1464-87

ماندانا از نیویورک:

نمی دانم بعد از خواندن قصه زندگی من، چگونه قضاوتی درباره ام خواهید داشت، ولی این را می دانم که تنها راهی که مرا از جنون، از افتادن و خورد شدن، بازداشت و دوباره به من انرژی بخشید، همین راهی بود که برگزیدم و بدون توجه به دیدگاه ها و داوری ها پیش رفتم.
من 19 سال پیش در ایران، با منوچهر ازدواج کردم. مردی که در کار ریمادلینگ ساختمان ها بود. درآمد خوبی داشت. خانه بزرگی با بهترین مبلمان و دکوراسیون داشت. آرزویش یک زندگی آرام بود و چند بچه که شیرین و بقول خودش چاشنی زندگی مان باشد.
درست بعد از 9 ماه، صاحب دختری بنام ستاره شدیم، که چشمه شور و زیبایی و شیطنت بود، همه خانواده عاشقش بودند، حتی به ما مهلتی نمی دادند، تا او را به آغوش بکشیم و همیشه یا در آغوش پدر و مادر و خواهران من، یا در آغوش خانواده منوچهر بخواب میرفت، بعد از 4 سال هم صاحب دختر دیگری شدیم، که او شیرین و جذاب و مورد توجه بود.
خواهر بزرگترم پریا، در حدود 22 سال پیش به امریکا رفته، ازدواج کرده و به اتفاق شوهرش، 4 رستوران بزرگ ایتالیایی، در نیویورک و نیوجرسی راه انداخته بودند و بقول خانواده وضع شان توپ بود!
پریا و شوهرش آنقدر گرفتار کار و زندگی شان بودند، که فرصت سفر به ایران را نداشتند و از سویی چون پریا بچه دار نمیشد، همه نیرو و توان خود را در بیزینس هایشان گذاشته بود، البته شوهرش بعدها با برادرش یک کمپانی فروش تلفن های دستی راه انداخت، که آنهم موفق و پولساز بود.
8 سال پیش پریا بخاطر بیماری پدر به ایران آمد در همان برخورد اول، به من بخاطر شوهر خوش تیپ ام تبریک گفت و زیرگوشم زمزمه کرد، که مراقب شوهرت باش، چشم به هم بگذاری، مثل برق و باد، زنهای دیگر او را می دزدند! من آنروزها خندیدم و گفتم ما از آغاز عاشق هم بودیم، هنوز هم عاشق هستیم، سرمان گرم کار و زندگی و بچه هایمان است و خوشبختانه در اطراف مان شوهردزدی تا امروز رخ نداده است.
در تمام مدتی که پریا ایران بود، با منوچهر مرتب درحال شوخی و جوک بود، دو سه بار هم برای خرید سوقاتی با او به بازار تهران رفت و بعد هم به منوچهر توصیه کرد، یک سری به نیویورک بزند و زندگی در آنجا را محک بزند، شاید تصمیم به کوچ بگیرد و آنها را از تنهایی چند ساله در آورد.
بعد از سفر پریا، تلفن ها ادامه داشت، گاه پریا درباره ریمادل کردن رستوران ها و خانه بزرگشان، با منوچهر مشورت می کرد و با تلفن و تکس با هم ارتباط داشتند، تا 4 سال پیش پریا بخاطر ازدواج خواهر کوچکترمان به ایران آمد.
این بار نمی دانم چرا دلم شور میزد، چون پریا بدجوری با منوچهر گرم گرفته بود، گاه می دیدم در گوش اش زمزمه هایی می کند، من کمی ناراحت و نگران، از منوچهر پرسیدم حرفهای در گوشی شما چیه؟ با خنده گفت درباره تو حرف میزند و می گوید باید یکروز بیایی امریکا، همه کارهای اقامت تان را درست کنی و بعد هم بصورت سورپرایز خواهرم را بیاوری امریکا!
