1321-1

کورش از لوس آنجلس:
روزپدر، به سراغ پدرهای تنها رفتم

پدر من، شاید از آن نوع پدرهایی نبود، که بچه هایش را مرتب بغل کند، ببوسد و بگوید که دوستشان دارد، در حقیقت از جنس پدرهای سنتی بود، ولی بسیار مهربان، فداکار، بجرات از خود گذشته بود، اصرار داشت همه ما تحصیلات عالی داشته باشیم، در زمینه های مختلف تخصص بگیریم، از هیچ هزینه ای دریغ نداشت. تا در ایران بودیم، من در دبیرستان و بقیه برادرانم در مراحل دبستان بودند، سال 94 همگی به امریکا آمدیم، متاسفانه سه سال بعد از ورودمان، مادر نازنین مان براثر سرطان درگذشت، جایش همه جا خالی بود. با پدر به نوعی برخورد کردیم، که او حق ازدواج دوباره ندارد، یکی دو بار هم زنانی به زندگی او پا گذاشتند، که بخاطر بی اعتنایی های ما، خیلی زود پی کار خود رفتند، ما نمی خواستیم جانشینی برای مادر ببینیم. در اینجا هرکدام بمرور مسیر خود را دنبال کردیم، من در رشته مهندسی، در یک کمپانی امریکایی استخدام شدم و از سانفرانسیسکو به واشنگتن دی سی رفتم. همانجا با دوست دختر برزیلی خود زندگی می کردم، تقریبا پدر را از یاد برده بودم، گاه تلفن میزد، حالم را می پرسید، حتی یکی دو بار هم بدیدنم آمد، ولی در اصل ما حرفی برای گفتن نداشتیم، حرفهای پدرم برای من شنیدنی و جالب نبود، خودش هم این را فهمیده بود و خود بخود سکوت می کرد، وقتی هم که دید مزاحم زندگی خصوصی من است، چمدانش را بست و بی سروصدا رفت.
برادرانم هنوز درخانه پدر زندگی می کردند، ولی پدر گله داشت که مرتب درخانه پارتی می گیرند و او را در اتاقش حبس می کنند، یا هر شب با زن ویا دختری به خانه می آیند! پدرم عقیده داشت این نوع زندگی، عاقبت خوشی ندارد، ولی برادرانم خوش بودند، حتی یکروز که تلفنی با آنها حرف میزدم، برادر کوچکترم گفت اگر من جای پدر بودم، برمی گشتم ایران، پیش فامیل و دوستان! گفتم چرا؟ گفت چون اینجا مزاحم زندگی ماست، مرتب نگران رفت وآمد و رانندگی، شب زنده داری و پارتی های ماست.
دلم برای پدرم می سوخت. چون او را از ساختن زندگی دوباره بازداشتیم، این ما بودیم، که به هر بهانه ای او را از ازدواج دوباره منع کردیم.
با انتقال به لس آنجلس، من تصمیم گرفتم برای پدر فکری بکنم، به سراغش رفتم، بعد از 9 سال، او را به یک شام دو نفره دعوت کردم، کلی با هم حرف زدیم، طفلک چقدرحرف برای گفتن داشت، احساس کردم دلش خالی شد، ضمن حرفها، به او پیشنهاد دادم، دوباره ازدواج کند، نگاه غم انگیزی بمن انداخت و گفت حالادیگه؟ متاسفانه خیلی دیر است، من طی سالها بارها به دو سه خانم خیلی مهربان، تحصیلکرده و اصیل دلبستگی پیدا کردم، ولی شما چنان با من برخورد خشن و سردی کردید، چنان به آنها بی اعتنایی نشان دادید، که این پیوندها گسسته شد،همه شان پی زندگی خود رفتند و من تنها ماندم. حالا بعد از حدود 18 سال تنهایی، چگونه می توانم همراه مناسبی پیدا کنم؟ دیگر از من چیزی نمانده، بجز بیماری و افتادگی و خستگی و تنهایی!
دیدم حق دارد، گفتم بهرحال یک همدم پیدا کنی، یک خانم که مثل خودت باشد، گفت خیلی دلم می خواهد، ولی متاسفانه دیر شده است گفتم بیا لس آنجلس، من سعی می کنم بیشتر مراقبت باشم، گفت برادرانت را نمی شود رها کرد، گفتم آنها در پی زندگی خود هستند، نیازی به شما ندارند، از اینها گذشته شما باید بقیه عمرتان را در آرامش طی کنید. با دوستان قدیمی همراه شوید، با آنها رفت و آمد آغاز کنید.
