1464-87

فرزین از لس آنجلس:

روزی که با پدر و مادر و خواهر و برادرم، ایران را ترک گفتیم، سفارش پدرم همبستگی فامیل بود، اینکه در تنگناها و سختی ها، پشت هم بایستیم، همدیگر را در سرزمین های غریب تنها نگذاریم.
اولین پایگاه ما، آریزونا بود که عموی بزرگم از سالها پیش ساکن بود، عموجان تنها دو ماه ما را تحمل کرد، یکروز راحت و رک توی صورت پدرم نگاه کرد و گفت برادر عزیز، بروید لس آنجلس، که پر از ایرانی است و بخت خود را آنجا بیازمائید.
با این توصیه نامهربانانه عموجان، ما بار سفر بستیم و به شهر فرشته ها آمدیم. جالب این که در مدت 3ماه، پدرم دوستان قدیمی اش را پیدا کرد، مادر فامیل دور و همکلاسی هایش را دیدار کرد، آنها دست به دست هم دادند و ما را در یک آپارتمان 3خوابه جای دادند و پدرم نیز به دلیل سابقه طولانی حسابداری، در یک کمپانی ایرانی بکار مشغول شد و بعد هم دوره های جدیدی را گذراند تا خود را با سیستم های جدید مطابقت بدهد.
خواهرم به کالج میرفت، من و برادرم به دانشگاه راه یافتیم، هر دو کار می کردیم، مادرم پرستاری بچه های همسایه را می کرد، بهرحال زندگی مان می چرخید، مهم اینکه دور هم خوش بودیم، تا برادرم بعد از فارغ التحصیلی، عاشق یک دختر استرالیایی شد و با او به آن سرزمین رفت و بکلی ارتباط اش با ما قطع شد.
من بعد از دانشگاه در یک کمپانی امریکایی مشغول شدم، یک آپارتمان کوچک اجاره کردم و با دوست دخترم زندگی تازه ای را شروع کردیم، ولی من هر روز به پدر و مادرم سر میزدم، تا خواهرم فرح با یک مهندس هندی وصلت کرد، او هم از خانواده جدا شد، در این میان مادرم خیلی غصه می خورد. او از اینکه ناگهان خانواده از هم پاشید، دچار افسردگی شدید گردید. مدتی قرص های مختلف مصرف می کرد و یکروز به خود آمدیم که مادر براثر مصرف تعداد زیادی قرص های گوناگون به خواب و بعد کوما رفته و به روایتی خودکشی کرد.
بعد از مادر، من خیلی سعی کردم، دوباره همه را دور هم جمع کنم، ولی برادرم بکلی درعالم دیگری بود و خواهرم بدلیل ترس از شوهرش، که من نمی دانستم چرا؟ کم کم دور پدر را خط کشید و به من هم تلفن نزد، تا خبردار شدم، با شوهر و دو فرزندش به لندن رفته و در خانه پدر شوهرش زندگی می کنند.
در طی سالها پدرم خانه بزرگی خریده بود، پس انداز قابل توجهی داشت و مرتب به من می گفت به زودی خودم را بازنشسته می کنم و با خیال راحت بقولی پاهایم را دراز می کنم و از لحظات باقیمانده زندگیم لذت می برم.
در این فاصله من با دوست دخترم ازدواج کردم، پدرم هم به دلیل تنهایی، با خانمی هم سن خود دوست شده بود و سعی می کردند باهم به سفر بروند و این بار پدرم دیگر میلی به گردآمدن خانواده نشان نمی داد. من بطور اتفاقی از سوی کمپانی به چین سفر کردم، نتیجه سفرم با یک قرارداد تازه کاری به مدت 7 سال در پکن بود.
سعی داشتم تلفنی با پدرم حرف بزنم و در جریان مکالمات خود فهمیدم، یک خانم 35 ساله تازه از ایران آمده، از پدرم مراقبت می کند و پدرم نیز بسیار خوشحال و راضی است، یکی دو بار به پدرم هشدار دادم، از گروهی دختران و زنان تحصیلکرده و از خانواده های اصیل که از ایران می آیند بگذریم، خیلی ها با نقشه و برنامه ریزی می آیند. پدرم می گفت این طفلک از من هیچ چیزی نمی خواهد، او پدرش را در 3 سالگی از دست داده ومرا چون پدر خود می داند.
با وجود این حرفها، من نگران پدر بودم، ولی وقتی دیدم که او خیلی خوشحال است و می گوید دوباره احساس جوانی می کند، دیگر پیگیر نشدم.
من وهمسرم در چین صاحب دو دختر دوقلو شدیم و همین ما را بسیار سرگرم ساخت و من از پدر بی خبر ماندم، تا یکروز یکی از دوستانم زنگ زد و گفت پدر 85 ساله ات با آن خانم 35 ساله ازدواج کرده است! به پدرم زنگ زدم ولی تلفن اش عوض شده بود، ایمیل فرستادم جواب نداد. با یکی از دوستان قدیمی اش تماس گرفتم، با خنده گفت پدرت خوش خوش است چرا مزاحم اش میشوی؟!
