ژاله از آریزونا:

بعد از پایان دبیرستان، به دلیل نقشه هایی که در سر داشتم، با همه نیرو بدنبال فراگیری زبان انگلیسی و فرانسه و اسپانیش رفتم، چون استعداد عجیبی در فراگیری زبانهای مختلف داشتم. همزمان یک دوره حسابداری را گذراندم و در یک شرکت آشنای فامیل بکار مشغول شدم. صاحب شرکت مرتب زیر گوش من می خواند، که اگر صیغه او بشوم، خیلی زود ترفیع هایی می گیرم، ولی من خیلی راحت توی رویش ایستادم و گفتم من اهل صیغه و دوست دختر و نامزدی بی پایه واساس نیستم. صاحب شرکت چون با دایی هایم دوستی دیرینه داشت، مرا اخراج نکرد، ولی آنقدر کار سرم ریخت که من از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر یکسره کار می کردم و هنوز دو سه بسته بزرگ پرونده جلویم بود و تازه غر هم میزد، که چرا اینقدر کند کار می کنی؟
من تا دو سال ونیم صدایم در نیامد، ولی عاقبت ماجرا را برای مادرم گفتم و او هم شبانه به گوش دایی هایم رساند و فردا صبح وقتی سر کار رفتم، با خبر شدم صاحب شرکت بدلیل جراحات ناشی از سقوط از پله ها در بیمارستان بستری است! ولی من خوب می دانستم کار دایی های با غیرتم است.
با اینکه صاحب شرکت به کار بازگشت و با اینکه جرات نزدیک شدن و تلنبار کردن پرونده های انبارش را روی میز من نداشت، ولی من احساس راحتی نمی کردم و یکروز با پیدا کردن یک شغل مناسب، از آنجا رفتم و نفسی به راحت کشیدم، چون صاحب شرکت تازه، مرد بسیار مودب و اهل خانواده، تحصیلکرده، با ایمان و وجدان بود. به جرات اگر من شوهر نمی کردم، برای همه عمر آنجا می ماندم، چون دخترش مرا دوست داشت و مراقب من بود.
یک روزغروب، درست در لحظه خروج از شرکت، با آقایی شیکپوشی جلوی در برخوردم که سراغ شرکت دیگری را در همان طبقه می گرفت. با دیدن من جا خورد و گفت ببخشید شما دراین کمپانی کار می کنید؟ گفتم بله، گفت بیزینس کارت دارید؟ گفتم نه، گفت اجازه میدهید شماره تلفن خواهرم را به شما بدهم؟ گفتم چرا؟ گفت می خواهم با شما و خانواده تان حرف بزنم، گفتم اشکال دارد شماره را به مادرم بدهم؟ گفت نه. حبیب اینگونه وارد زندگی من شد، با پدر ومادرم حرف زد، وقتی دید من به سه چهار زبان حرف میزنم، خوشحال شد وگفت من بدنبال چنین زنی می گشتم، باور کنید این خواست خدا بود که من برای دیدار مادرم به ایران بیایم و با چنین دختری روبرو شوم.
دیدارهای بعدی حبیب و خانواده اش با پدر و مادر و برادرانم، به قرار و مدار ازدواج انجامید و یک ماه بعد که حبیب به آریزونا برگشته بود، من انتظار ویزای امریکا را می کشیدم، که آنهم طولانی نشد و من هم به او پیوستم.
حبیب در همان ماه های اولیه ازدواج مان توضیح داد که متاسفانه دو سه نامزد فاسد داشته و همین سبب گردیده تا پیدا شدن من ازدواج نکند. قرار بود، من در کمپانی حبیب کار کنم، از امتیاز تسلط به چهار زبان فارسی، انگلیسی، فرانسه و اسپانیش بهره بگیرم، ولی حبیب مرا در خانه حبس کرده بود و می خواست برایش هر روز دو سه نوع غذا بپزم و شب برای چون یک رقصنده عربی کلاب ها برقصم! و با تولد دخترمان، دلیل دیگری برای ماندن من درخانه پیدا شد که بهرحال من تا آماده شدن دخترم برای کودکستان صبر کردم بعد از 3 سال خسته شدم، کسالت همه روح و جسم مرا گرفت، یکروز بدون خبر از خانه زدم بیرون و به فروشگاهها رفتم، کلی خرید کردم و حتی با خواندن مجلات، شغلی پیدا کردم، با آنها تماس گرفتم، وقتی فهمیدند من با چند زبان آشنا هستم، پیشنهاد حقوق خوب هم دادند و پشت تلفن تسلط مرا به همه زبان ها تست کردند و خوشحال هم شدند.
من بدون اینکه همه چیز را توضیح بدهم، به حبیب گفتم اگر شغل پردرآمدی پیدا کنم و بتو کلی کمک کنم خوشحال میشوی؟ خندید و گفت البته که میشوم، ولی حداقل دو هفته برویم ایران، که اگر گرفتار کار شدی، غصه سفر به ایران را نخوری.