من حرفهای منوچهر را باور نکردم، چون سالها بود او را می شناختم، در چهره و چشمانش، همیشه واقعیت ها را لمس می کردم و می دانستم او یک چیزی را از من پنهان می کند، ولی بهرحال باید صبر می کردم، تا ببینم چه خبر است؟
در دومین هفته اقامت خواهرم، درست بعد از مراسم عروسی خواهر کوچکترم، ناگهان منوچهر یکروز از در وارد شد و گفت یکی از دوستانم در ترکیه با من تماس گرفته و گفته بلافاصله بیا آنکارا، با یکی از کارمندان سفارت آشنا شدم، می خواهم برای تو و خانواده ات را ویزا بگیرم. من با حیرت گفتم، ولی ما که نقشه سفر نداریم، سفر نیاز به آمادگی دارد، از سویی بچه ها تازه دارند جان می گیرند، بهتر است صبر کنیم، در موقعیت بهتری تصمیم بگیریم. منوچهر گفت حتی اگر بخواهیم همین حالا هم برویم، بهتر است من بروم و ویزا بگیرم، بعد با مشورت هم تصمیم می گیریم! بعد هم راهی شد. یک هفته بعد برگشت و گفت ویزا گرفتم، باید با پریا همراه شوم، در امریکا، ترتیب کار شما را هم بدهم و برگردم.
راستش من راضی نبودم، ولی اصرار پیاپی منوچهر و بعد هم توصیه های پریا، مرا تسلیم کرد، ضمن اینکه منوچهر بدون اینکه من بدانم به برادرش وکالت داده بود، خانه را بفروشد، شرکت اش را هم اداره کند و مرا هم غیابا طلاق بدهد و مبلغی برای هزینه های زندگی در حساب من واریز کنند.
این واقعیت های تلخ را من دو ماه بعد فهمیدم، وقتی برادرش همه چیز را رو کرد، تلاش من نیز به جایی نرسید، البته برادرش ابتدا گفت همه این اقدامات، برای هموار کردن سفر شماست! ولی بعد از فروش خانه و انتقال به یک آپارتمان، تازه به من اطلاع داد که برای طلاق هم آماده شوم، من شوکه دو سه روز خودم را در آپارتمان حبس کردم، بچه ها را به بهانه ای به خانه برادرم در اصفهان فرستادم، تا هرچه اشک دارم بریزم، هر چه فریاد دارم بکشم.
من آخرین ضربه را هم بعد از 5 ماه خوردم، اینکه پریا از همسرش جدا شده و با منوچهر ازدواج کرده است. یعنی همه آرزوهای من و بچه هایم برباد رفته است. خیلی ناتوان بودم، کاری از دستم بر نمی آمد، تن به سرنوشت تلخ خود دادم.
تا یکسال گیج بودم، بچه ها هم افسرده و غمگین بودند، خانواده ام مرا سرزنش می کردند، که چرا در جریان کارها و اقدامات منوچهر نبودم، چرا اجازه دادم، او بیرحمانه و بی خبر مرا رها کند؟ حتی به بچه های خود هم رحم نکند. چرا نباید مراقب رفتار و نقشه های پریا بودم؟ برادرانم به کمک من آمدند. برایم آپارتمان خریدند، در شرکت برادر بزرگم کاری را شروع کردم و همزمان خواستگاری بسیار تحصیلکرده و ثروتمند برای دختر بزرگم ستاره پیدا شد، که در انتظار 18 سالگی اش بود، تا بلافاصله ازدواج را راه بیاندازد و آنروز هم آمد، من شاهد ازدواج شان بودم و بلافاصله هم آنها راهی فرانسه شدند، که دامادم صاحب یک هتل توریستی بود و من ماندم و دختر کوچکم.
