فرزانه از شمال كاليفرنيا:

در آستانه فروش به يك مرد 79‌ ساله، از ايران گريختم

قصه زندگي من، به يك فيلم سينمايي مي‌ماند، چرا كه حوادثي بر من گذشته، كه شايد د ر باور بسياري از انسانها، بخصوص آنها كه سالهاست از ايران دور هستند نگنجد.

من از كودكي خوب مي‌فهميدم كه پدرم معتاد و مادر نيمه بيمار و بي‌تفاوت و بياختيار است، چون بچشم ديدم كه خواهر بزرگم در 14 ‌ سالگي با تهديد و فشار پدر، شوهر كرد و همسر مردي شد كه همه وجودش اعتياد به مواد مخدر و آلودگي‌هاي ديگر بود، مردي كه از سالها پيش به خانه ما رفت و آمد داشت و ترياك و شيره مورد نياز پدرم را تهيه مي‌كرد. مردي كه حتي يك لحظه رغبت نميكردم به چهره‌اش نگاه كنم، ولي خواهر بيچاره‌ام بدون هيچ اختياري همسرش شد، چون كنيزي به خانه‌اش رفت و من مي‌ديدم كه ذره ذره ذوب مي‌شد و فرياد در گلويش خفه مي‌ماند.

من كه مي‌ترسيدم روزي به سرنوشت خواهرم دچار شوم، همه نيرويم را بروي درسهايم گذاشته بودم، بهترين شاگرد مدرسه بودم، بطوريكه در 16‌ سالگي در آستانه فارغ‌التحصيلي از دبيرستان قرار گرفتم، مرتب به پدرم ميگفتم نگران نباشيد، من بلافاصله كار پردرآمدي را شروع ميكنم. در واقع ميخواستم به او بفهمانم نيازي نيست مرا عجولانه به مردي شوهر بدهد، تا شايد كسب درآمدي كنم و وسيله‌اي باشم براي پرداخت قرضهايش.

همه فاميل و آشنايان، معملين مدرسه و حتي همسايه‌ها مرا بخاطر پيشرفت در تحصيل مي‌ستودند بطوريكه من بقولي معلم يدكي كلاس و معلم سرخانه‌هاي محله بودم، از اين راه درآمدي نيز بدست مي‌آوردم، كه همه را دو دستي تقديم پدر ميكردم. يكي دو بار كه با خواهرم برخورد نزديك و بدون مزاحمي داشتم، بمن هشدار داد كه از خانه بگريزم، وگرنه پدر برايم اجازه قانوني مي‌گيرد و مرا هم در همين سن شوهر ميدهد، او عقيده داشت حتي آوارگي در خيابانها، بهتر از چنين زندگي زناشويي زجرآوري است.

