نوشين از لوس آنجلس
نقشه ويراني يك زندگي خوشبخت
روزي كه من و فهيمه شنيديم، شهرزاد دوست دوران مدرسه مان، ازدواج كرده وزندگي خوشبختي دارد، خوشحال شديم و بهر طريقي بود، آدرس او را در لوس آنجلس پيداكرديم و به ديدارش رفتيم.
شهرزاد تا آنجا كه يادمان بود نه زياد زيبا و خوش اندام بود و نه اهل معاشرت و بقول فهيمه نه اهل بازاريابي شوهر! بهمين جهت هر دو مات مانده بوديم كه چگونه فهيمه به چنين دم و دستگاهي رسيده است. حقيقت را بخواهيد هر دو از ديدن خانه بزرگ و شيك، اثاثيه گران، شوهر خوش تيپ و بچه هاي خوشگل و شيطون، شغل پردرآمد و آينده طلايي اش دچار حسادت شديم.
شهرزاد برايمان گفت براي رسيدن به اين خوشبختي خيلي زحمت كشيده است، و توضيح داد به سختي درس خوانده، به دانشگاه رفته و فارغ التحصيل شده، در يكي از معتبرترين بيمارستان هاي وابسته به دانشگاه به كار مشغول شده، شوهرش را در همان مسير پيدا كرده، عاشق هم شده و بعد هم ازدواج كردهاند، در طي زندگي 8 ساله شان، هيچگاه دچار اختلاف و درگيري نشده و هيچ چيز نيز ميان شان جدايي و فاصله نيانداخته است! در همان حال فهيمه گفت پس اينكه ميگويند خوشبختي هاي بزرگ با عمر كوتاهي همراه است چه معنايي دارد؟ شهرزاد گفت بايد صادق بود، بايد با سياست عمل كرد، بايد دورانديش بود، مطمئنم شما هم خوشبخت شدهايد! من و فهيمه برايش توضيح داديم، با بيش از 5 مرد حتي نامزد شديم، ولي كارمان به ازدواج نكشيد، هر بار با يك ضربه روحي، جدا شديم، متاسفانه نتوانستيم دنبال تحصيل را بگيريم، چون امكانات مالي نداشتيم، اينك هر دو شغل ساده كم درآمدي داريم و به اميد روزي كه شاهزاده روياهاي ما نيز از راه برسد و به سر وساماني برسيم.
شهرزاد آنروز پذيرايي خوبي از ماكرد، ولي نشان ميداد كه زياد راضي به ادامه رفت وآمد و دوستي نيست. بهانه اش گرفتاري كاري بود بعد هم با شوهرش ما را تا درون اتومبيل بدرقه كرده و گفت حتما با ما تماس ميگيرند.
وقتي با اتومبيل راه افتاديم در يك لحظه هر دو به عقب برگشتيم، شهرزاد در آغوش شوهرش فرو رفته بود و برايمان دست تكان ميداد.
فهيمه ناگهان آن خنده هاي شيطنت آميزش را سر داد و گفت ببين دختر! من و تو خيلي آسان ميتوانيم اين كاخ خوشبختي را ويران كنيم، شهرزاد خله ديروز،امروز به ما خيلي پز داد، خيلي خودش را سرور و بالا نشان داد، براي من وتو به خاك نشاندن اش آسان تر از نوشيدن يك قهوه است!
من زياد موافق نبودم، ولي فهيمه ميگفت ما كه براستي نميخواهيم زندگي اش را از هم بپاشيم، ميخواهيم كمي ادبش كنيم، بخودش بياوريم، تا بفهمد حتي بزرگترين خوشبختي ها هم به بادي بند است.
من كمي ناراحت بودم، با اين حال گفتم فقط سبب اذيت اش نشود، گفت چرا بچه شدي؟ ما ميخواهيم هم تفريح كنيم،هم طرف را تكان بدهيم، آخه آن همه خوشبختي واقعيت ندارد، مگر ما بنده همان خدا نيستيم؟ چرا ما زندگي مان اينگونه بهم ريخته و بي سر وسامان است؟
آن شب فهيمه كلي برايم راه ها را بررسي كرد،گفت اولا من معتقدم بهرام شوهر شهرزاد، اتفاقا خيلي هم هيز است، براحتي ميشود زير پايش را شل كرد، قول ميدهم بدنبال من بيفتد، من خنديدم و گفتم آن بهرام كه من ديدم، عاشق هيچكس نميشود، فهيمه گفت چطوره سوزان را بياندازيم به جانش؟ سوزان سكسي وخوش سر و زبان و شكارچي مردهاست. من هنوز موافق اين اقدام نبودم، ولي از بس فهيمه از پز دادن هاي شهرزاد گفت من هم با خود گفتم بد نيست يك دماغي از اين دوست قديمي مان بسوزانيم.
