كامران از تگزاس
4‌ -سال توطئه
و فريب چگونه طي شد

 

بعد از 4‌ سال فريب، توطئه، خيانت، كينه وخشم، ديشب براي اولين بار، سر به بالين آرام خواب گذاشتم.

7‌ سال پيش در اوج خوشبختي بودم،كه همسرم مينا بخاطر يك راننده مست، جان از كف داد، من زماني به بالين او رسيدم كه آخرين لحظات زندگي را مي‌گذراند، حتي در آن لحظه هم دستهاي مرا مي‌بوسيد و مي‌گفت براي من غصه نخور براي من اشك نريز وبعد از من زندگي كن.
من تا يكسال بعد از رفتن مينا نيز از هر نوع رفت وآمد، از هر نوع تفريح و سفر، بيزار بودم و در خلوت خود اشك مي‌ريختم و اگر قسم هاي مادرم از ايران نبود، شايد درهمان حال وروز مي‌ماندم، اين مادرم بود كه مرا به ايران كشاند، تا شايد ديدار دوستان و فاميل مرا آرام كند، او حق داشت، غرق شدن در فاميل و عزيزان، مرا تا حدي تسكين داد و در همان روزها بود كه من براي نخستين بار شيلا را ديدم، دختري بلند قامت  و با چشمان جادويي و رفتاري شيرين.
خواهرانم او را در كلاس زبان انگليسي ديده و دوست شده بودند، عجيب اينكه از همان اولين روز نيز شيلا بمن توجه خاصي نشان داده و مرا به حرف مي‌كشيد و يكباره بخود مي‌آمدم و مي‌ديدم ساعتها با او سخن گفتهام وخسته نشدهام.
اطرافيان باهمان شيوه هاي خاص خود، شيلا را كه مي‌گفت مادرش اصلا اهل يونان  است و چهره اي اروپايي داشت، بمن چسباندند و روزي كه من به تگزاس باز مي‌گشتم، شيلا بيش از همه اندوهگين بود واشك مي‌ريخت و من هم احساس مي‌كردم دوباره در زندگي تكيه گاهي يافته ام.
به امريكا برگشتم ولي دلم توي ايران بود، تلفن هاي پر از عشق و دلتنگي شيلا مرا بعد از 3‌ ماه دوباره به ايران بازگرداند، اين بار رفته بودم، تا او را بعنوان همراه زندگيم برگزينم. با او سفر آينده ام را آغاز كنم.
وقتي از منظر شيلا به زندگي و به عشق نگاه مي‌كردم همه چيز زيبا بود. همه چيز پر از اميد بود، او از بچه هاي بسيارمان حرف ميزد و از سفرهايي كه به سراسر جهان خواهيم داشت و از روزگار پيري كه بهم تكيه خواهيم داد و تا آخرين نفس با هم خواهيم بود بعد از حدود 8‌ ماه، شيلا را به تگزاس آوردم، اورا در خانه قشنگي كه خريده بودم جاي دادم و او نيز خيلي زود خانه را به زيباترين وجه تزئين كرد و 4‌ ماه بعد از وصلت مان، خواهر و برادرخوانده اش  با ويزايي كه برايشان گرفته بودم از آلمان بديدار ما آمدند، خواهر شيلا بعد از دو ماه به آلمان بازگشت و برادرخوانده اش با اصرار شيلا و من در تگزاس ماند و من براي اقامت او نيز اقداماتي را آغاز كردم و برايش كار مناسبي نيز دست و پا نمودم.
من بدليل ضرورت شغلم، گاه به ديگر ايالات سفر ميكردم و خيالم راحت بود كه با وجود بيژن برادر شيلا، همه چيز امن است و خيال من هم راحت.
در تمام اين مدت شيلا نگران گرين كارت خودش  و بيژن بود، درحاليكه من به او اطمينان داده بودم، بعد از دو سال و اندي، همه چيز روبراه خواهد شد و در عين حال او بدليل ازدواج با من،‌نبايد نگراني داشته باشد، در مورد بيژن هم بمرور مراحل طي ميشودو بعد از حدود دو سال كه نامههاي تائيد گرين كارت بدست شيلا رسيد، خيالش راحت شد و همزمان نيز حامله شد. خانه را با اين خبر پر از شور و هيجان كرد، بطوريكه من هر روز با شتاب به خانه مي‌آمدم، تا اولين حركات مسافر تازه را در شكم او احساس كنم. بيژن هم خوشحال بود، او نيز با من در خريد لباسها و وسايل اتاق مسافر كوچولومان همراه بود.
پسرمان بدنيا آمد، خانه مان روشن شد، من انرژي پايان ناپذيري گرفتم در كارم و بطورشگفت انگيزي به جلو رفتم، همزمان گرين كارت شيلا هم آمد و خبرهاي خوشي از تائيد گرين كارت بيژن هم به گوش مان رسيد و من احساس مي‌كردم همه آنچه آرزو داشتم به نتيجه رسيده است.
