1464-87

چنگیز از مکزیکوسیتی:

رویای امریکایی به سراغ من وهمسرم جمیله هم آمد، بطوری که شب و روز، درباره سفر به امریکا فکر می کردیم و هر بار نقشه ای می کشیدیم. آنروزها بچه هایمان 4 و 8 ساله بودند آرزوی بزرگ مان، فرستادن آنها به بزرگترین دانشگاههای امریکا بود.
من یک چاپخانه نسبتا مدرن را به اتفاق دو برادرم اداره می کردم، وقتی تصمیم به کوچ گرفتیم، بعد از کلی کلنجار رفتن، برادرانم سهم مرا خریدند و بدنبال آن آپارتمان نوسازمان را هم فروختیم و راه افتادیم.
چون میلیونها ایرانی ابتدا به ترکیه رفتیم، فضای ترکیه خصوصا آنروزها شباهت به قبل از انقلاب ایران داشت. بطوری که حتی جمیله پیشنهاد کرد، در استانبول یک رستوران بخریم و آپارتمانی اجاره کنیم و بمانیم، ولی من بعد از تحقیق و بررسی، فهمیدم ترکیه با توجه به شرایط اقتصادی ناپایدار، برای ما آینده ساز نیست. ولی بهرحال ضمن تماس با دوستان و آشنایان، برای پیدا کردن راههائی برای اخذ ویزا، سرمان گرم زندگی در استانبول بود.
بچه ها عاشق آن سرزمین شده بودند. جمیله شب و روز درحال گردش در شاپینگ سنترها، خرید لباس و یافتن دوستان جدید بود. بعد ازحدود 6ماه انتظار و تلاش از زوایای مختلف برای ویزای امریکا و حتی کانادا، همچنان ناکام بودیم. ضمن اینکه وقتی بخود آمدیم، حدود 30 هزار دلار خرج کرده بودیم، که برای ما با توجه به مقایسه پول ایران با دلار، سنگین بود. یکی از دوستان من در نیویورک، برایمان دعوت نامه ای فرستاد، دوستی از سانفرانسیسکو، از طریق وکیل خود، برای من تقاضای ویزای کار کرد. پسرعموی جمیله در سن دیه گو، اقدام دیگری کرد، ولی هر بار ما با شکست روبرو می شدیم. تا آنجا که من با خود می جنگیدم، که آیا باید به ایران برگردیم، یا همچنان بجنگیم و خرج کنیم و انتظار بکشیم؟ در این میان بچه ها به کلاس هایی میرفتند، جمیله هم درحال یادگیری زبان انگلیسی بود.
اقامت ما به یکسال کشید، تا یکی از ساکنان مجموعه ای که در آن زندگی می کردیم پیشنهاد داد، ما ظاهرا طلاق بگیریم، دو نفر آدم مطمئن سیتی زن امریکا را پیدا کنیم و ازدواج کنیم و به امریکا برویم و بعد جدا شویم! راستش من اهل اقدام غیرقانونی نبودم و ترجیح دادم همچنان به دنبال راه های قانونی بروم.
درست دو ماه بعد پدرم در ایران بیمار شد. همه خانواده فشار آوردند که من حتما برگردم. چون پدرم مرتب سراغ مرا می گیرد. پدر 85 ساله ام دو بار سکته کرده بود، نگران شدم. قرار شد جمیله و دخترم که در یک گذرنامه بودند در ترکیه بمانند، من به اتفاق پسرم به ایران برگردم و خودم را بر بالین پدرم برسانم.
