود، قد و قواره ام نیز ناقص بود.
وقتی بزرگتر شدم، یک سریال تلویزیونی دیدم که شک کردم، شاید من بچه پدرم نیستم، چون پدرم خوش تیپ بود، برادرانم در محله و فامیل کلی طرفدار داشتند. در مدرسه همه دور خواهرانم جمع می شدند، ولی من انگار غریبه بودم، در هیچ جمع و گروهی، به من خوشامد نمی گفتند، بجز پدرم و بعد کمی مادرم و تا حدی خاله بزرگم، کسی دست نوازش هم بر سر من نمی کشید.
من از همان نوجوانی چهره، اندام خود را در کلاه و لباس های گشاد و تیره وعینک پنهان می کردم و تنها امتیاز من ورزش بود. در والیبال گل کردم و ستاره تیم شدم، ولی محبوبیت بدترین عضو تیم از من بیشتر بود.
ازدور و نزدیک می دیدم، خواهرانم مرتب دوست پسر عوض می کنند، دختران فامیل و همسایه نامزد می شوند از در و دیوار خانه ما خواستگار برای خواهرانم بالا میروند، ولی حتی یک نفر در را برای من نمیزند.
پدرم می گفت دختر در تحصیل کوشا باش، در آینده یک دکتر برجسته میشوی، در ورزش مقاوم باش، می توانی یک قهرمان بزرگ بشوی. مادرم می گفت تو چقدر شانس داری، که یک مشت جوان هرزه و بیکاره به خواستگاریت نمی آیند، تو بدرد یک مرد تحصیلکرده و جنتلمن و بزرگوار می خوری، بالاخره یکروز مرد دلخواه تو از راه میرسد و چشم همه را خیره می کند.
من عاشق پرویز پسرخاله ام بودم، دو سه بار هم این علاقه و عشق را به او رساندم، ولی او خیلی راحت گفت تا بحال توی آینه خودت را دیدی؟ او خبرنداشت که من از 7 سالگی از آینه فراری بودم، من تنها دختری بودم که نمی خواستم چهره و موها و لباسهایم را در آینه نگاه کنم.
من به مرور دچار افسردگی شدم، بطوری که از شدت اندوه یک شب رگ دستم را زدم و اگر دختر 8 ساله عمه ام متوجه نشده بود، من راحت به سفر ابدی رفته بودم. بعد از این حادثه اطرافیان با من کمی مهربان تر شدند، ولی من مهربانی و نوازش آنها را نمی خواستم. من آرزوی یک عشق واقعی را داشتم، عشقی که مثل قصه کتاب ها و فیلم های عاشقانه، مرا بسوزاند.
یادم هست دبیرستان را تمام کرده بودم، در اندیشه ورود به دانشگاه بودم، که یکروز جوانی بسیار خوش قیافه با یک اتومبیل کورسی جلوی پایم ترمز کرد و مرا به اسم صدا زد، من هاج وواج ماندم، آن جوان از اتومبیل پیاده شد و به سوی من آمد. روبرویم ایستاد و با احترام گفت شما منیژه خانم هستید؟ گفتم بله، چه فرمایشی داشتید؟ گفت من مدتهاست شما را زیرنظر دارم، باور کنید من بدون اینکه شما را دیده باشم، چهره شما را درتابلوهایم کشیده ام، گفتم چهره مرا؟ گفت بله، شما نوعی زیبایی وحشی و دست نخورده ای دارید، مثل کولی ها خالص هستید. من بعد از دو ماه تازه اسم شما را می دانم، راستش از بس شما جدی و مغرور هستید، که من می ترسیدم جلو بیایم و حرف بزنم، بعد گفت برای اثبات ادعایم، اجازه بدهید تابلویم را به شما نشان بدهم.
دو سه دقیقه بعد یک تابلوی لوله شده، را روی کاپوت ماشین خود پهن کرد و من خودم را در قالب یک دختر وحشی با چشمان درخشان و براق و موهای آشفته دیدم، کاملا جا خورده بودم، دستپاچه شده بودم، اصلا انتظار چنین برخورد و حادثه ای را نداشتم. بدون اینکه حرفی بزنم، دوان دوان از آنجا دور شدم، تا به در خانه برسم، صورتم از اشک خیس شده بود، خودم هم نمی دانستم این اشکها چه معنایی دارد، فقط سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم خدایا خواب می بینم؟ داری مرا آزمایش می کنی؟ این پسره یک رویا بود؟ وقتی به درون خانه رفتم، مادرم با دیدن من جا خورد، پرسید چه شده منیژه؟ گفتم هیچ نزدیک بود یک اتومبیل مرا زیر کند، خیلی ترسیدم، مادر یک لیوان آب به دستم داد و گفت بنوش، حالت بهتر میشود.
آن شب تا صبح توی رختخواب غلت زدم، با خودم حرف زدم، دو سه بار از اتاق بیرون آمدم، در ضمن خودم را سرزنش کردم، که چرا آن برخورد بی تفاوت را با آن جوان کردم. طفلک حرف بدی نزد، مزاحم نبود، فقط از چهره من، از تابلوی من حرف زد، واقعا تابلوی مرا کشیده بود، در آن تابلو چشمانم خیلی می درخشید، موهای آشفته ام، قشنگ بود، کاش من واقعا آن چهره را داشتم.