از حدود يكسال قبل ناگهان شيلا عوض شد، او كه اغلب به بهانه ناراحتي هاي زنانه، از رابطه زناشويي پرهيز مي‌كرد، كم كم به بهانههاي مختلف از من دور مي‌شد، تا يكبار كه او را سرزنش كرده و نوع برخوردش را بعنوان يك همسر غيرمنصفانه دانستم، بر سرم فرياد زده و تلفن را بسويم پرتاب نمود! من سعي كردم او را آرام كنم، ولي نه تنها اثري نداشت، بلكه او هر روز خشن تر، سردتر و بروايتي جنگجوتر مي‌شد، انگار بايد روز را با فرياد و ناسزاگويي با من شروع ميكرد، باور كنيد زندگيم تلخ شده بود و شديدا دلم گرفته بود.
يكشب به بهانهاي چنان مرا هل داد كه بروي چراغ روي ميز افتادم و پهلويم بشدت درد گرفت، بي اختيار به صورتش سيلي زدم، او ناگهان فرياد برآورد، بطوري كه لحظاتي بعد همسايه ها در خانه ما را زدند، من در آن لحظه بود كه احساس خطر كردم، اينكه اين برخوردها برايم دردسر آفرين است و بهمين جهت كوشيدم شيلا را آرام كنم، برايش هدايايي خريدم، كلي پول نقد به بهانه خريد در اختيارش گذاشتم. براي بيژن اتومبيل تازهاي خريدم، خلاصه هر چه از دستم بر مي‌آمد برايشان انجام دادم تا فضاي خانه را آرام كنم.
متاسفانه تلاش من بي فايده بود، چون دوباره يكروز غروب، شيلا با من به بهانه‌اي درگير شده و به صورتم سيلي زد، حتي با كيف دستي اش برسرم كوبيد، من كه تا حدي تحمل داشتم،‌ناگهان به او حمله كردم، خودم هم فهميدم، ضربه من سبب شد شيلا بروي اجاق وسط آشپزخانه بيفتد،‌ ناگهان آستين پيراهن اش آتش بگيرد و با همان حال از خانه بيرون بپرد و فرياد بزند! يكساعت بعد من در ايستگاه پليس بودم، اتهام من اقدام براي آتش زدن همسرم بود، من بي خبر از همه جا گفتم بيژن شاهد بود كه من چنين قصدي نداشتم، ولي آنها بمن خبر دادند، شاهد اصلي اين اقدام جنايتكارانه، همان بيژن است! من ديوانه شده بودم، به در و ديوار مشت مي‌كوبيدم و به زمين و زمان ناسزا مي‌گفتم، هنوز باورم نمي‌شد شيلا همان زن عاشق و پر از مهر و انسانيت و وفاداري به چنين موجودي مبدل شده باشد؟ هنوز باورم نمي‌شد بيژني كه چون برادر دوستش داشتم، آن همه براي اقامت او و براي پيدا كردن كار و ساختن زندگياش دويدم، چنين پاسخي من بدهد.
با كمك وكيل آزاد شدم، در طي 4‌ ماه، من رضايت دادم خانه گرانقيمت خود را به شيلا ببخشم، نيمي از اندوخته نقديام را كه مبلغ بالايي بود به حساب او بريزم و از پسرم نيز بگذرم، تا او طلاق بگيرد و پي كار خود برود و شكايتي را هم دنبال نكند. در اوج نااميدي، شكست و بجرات در آستانه خودكشي، يك آشناي دور كه بدليلي با خانواده شيلا آشنا درآمد، به ياري من آمد او از حقايق تكان دهندهاي پرده برداشت كه مرا يك هفته بيمار و بستري كرد، ‌من فهميدم بيژن برادر خوانده  شيلا نيست، بلكه عشق ديرين و نامزد او از سالهاي دور است، در حقيقت او  در لباس برادرخوانده، در خانه من، با شيلا زندگي عاشقانه خود را مي‌گذراند!
با شكايت تازه من، با شهادت اين دوست، با يك آزمايش تكان دهنده از پسرمان مشخص شد، در حقيقت پسر من نيست بلكه پسر بيژن است! ماجرا به دادگاه عالي كشانده شد، من از همه اندوخته خود مايه گذاشتم تا بيگناهي  خود و توطئه شيلا و بيژن را برملا كنم.
عاقبت روزهاي روشن زندگيام  و روزهاي سياه زندگي آندو از راه رسيد، همه چيز در دادگاه روشن شد، همه زندگيم بمن بازگردانده شد و در مقابل شيلا و بيژن محكوم شدند، محكوميتي كه در پايان آن، ديپورت به ايران نيز قرار دارد. من از اين عقوبت غم انگيز براي آندو خوشحال نيستم،‌ولي بعد از 4‌ سال، براي اولين بار، ديشب سر به بالين آرام خواب گذاشتم و نفسي براحت كشيدم.