یک شب که آلبوم قدیمی مان را ورق میزدم و اشک می ریختم، تلفن زنگ زد، آقایی بود، او را نشناختم، گفت من فرهاد شوهر سابق پریا هستم، من برجای خشک شدم، باور کنید زبانم بند آمد، گفت می دانم تعجب می کنید، ولی من بدلیل خاصی به شما زنگ زدم، گفتم چه دلیلی؟ گفت باید شما را ببینم، گفتم شما در امریکا و من در ایران، چگونه همدیگر را ببینیم و در ضمن من تا ندانم ماجرا چیست، حاضر به چنین ملاقاتی نیستم. گفت من باید از راز بزرگی با شما حرف بزنم، من مطمئن هستم که برایتان جالب است. آنهم درباره دو موجود دور از استانداردهای انسانی و اخلاقی. گفتم بهرحال من که امکان سفر ندارم، گفت اگر من همه هزینه های سفر شما و دختران تان را به ترکیه بدهم، قبول می کنید؟ گفتم یکی از دخترانم شوهر کرده ولی اگر خانواده اجازه ندهند چکنم؟
گفت من ترتیبی میدهم شما به اتفاق خواهرانم که اینروزها در تهران هستند، به ترکیه بیائید، شما هم درباره این ملاقات با هیچکس حرف نزنید. من با اکراه گفتم سعی می کنم.
من سه روز بعد با خواهران فرهاد آشنا شدم، با کمک آنها گذرنامه و بلیط سفر گرفته و به خانواده هم قبولاندم با دوستانم به سفر میروم و دخترم ناهید را هم با خود بردم. دیدار من با فرهاد عجیب بود، چون احساس کردم او را از سالها پیش می شناسم، مردی بسیار مهربان و فهمیده و با وقار با چهره ای معمولی، ولی به جرات با شخصیت و قابل احترام…
فرهاد گفت ضربه ای که پریا به من زد، ضربه سنگینی بود. بعد دو رستوران و خانه را تصاحب کرد و من تا دوباره برپا باشم، چند سال طول کشید، ولی کمک دوستان و فامیل، مرا دوباره به بهترین موقعیت ها رساند و امروز من در برابر تو ایستاده ام، تا برخلاف انتظارت، از تو تقاضای ازدواج کنم، گفتم ازدواج؟ گفت بله، من تصاویر تو را روی فیس بوک دخترت بارها و بارها دیده ام، من درباره تو از بسیاری از دوستان و فامیل در ایران سالهاست تحقیق می کنم، من فکر می کنم تنها این وصلت مرا آرام می کند. من قسم می خورم، تعهد می دهم، بهترین شوهر دنیا برای تو و بهترین پدر برای دخترت باشم، در عین حال، به تنها مسئله ای که فکر نمی کنم، انتقام از پریاست چراکه او حتی ارزش انتقام را هم ندارد.
من که شوکه شده بودم، اجازه خواستم آن شب حرف نزنم وحداقل دو روز در این باره فکر کنم. که البته خواهران فرهاد مرتب دور و برم بودند و مرا قانع کردند، که این وصلت ممکن است با هیاهو، عکس العمل در فامیل روبرو باشد، ولی شاید تنها راه حل آرامش بخشیدن به هردوی شما باشد. نمی دانم چرا دلم به این وصلت رضایت داد، نمی دانم چرا فرهاد به دلم نشست، نمی دانم چرا حتی ناهید در برخورد با فرهاد و با خبر شدن از پیشنهاد او هیچ مخالفتی نکرد.
من بدون اینکه فامیل وخانواده را در جریان بگذارم با فرهاد در همان آنکارا ازدواج کردم و بعد از 3 ماه هم به نیویورک آمدم، در اینجا بود که خبر را به خانواده دادم، همه شان چنان تکان خوردند، که تلفن را بروی من قطع کردند. جالب اینکه همه شان بعد از چند روز رضایت خود را اعلام کردند.
اینک من یک سال است با فرهاد زندگی می کنم، همه عقاید، نظرات و سلیقه هایمان مشترک است، تفاهم مان عجیب است و عشقی که میان مان پدید آمده، باورنکردنی است. نمی دانم شما چه قضاوتی دارید؟ ولی به شما اطمینان میدهم که من خوشبخت ترین زن هستم.

1464-88