من قرار بود دو هفته بمانم، ولی پدرم سخت بیمار بود، روی من خیلی حساب می کرد، هر روز مرا به بیمارستان می خواند، در این فاصله که به 3 ماه کشید جمیله زنگ زد و گفت دیگر خسته شده ام، یا پدرت را بچسب و یا به ترکیه برگرد. من قول دادم زودتر کارم تمام میشود، ولی جمیله باز تماس گرفت و گفت حداقل مرا طلاق بده بروم بدنبال سرنوشتم! من با شنیدن این حرف به شدت عصبانی شدم و از طریق دوست وکیلم، جمیله را غیابی طلاق دادم و مدارک را هم برایش پست کردم و حواله ای حدود 15 هزار دلار هم برایش فرستادم. خودم بعد از 10 روز به شدت پشیمان شدم، همزمان پدرم فوت کرد و من تا به خود آمدم، دو سه هفته ای گذشت، وقتی به ترکیه بازگشتم هیچ خبری از جمیله نبود، اطرافیان و ساکنان آن خانه هم خبر نداشتند، برای پیگیری رفتم، ولی پلیس به من فهماند وقتی او را طلاق داده ام، دیگر جای ادعا و پیگیری و شکایت نیست.
شرایط روحی ام خراب بود، هنوز بیشتر نقدینه ام در ایران بود، ولی با خود به اندازه کافی پول آورده بودم، یکی از روزها در رستورانی، حمید دوست دوران دبیرستانم را پیدا کردم، ماجرای زندگیم با جمیله را برایش گفتم، او ناگهان از جا پرید و گفت من همسر تو را هرگز ندیده بودم، ولی چندی پیش یکی از دوستانم که سیتی زن امریکاست و برای دیدار خانواده به ترکیه آمده بود با خانمی بنام جمیله ازدواج مصلحتی کرد، تا آنجا که میدانم آن خانم حتی 10 هزار دلار هم به دوستم پرداخت، که فقط برایش گرین کارت بگیرد و در هیچ شرایطی او را در حد همسر نگاه نکند وحتی دستی به اونزند. در همین رابطه 5 شاهد هم زیر ورقه اش را امضا کردند ودوستم هم تعهد داد و بعد هم به امریکا رفتند.
من همه بدنم یخ زد، اصلا باورم نمی شد جمیله چنین اقدام جنون آمیزی کرده باشد و تن به یک ریسک بزرگ بدهد. من تلفن و آدرس آن آقا را گرفتم، ولی هر چه تلفن زدم، ارتباط یک شماره قطع بود، یکی از شماره ها هم اصلا جواب نمی داد. من نگران بودم، کاری هم از دستم بر نمی آمد، پسرم نیز دلتنگ مادر وخواهرش بود. من حتی بدنبال پناهندگی هم رفتم ولی دلیل قانع کننده ای نداشتم و بقولی همه جا سنگ من به در بسته می خورد. افسردگی و اضطراب وکابوس شبانه بدجوری مرا از پای انداخته بود. طفلک پسرم بردیا هم حال و روز خوبی نداشت و مرتب می پرسید عاقبت ما چه میشود؟
یک شب که خسته از بی خوابی های شبانه، جلوی تلویزیون نشسته و بدون هدف به برنامه ای چشم دوخته بودم، تلفن دستی ام زنگ زد، جمیله بود، پرسیدم کجایی؟ این چه کاری بود که کردی؟ درحالیکه گریه می کرد گفت اشتباه کردم، ولی من از همان روز اول که تو به ایران رفتی، این نقشه را کشیدم، می خواستم به تو و بچه ها خدمت کنم. می خواستم به این سرگردانی ها خاتمه بدهم، ابی همین آقایی که من ظاهرا تن به ازدواج با او دادم، در ازای دریافت 10 هزار دلار قسم خورد، تعهد داد که دست به من نمی زند به او گفتم من شوهر و بچه هایم را دوست دارم، اگر هر اتفاقی بیفتد، من همه آینده ام سیاه میشود. ولی متاسفانه او بدجوری مرا کلافه کرده است، گاه شبها از ترس نمی خوابم، اگر تو و پسرم مرا ببخشید، من قدرت می گیرم که با این مرد بجنگم. جمیله ناگهان تلفن را قطع کرد، من فهمیدم حتما کسی از در وارد شده است. دوباره چهار روز بعد تلفن کرد و گفت با دوستان ایرانی امریکایی خود حرف زده ام، البته همه قصه زندگیم را نگفتم، ولی به آنها فهماندم، از رابطه با این مرد می ترسم، آنها گفتند اگر با زور و تهدید به تو حمله کرد و قصد تجاوز داشت، می توانی پلیس را خبر کنی. ولی می ترسم ماجرای ازدواج مصلحتی رو شود و خودم هم به دردسر بیفتم. من گفتم نگران نباش، به خود این آقا بگو اگر فشار بیاوری، پلیس را خبر می کنم. از دیپورت هم ترسی ندارم. مسلما او قانون را می شناسد و جرات هیچگونه فشار و تهدیدی ندارد.