تصمیم گرفتم سری به لس آنجلس بزنم، ولی دوقلوها دچار یک نوع الرژی شدند و مرا همچنان به خود مشغول داشتند، در این ضمن شماره دستی پدرم را گرفتم، ولی خانم تلفن را برداشت و گفت ایشان درون جکوزی هستند وقت حرف زدن ندارند!
عصبی شدم، به برادرم و بعد خواهرم زنگ زدم، هر دو در جریان بودند، ولی می گفتند چرا دخالت می کنی؟ بگذار آخرین سالهای زندگیش خوش باشد. گفتم قرار ما این نبود، قرارمان پشت هم ایستادن و در تنگناها به داد هم رسیدن بود. هر دو گفتند ما آنقدر گرفتاری داریم که دیگر به پدر نمی رسیم، از اینها گذشته ما قاره ها دور هستیم، چه کاری از دستمان بر می آید؟
خیلی نا امید شدم، ولی با خودم گفتم پدرمان همیشه مرد هوشیاری بوده، چرا باید من نگران باشم؟ گرفتاری کاری، سرطان مادر همسرم مشکل آلرژی بچه ها، مرا بکلی از همه چیز وهمه کس بی خبر گذاشته بود، البته گاه با دوستانم در لس آنجلس حرف میزدم و از یکی از آنها خواستم به بهانه ای به درخانه پدرم برود، دوستم 24ساعت بعد تلفن زد و گفت خانه فروخته شده و پدرت و همسرش نیز به جنوب مکزیک رفته اند، من نگران شدم، مرخصی 20 روزه گرفتم، بچه ها و همسرم را به یک زن و شوهر مهربان افغانی در پکن سپردم و راه افتادم.
ازهمسایه های پدرم پرسیدم، با دوستان نزدیک و فامیل حرف زدم و فهمیدم، همسرش یک زن هفت خط است، که پدرم را چون عروسکی در دست دارد و احتمالا خانه را فروخته و با پس انداز بانکی پدر، از امریکا خارج شده اند تا شاید در یک شهر دور افتاده، در یک سرزمین غریبه، او را رها کند و برود.
پرسان پرسان تا آنجا رفتم، که آنها چند روزی در سن دیه گو بودند، بعد هم به مکزیک رفته اند در مسیر خود، با نشان دادن عکس های پدرم رد پایش را تا سواحل رزاریتا پیدا کردم وبعد هم یک خانم جوان مکزیکی کارمند یک هتل که آنها را دو سه روزی در هتل دیده و حرف زده است توضیح داد پدرتان تا حدی دچار آلزایمر شده است، آن خانم هم بدنبال یک مرکز نگهداری از بیماران پیر می گشت که ماهانه مبلغی بابت آن بپردازد. من جستجوها را ادامه دادم تا عاقبت پدر پیر و شکسته ام را در یک مرکز مهاجرین بیمار و پیر پیدا کردم، مسئول آن مرکز به من گفت دخترش ماهانه 400 دلار می پردازد، پرسیدم چگونه؟ گفت هر دو ماه سری می زند و برایش لباس، شیرینی و تنقلات می آورد و برای 2 ماه دیگر می پردازد گفتم دوباره چه زمانی می آید؟ گفت 2 هفته دیگر باید بیاید. دو روز تمام پرستاری پدرم را کردم، به مرور زبان گشود، با من حرف زد، گریست، عصبانی شد، تاسف خورد، من بلافاصله به لس آنجلس برگشتم، یک وکیل استخدام کردم و شکایتی علیه آن خانم با توجه به اطلاعات به دست آورده تنظیم کردم و وکیلم گفت جرم سنگینی انتظارش می کشد. سوءاستفاده و فریب یک مرد مسن، سرقت، جعل سند و بالا کشیدن اموال اش. که حداقل 20 سال زندان برایش آماده است، تماس وکیل با پلیس مکزیک و هماهنگی آنها، سبب شد، آن خانم درست در لحظه ورود دستگیر شود و بعد به لس آنجلس انتقال یابد.
تا ملیحه خانم شیاد محکوم به 20 سال زندان شود، همه سرمایه پدر از بانک به او انتقال یابد، تا پدر را در یک خانه کوچک نوساز اسکان دهیم، دو ماه طول کشید. اولین شبی که برادرم وهمسرش از استرالیا، خواهرم و شوهرش از لندن به لس آنجلس آمدند دور هم جمع شدیم، پدرم لحظه ای اشکهایش بند نمی آمد و مرتب آستین پیراهن مرا می کشید و می گفت مرا تنها نگذارید! و من به او قول دادم، دور شغل چین را خط بکشم و در همین شهر بمانم و در همین خانه، با او هم خانه شویم و دیدم که پدرم مثل بچه ها، به هر سویی میرود و مرتب کوچک و بزرگ را می بوسد و می گوید جای مادرتان چقدر خالی است.

1464-88