1691-29

میان لبهای من و تو
شهرهایی از سکوت بنا شده
و هرکدام از ما
در زیر آجرهای سرد شهری
که در آن نیم نفسی میکشیم
بوسه های گرممان را پنهان کرده ایم
و نگاه هراسناکمان را دفن
و هردو منتظریم ، منتظر
وقوع زلزله ای ، طوفانی و یا خشمی
که بنیاد شهر سکوت را بشکند
و نگاهمان را، لبهایمان را، بوسه هایمان را
عشقمان را و معجزه ی بودنمان را
رها سازد در پهنای افق
تا مثل حسی نو از کشفی تازه
برخیزد با صبح، بِدَوَد در باد
برقصد در باران، بشکُفد در بهاران
و معجزه ی رهایی را بیاموزد آسان
تا آن را پرواز دهد ،در صبحی روشن
بسوی شهری دیگر سکوتی دیگر
شهری که منی دیگر و‌توئی دیگر
در زیر آجرهای سردش
نگاه هراسناکشان را دفن
و بوسه های گرمشان را پنهان کرده اند
آنگاه من و تو میتوانیم بگوییم
که معجزه ی بودن را
تجربه کردیم با هم و فریاد کشیدیم با هم…

1691-30