تا سه روز با خواهرانم بیرون می رفتم، با آنها بر می گشتم چون هر دو در تدارک ازدواج خود بودند تا دوباره یکروز آن جوان جلویم سبز شد، خودش را هوشنگ معرفی کرد. گفت اگر درست جواب مرا ندهی، مستقیما می آیم نزد پدرت و خواستگاریت می کنم. گفتم بهتر است نیایی، چون در طی 6 ماه هر دو خواهرانم نامزد شده و حالا هم در آستانه ازدواج هستند، خانواده دیگر آمادگی خواستگار تازه را ندارند، از اینها گذشته من که شما را نمی شناسم.
هوشنگ گفت با من به یک رستوران بیا، اجازه بده بیشتر همدیگر را بشناسیم، اگر به توافق نرسیدیم، من کاملا خودم را کنار می کشم و غیب میشم. علیرغم میل خودم، با هوشنگ به یک رستوران کوچک رفتم، کلی با من حرف زد، گفت پدر و مادرش را در حادثه ای از دست داده، ثروت خوبی به او رسیده قصد سفر به خارج را دارد، از چند سال پیش در خواب و بیداری چهره دختری مثل مرا دیده، به دنبال من گشته و سرانجام مرا پیدا کرده، حاضر نیست این شانس را از دست بدهد.
هوشنگ اجازه گرفت به خواستگاری بیاید، من هنوز باورم نمی شد، ولی یکروز غروب دیدم مادرم خانه را جمع و جور میکند، گفتم چه خبره؟ گفت یک خواستگار برای تو می آید، حرفهایش از پشت تلفن به دلم نشست، اجازه دادم بیاید تا با من و پدرت و تو آشنا شود.
حدود ساعت 7ونیم بود که هوشنگ پیدایش شد، پدرم با تعجب می پرسید این آقا دیگر از کجا سر در آورده؟ قرار نبود ما در مدت 3 ماه همه دختران مان را پرواز بدهیم؟ آن شب هوشنگ با پدر و مادرم 3 ساعت حرف زد. بعد با من نیم ساعت سخن گفت و در پایان قرار ازدواج مان را گذاشتند. وقتی هوشنگ خانه را ترک گفت، از پدرم پرسیدم شما با آن همه سختگیری هایتان چه شد که تسلیم جوانی شدید که حتی خانواده ندارد؟ گفت در عوض صادق، معتقد، با ایمان، اهل خانواده، مبتکر و متخصص در چند رشته است.
من و خواهر وسطی ام یک شب ازدواج کردیم، من به مرور احساس کردم چهره ام دلپذیرتر شده، آرایش صورت، موهایم، بکلی مرا تغییر داده بود و بقول مادرم این عشق بود، که مرا متحول کرده بود. من و هوشنگ 3 ماه بعد از ازدواج، با تشویق و کمک پدرم، به لندن رفتیم ظاهرا هوشنگ با سرمایه خود، یک رستوران شیک خرید، یک کافی شاپ نقلی و ترو تمیز و مدرن هم برای من آماده ساخت تا سرم گرم باشد. احساس خوشبختی می کردم، ضمن اینکه گاه از بعضی حرکات هوشنگ جا می خوردم، انگار یک روبات بود. در وجود او آن عشقی را که مدعی بود احساس نمی کردم، در انتظار حامله شدن بودم، خصوصا که هوشنگ زیاد اهل رفت و آمد با دیگران نبود.
یکروز که بدنبال عکس های کودکی هوشنگ می گشتم ، به یک نوار کاست برخوردم که فکر می کردم موزیک است، ولی ناگهان صدای پدرم و هوشنگ را شنیدم که تلفنی حرف میزدند و پدرم می گفت اگر نقش خودت را خوب بازی کنی، اگرواقعا خودت را عاشق دخترم نشان بدهی و شوهر خوبی برای منیژه باشی من بالاترین سرمایه ها را برای بیزینس های مختلف در اختیارت می گذارم، هوشنگ هم می گفت آقا! سعی خودم را می کنم. من به شما قول می دهم و شرط اولم این است که شما همه بدهکاری های پدرم را بپردازید و آنها را خلاص کنید، بعد هم من بکلی دورشان را خط می کشم.
آن نوار مرا دیوانه کرد، بطوری که همان شب گریبان هوشنگ را گرفتم و او را وادار به اعتراف کردم و دو هفته بعد هم طلاق گرفتم و چند ماه بعد از آن هم به امریکا آمدم، همه ارتباطم را با خانواده قطع کردم، در اینجا درس خواندم، دندانپزشک شدم. در سه رشته آن تخصص گرفتم، در طی همین سالها تن به چند جراحی زیبایی دادم، به کلی تغییر چهره دادم، بطوری که یک جراح معروف امریکایی گفت تو بهترین مدل من هستی، من از این به بعد از تو پولی نمی خواهم، فقط اجازه بده به جراحی هایم روی تو ادامه بدهم.
بعد از 9 سال، به دنبال تماس با یکی از برادرانم در لندن، همه خانواده در آنجا جمع شدند و من بعنوان سورپرایز در شب کریسمس وارد جمع شان شدم، همه شان شوکه شدند، پدرم از شدت هیجان و درعین حال شرمندگی روی مبل افتاد. همه با حیرت به تماشای من ایستاده بودند.
بغض کرده گفتم نه ازکسی چیزی می خواهم، نه گله و شکایتی دارم و نه توقعی، بعد از سالها آمده ام تا همه تان را به آغوش بکشم ودر یک لحظه در آغوش تان گم شوم.

1464-88