گفت اتفاقا دوستان قدیمی زیادی در لس آنجلس دارم،  پیشنهاد بدی نیست، ولی ابتدا باید خانه را بفروشم، گفتم من برایت آپارتمانی می خرم، خانه را نگهدار بماند، بچه ها در آنجا خوش هستند، کلی خاطره دارند، گفت اگر چنین است، هر چه تو بگوئی. پدر را به لس آنجلس آوردم، برایش آپارتمانی گرفتم، به سلیقه خودش تزئین کردم، ارتباط با دوستان قدیمی را خیلی زود برقرار ساختم، بطوری که در سومین سال اقامتش در لس آنجلس ، تقریبا با بیش از 30 دوست و فامیل و آشنای قدیمی در تماس بود و یکروز صبح تلفن زنگ زد که با دوستان خود با اتوبوس به لاس وگاس میرود، خیلی خوشحال شدم، سر راه به سراغش رفتم، ولی متاسفانه دیر رسیدم، اتوبوس حرکت کرده بود، نمیدانم چرا دلم گرفت، از اینکه با او وداع نگفتم.
فردا غروب، یکی از دوستانش زنگ زد و گفت پدرم هنگام سفر، براثر سکته قلبی و مغزی رفت، می گفت همه صورتش پر از خنده و رضایت بود. صدای هق هق ام توی اتاقم پیچید، دوست دخترم  هراسان به سراغم آمد، سعی کرد مرا آرام کند، می گفت از اینکه خوشحال و خندان رفته، نشانه خوبی است، گفتم متاسفانه من دیر به سراغش آمدم، من و برادرانم ظالمانه خیلی از سالهای خوش زندگیش را دزدیدیم، حالا هم درست زمانی به سراغش آمدم ، که دیگر به آخر خط زندگی خود رسیده بود.
روزی که ما با او وداع می گفتیم، همه جا پر از گل بود، برادرانم سعی داشتند، خود را غمگین و افسرده نشان بدهند، ولی من با نگاه خشم آلودم به آنها  فهماندم که در مورد بهترین پدر دنیا، خیلی کوتاهی کردیم، بخصوص شما که کنارش بودید، همیشه آرزوی رفتن و دور شدن اش را داشتید، به اطراف نگاه کردم، بیش از 70 نفر از دوستان قدیمی و فامیل هم سن و سال پدرم، حضور داشتند، بر چهره همه شان گذر زمان، سایه انداخته بود. خیلی ها را که من ازجوانی شان می شناختم، دور ما را گرفته بودند، از خاطرات شیرین گذشته می گفتند و اینکه پدرم، یکی از مسئول ترین، عاشق ترین پدرها بود، می گفتند گاه دور سفرها، خوشی ها، شب زنده داری ها را بخاطر خانواده، بخصوص بچه ها خط می کشید.
همگی به خانه برگشتیم، به تماشای یک ویدیوی قدیمی، که به حدود بیست سال پیش تعلق داشت، نشستیم، به آن روزها که پدر ومادر زنده بودند، ما مثل پرنده ها، توی حیاط خانه می دویدیم وفریاد می زدیم، چهره پدر ومادرم پر از خوشحالی بود، روی صورت مادرم اشک نشسته بود و پدرم بغض اش را فرو می خورد، سالهایی که دیگر تکرار نمیشود.
امسال روز پدر، درخانه دور هم جمع شدیم، از خاطره هایش گفتیم، از مادر و از همدوران کودکی، نوجوانی و آغاز جوانی مان گفتیم و چهارنفره تصمیم گرفتیم، به سراغ پدرهای آشنا و غیر آشنا برویم، بیش از 50 شاخه گل تهیه دیدیم و چند هدیه نه چندان گران، ولی دلپذیر، بعد راهی شدیم، ابتدا به سراغ دوستان تنهای پدر درون آپارتمان هایشان رفتیم. چقدر از دیدن ما خوشحال شدند، بعد راهی خانه سالمندان و نقاهت گاه ها شدیم، به سراغ پدرهای تنهایی رفتیم ، که نمی شناختیم، ولی چنان با آنها برخوردکردیم، که انگار پدر خود ما هستند، چند نفرشان که به گفته پرستاران، ماهها بود، یک کلمه حرف نزده بودند، به حرف آمدند، بغض شان ترکید، بلند بلند خندیدند، وقتی در گوش شان می گفتیم پدرجان روزت مبارک، چنان با دستهای نحیف خود، ما را بخود می فشردند، که انگار آخرین نیروهایشان را بکار می گیرند.
من در چهره یکایک آنها پدرم را می دیدم، که از من سپاسگزاری می کرد، از اینکه به یادش بودیم، می خندید، حتی من صدای مهربان پدرم را بارها در فضای آن خانه ها، آن مکان ها، آن اتاق های غمگین شنیدم.

1321-2