در مدت 2 سه هفته همه مقدمات سفر آماده شد، ولی در آخرین لحظه حبیب گفت ترجیح میدهم دخترمان را نبریم، چون در گذرنامه تو ثبت شده که تو سیتی زن نیستی، ممکن است مسئله ای پیش آید گفتم پس دخترمان را به کی بسپاریم؟ گفت به بهترین دوستم ناصر، که عاشق دخترمان است از این ها گذشته ما ده روزه دیگر بر می گردیم، من راضی نبودم، ولی اصرار حبیب باعث شد رضایت بدهم، از سویی ناصر وهمسرش 3 تا بچه در سن و سال دخترمان داشتند و او هم زیاد دلتنگی نشان نداد.
ما به ایران رفتیم و 4 روز بعد حبیب به بهانه پیش آمدن مشکلاتی در محیط کارش برگشت و قرار شد من 10 روز بمانم، ولی خیلی زود متوجه شدم حبیب مرا به ایران آورده، که بقول خواهرش دو سه سال بمانم و بخود بیایم! اینکه دیگر هوس نکنم درغیبت او خانه را ترک کنم و بدنبال شغل بروم! من کارم به جنون کشیده بود، انتقام غیرمنطقی و غیر عادلانه حبیب، دوری از دخترمان و بلاتکلیفی در ایران مرا واداشت بدنبال چاره بروم و بدون اینکه بخواهم به جزئیات بپردازم، بطور قاچاق به هند رفتم، در آلوده ترین منطقه دهلی، در یک دفتر ترجمه مدارک کار می کردم و حقوق بخور و نمیری می گرفتم و در اصل یک زندگی پنهانی داشتم و با هر سختی می ساختم، گاه صورتم را سیاه می کردم، لباس های پف کرده می پوشیدم که زشت و بدقواره جلوه کنم و کسی با من کاری نداشته باشد. بعد از مدتی فهمیدم از طریقی می توانم با قایق های قاچاقی به ژاپن و یا استرالیا بروم. من درواقع لباس رزم پوشیده بودم، با خود قسم خورده بودم به هر طریقی شده خودم را به امریکا برسانم. شاید باورتان نشود، من در کشتی های باری، در قالب یک پسر جوان، کار کردم، کتک خوردم، گرسنگی کشیدم، بیمار شدم و گاه شبها از تب و درد شدید نخوابیدم، ولی دوام آوردم، قاچاقی با مدارک یک پاکستانی به استرالیا رفتم، در آنجا همچنان در باراندازها کار کردم، شبها خواب دخترم را می دیدم، که به سوی من پرواز می کند در آغوشم می خوابد.
براثر اتفاق روزی که یک زن انگلیسی کیف دستی اش را گم کرده بود، من پیدا کردم و به او برگرداندم و سرنوشت من عوض شد، چون آن زن ابتدا کیفش را زیر و رو کرد و فهمید همه چیز سرجایش هست، بعد با اصرار خواست با من غذا بخورد، من با شوق پذیرفتم و در همان فاصله همه زندگیم را برایش گفتم، او که استاد دانشگاه در امریکا بود، به زبان فرانسه، اسپانیش با من حرف زد و با شگفتی گفت تو صدفی درمیان اقیانوس هستی، من باید کمکت کنم. من که هنوز کپی مدارک ازدواج، کارت شناسایی امریکایی و کلی مدارک دیگر با خود داشتم به دستش دادم و او قول داد برایم کاری بکند، سه روز از او خبری نبود، درست در لحظه ای که قرار بود با کشتی به یک منطقه دیگر برویم، پیدایش شد، دستم را گرفت و با خود به هتل محل اقامتش برد، مرا بدرون حمام فرستاد، لباس های تر و تمیزی تنم کرد و در حالیکه با حیرت مرا نگاه می کرد گفت با هم میرویم به سفارت امریکا! من بدنم لرزید و گفتم ولی ممکن است دستگیر شوم، گفت نگران نباش، من تا آخرین مرحله با تو خواهم بود. به سفارت رفتیم، با یکی دو خانم مسئول در سفارت درون یک اتاق دربسته، 2 ساعت حرف زدیم و آن خانم که از آن همه تسلط من به زبانهای مختلف و آن همه استواری و مقاومت من دچار حیرت شده بود گفت من برایت مدارکی صادر می کنم که به راحتی وارد امریکا بشوی، در آنها ترتیب مراجعه به پلیس را هم میدهیم، که ماجرای شوهر و دخترت را دنبال کنی. من گریه ام گرفت، ولی هر دو بغلم کردند، هر دو امید دادند که روزهای سیاه زندگیم پایان یافته است.
من با همان خانم استاد وارد فرودگاه لس آنجلس شدم، با همان خانم به آریزونا رفتم، با همان خانم به پلیس مراجعه نمودم و چند ساعت بعد وقتی حبیب و دخترم وارد دفتر پلیس شدند، حبیب جلوی در زانو زد و پلیس او را به اتاق دیگری برد و دخترم درست همانگونه که من در رویاهایم می دیدم، به سویم پرواز کرد و در آغوشم فرو رفت و من انگار همه دنیا زیر پایم بود. در یک لحظه همه آن سختی ها، زجرها، شکنجه ها و همه آن خستگی ها از تنم بیرون رفت.

1464-88