روزي كه دبيرستان را تمام كردم، در دو شركت كار ميكردم، درآمد بسيار اندك و كار بسيار سختي داشتم، ولي برايم مهم نبود، همين كه پولي هر شب بدست پدرم ميرساندم و او را از انديشه يك شوهر اجباري باز ميداشتم خوشحال بودم، تا روزي كه پدر توصيه كرد از صاحب كار خود مبلغي قرض بگيرم، تا پدر بتواند نزول بدهكاريهايش را بدهد، من از ترس به سراغ صاحبان كارم رفتم،‌ولي هر دو از من تقاضاي ديگري داشتند، من موقعيت را به پدرم گفتم، او فرياد زد چرا معطلي؟! در يك لحظه احساس كردم زن بدكاره‌اي شده و در خيابانها سرگردان و سرگشته و آواره‌ام، از خودم خجالت كشيدم، دو سه روزي سكوت مرگباري در خانه جاري بود تا يكروز مردي حدود 80‌ ساله به خانه ما آمد و پدر و مادرم وادارم كردند برايش چاي و شيريني ببرم، مادر ميگفت اين مرد خيرخواه ميخواهد همه بدهكاريهاي پدرت را بپردازد و تو را هم خوشبخت كند! بدون اينكه من اختياري داشته باشم، آنها در پشت پرده معاملات خود را انجام دادند و بعد هم با نفوذ همان آقا، مرا به پزشكي قانوني بردند تا سن و سال و توانايي مرا براي ازدواج تائيد نمايند. من احساس كردم، ديگر همه درهاي اميد برويم بسته ميشود، احساس كردم بقول خواهرم حالا زمان فرار است، حتي سرگرداني در خيابانها، از چنين زندگي زجرآوري بهتر است. ساك كوچكم را بستم و ا زخانه گريختم تا در امواج دههاهزار دختر فراري و سرگشته گم شوم. ساعت 10‌ شب بود، در يك كوچه نيمه تاريك، روي پله خانه‌اي نشستم، از فشار خستگي و هجوم لشگرخواب، چشمانم سنگين شد، باور كنيد بكلي فراموشم شد كجا هستم! وقتي بخود آمدم يك زن و شوهر مهربان بالاي سرم بودند مرا كه همه بدنم مي‌لرزيد با خود بدرون اتومبيل گرم خود بردند لحظاتي بعد من بروي مبل راحت آنها نشسته بودم و اشك ميريختم، همه قصه‌ام را برايشان گفتم، چند بار خواستند مرا به خانه پدر بازگردانند، ولي با اشك و التماس جلويشان را گرفتم، تا عاقبت فهميدم آنها در آستانه سفر به امريكا هستند، باور كنيد يك هفته تمام شب و روز به پايشان افتاده و خواستم مرا هم به طريقي با خود ببرند. آنها د رمانده بودند كه چه كنند؟ تا عاقبت با همفكري با دوستي، قرار شد مرا بجاي دختر 18‌ ساله‌شان كه تازه با پسر مورد علاقه‌اش ازدواج كرده بود با خود ببرند تا بتوانند مدارك را جور كنند و عكسي از من بگيرند كه شبيه به او باشم تا بتوانند گذرنامه‌اي تهيه نمايند، دوماه و نيم طول كشيد، ولي با پرداخت پول زياد و بهره از نفوذ دوستان پرقدرت‌شان، اين امر ميسر شد، آن روز كه من با صورتي تقريبا پوشيده و با عينكي سياه، با اين خانواده راهي فرودگاه شدم انگار روي ابرها پرواز ميكردم.

در فرودگاه لحظات پرالتهابي گذشت، چون يكي از مامورين به من و حركات شتاب‌آلود من شك كرد، ولي با ورود يك آشناي ديگر خانواده، همه چيز روبراه شده و من عاقبت درون هواپيما، از همان بالا، با تهران زادگاهم وداع گفتم و از همان بالا نقطه كوچكي را نشانه رفتم، كه خواهر درد كشيده‌ام درون آن فرياد ميزد و هيچكس نمي‌شنيد.

من حالا عضو يك خانواده مهربان و انساندوست و فرشته‌صفت بودم، براي جبران همه كار ميكردم، دوباره درس را شر وع كردم، ضمن اينكه در خانه همه امور را انجام ميدادم، كار نيمه وقتي هم گرفته بودم، باور كنيد گاه شبها از شدت خستگي بيهوش ميشدم و سحرگاه با صداي زنگ چند ساعت كه آماده ميكردم بيدار نميشدم! سال گذشته از دانشگاه فارغ‌التحصيل شدم، كار خوبي را شروع كردم، همه آنچه در آورده و مي‌آو رم بحساب خانواده مي‌ريزم. من همه زندگي را مديون اين فرشته‌ها هستم، آنها مرا دختر خود بحساب مي‌آورند، من حتي سبب شدم دختر واقعي‌شان تا سالها نتواند از ايران خارج شود. اينك بعد از آن سالهاي درد و رنج و اين سالهاي پرتلاش و پراميد، من به مرحله‌اي از زندگي خود رسيده‌ام كه فريادرس اين خانواده هستم، من براي آنها يك تكيه‌گاه بزرگ شده‌ام و با تشويق آنها نيز براي نجات خواهرم اقدام كردم، خواهري كه امروز در سنين جواني، چنان شكسته و خرد شده كه انگار با پيري هم مرز است براي خواهرم پول حواله كردم، وكيل در ايران گرفتم، به روايتي به شوهرش باج دادم، تا سرانجام او را با سه بچه طلاق داد و من آنها را بعنوان مسافران تازه در راه دارم. خواهرم مرتب زنگ ميزند و ميگويد آيا براستي من و بچه‌هايم دوباره زندگي با همه رنگها و زيبايي‌هايش را لمس خواهيم كرد و من ميگويم غصه نخوريد، برايتان آينده‌اي پر از آرامش آماده كرده‌ام، آينده‌اي كه من هم با شما به آرامش كامل ميرسم.

1321-2