چند هفته ای از جمیله خبری نبود، تلفن دستی اش هم جواب نمیداد، نگران بودم، به یکی از دوستانم که برادرش گفته بود در مکزیک یک چاپخانه دارد زنگ زدم، دو روز بعد جوابم را داد. ماجرا را گفتم، خیلی متاثر شد و گفت پیشاپیش از برادرم شنیدم سابقه طولانی در کار چاپخانه داری، اگر دلت می خواهد بیا پیش من، شاید بعد از سالها فرصت نفس کشیدن و سفر پیدا کنم، نگران جا و مکان و اقامت هم نباش. خبر خوبی بود، آن شب تا صبح من و پسرم بردیا از شوق نخوابیدیم، بهرحال به کشوری میرفتیم که آن سوی مرزش، جمیله ودخترم بودند. دو هفته بعد ما در مکزیکوسیتی بودیم، شاهرخ و همسرش استقبال گرمی از ما کردند. بلافاصله ما را در یک سوئیت مبله و مجهز کنار خانه اش جای دادند و شاهرخ از دو سه روز بعد هم مرا به چاپخانه برد، چون من در همه زمینه ها تخصص داشتم، شاهرخ از شوق مرتب مرا بغل می کرد و از آمدنم تشکر می کرد و می گفت اگر برادرم در تمام سالها یک هدیه خوب بمن داده چیزی و کسی جز تو نبود.
شاهرخ بعد از یک هفته با گرفتن آدرس ابی، راهی لس آنجلس شد و 24 ساعت بعد با ابی روبرو میشود و همه ماجرا را برایش میگوید واینکه می خواهد به اداره امیگریشن مراجعه کند و قصه زندگی ما را بگوید. ابی ابتدا او را تهدید می کند، ولی فردا به شاهرخ زنگ میزند و می گوید در برابر 30 هزار دلار حاضر است جمیله را طلاق بدهد، ضمن اینکه هزینه زندگی اش را هم باید برای حدود یکسال بپردازد، شاهرخ با یک وکیل آشنا حرف میزند وآن وکیل به ابی می فهماند که نه تنها پولی پرداخت نمی شود، بلکه باید آن 10 هزاردلار را هم برگرداند وگرنه همه چیز را برای مقامات امیگریشن توضیح میدهند. ابی به بهانه سفر اجباری جمیله به ایران، سریع اقدام به طلاق جمیله می کند، ولی با نظر شاهرخ، مسئله برگرداندن آن ده هزار دلاری فراموش میشود من از هیچکدام از این اقدامات خبر نداشتم. 26 روز بعد وقتی شاهرخ زنگ زد و گفت فردا برمی گردم، من پرسیدم از جمیله چه خبر؟ گفت خبرهای خوبی دارم، ولی باید شخصا برایت بگویم. حدود ساعت 8 شب بود که زنگ در سوئیت کوچک و غم زده ما را زدند، در آستانه در جمیله ودخترم ظاهر شدند، باورم نمی شد، بردیا مثل پرنده به آغوش مادرش پرید و پریسا دخترم در آغوش من فرو رفت و درچشمان شاهرخ و همسرش که دورتر ایستاده بودند، برق اشک را دیدم و من در دل می گفتم ما در کنار هم به رویای امریکایی در این سوی مرز هم راضی هستیم.

1464-88