يك هفته بعد سوزان به ديدارمان آمد، فهيمه اورا حسابي پخته بود. كاملا آمادگي شكار بهرام را داشت، ميگفت شايد زنش شدم، با اين همه امتياز چرا نصيب من نشود؟ فهيمه قهقهه اش را سر داد وگفت حتي اگر نصيب تو هم بشود ما خوشحاليم. فهيمه هر شب بمن خبر ميداد كه سوزان تا كجا پيش رفته است. سرانجام يك شب گفت سوزان چنان بهرام را جذب كرده كه قرار يك شام زودهنگام گذاشته اند، من باورم نشد،ولي وقتي هر دو به اطراف آن رستوران رفتيم وديديم، كه بهرام و سوزان در يك گوشه دنج رستوران، در حال گپ زدن هستند و سوزان دوبار دست بهرام را بوسيد، من همه بدنم لرزيد، چون ويراني زندگي شهرزاد را ديدم.
شب باهمه وجود سعي كردم، فهيمه را از ادامه اين راه بازدارم، ولي اوعقيده داشت از دستش خارج شده، حالا سوزان است كه پا را در يك كفش كرده كه بهرام را مال خود بكند و مرتب ميگويد من حتي در روياهايم نيز چنين مردي را تجسم نميكردم. به فهيمه هشدار دادم، كه عاقبت اين كار، شايد يك فاجعه باشد، گفت نگران نباش شهرزادي كه من ميشناسم، خيلي زود يك شوهر ديگر پيدا ميكند، شهرزاد امروز، دختر دست و پا چلفتي ديروز نيست.
من از طنازي ها و عشوه گريهاي سوزان، قصه ها شنيده بودم، من ميدانستم، كه او شكارچي مردان ثروتمند، با هر سن وسالي است من ميدانستم در برابر حربه اندام زيبا و چهره دلنشين و سر وزبان هزار رنگ او كمتر مردي تاب ميآورد، ولي باورم نميشد بهرام عاشق و وفادار و مهربان و باوقار، اين گونه به دام او افتاده باشد.
روزي كه فهيمه خبر داد كه بهرام وسوزان براي چندروز به لاس وگاس رفته اند، شب دچار كابوس شدم، من اصولا دلم نميخواست زندگي هيچكس را ويران كنم، چه برسد به زندگي دوست دوران مدرسه ام شهرزاد، كه بهرحال در برخورد باما، نهايت پذيرايي راكرد و اگر هم ادامه دوستي و رفت وآمد را طلب نميكرد، بهمين خاطر بود و ميخواست زندگياش را حفظ كند.
من تصميم گرفتم دور از چشم فهيمه، بطور غير مستقيم شهرزاد را بخود آورم، بهمين جهت فردا به اوزنگ زدم و بعد از حال و احوالپرسي گفتم از لاس وگاس ميآيم، بنظرم آمد شوهرت را آنجا ديدم، آنهم با يك زن غريبه، آيا درست ديده ام؟
شهرزاد چند ثانيه سكوت كرد وبعد در حالي كه انگار نفس اش بند آمده بود، گفت شوهرم رفته سفر اداري، ولي فكر نميكنم در لاس وگاس باشدآن هم با يك زن غريبه! بعد از من خداحافظي كرد و گفت با هم در تماس خواهيم بود.
غروب فهيمه پكر به خانه آمد، گفتم چه شده؟گفت نميدانم چطور شهرزاد ماجرا را فهميده و همين امروز به لاس وگاس پرواز كرده و مچ اين دو را در يك رستوران گرفته و جنجالي بپا شده، البته بهرام گفته اين خانم همكار سابقم بوده، ما اينجا همديگر را ديديم، سوزان هم براي رسيدن به هدف فرياد زده، بهرام خان، شما كه گفتيد مجرد هستيد! همين كار را به درگيري كشيده وسوزان از آنها جدا شده و ظاهرا همانجا مانده است!
من فردا به شهرزاد زنگ زدم، بدنبال يك شب پر از كابوس و عذاب وجدان، ميخواستم بدانم چه شده؟ شهرزاد گفت بعد از 8 سال فهميدم شوهرم مرد خيانتكارو هرزه اي است، همين امروز تقاضاي طلاق كردم، گفتم اگر من يك اعتراف كوچك كنم مرا خواهي بخشيد؟ گفت منظورت را نميفهمم و من همه چيز را گفتم وقبل از آنكه شهرزاد بر سرم فرياد بكشد گوشي را گذاشتم.
فهيمه شب عصباني تر به خانه بازگشت، پرسيدم چه شده؟ گفت وكيل بهرام به سوزان زنگ زده و خواسته كه به او نزديك هم نشود چون باهمسرش درحال جنگ است و بهتر اينكه او وارد معركه نشود وگرنه ممكن است شهرزاد او را هم سو كند.
سه روز بعد شهرزاد زنگ زد و قبل از آنكه من حرفي بزنم، گفت تورا ميبخشم، ولي فهيمه را هرگز، اين را هم بدان كه باگذشت من، زندگيم نجات يافت، بهرام سخت پشيمان و برگشته است، همه كار ميكند تا جبران نمايد، تا من دوباره او را در همان حالت گذشته ببينم، البته آسان نيست، ولي چون او را دوست دارم، چون او براستي تكان خورده است، چون دو بچه شيرين داريم، من مسئله را با خود حل كردم، فقط سعي كن نه خودت و نه فهيمه، حتي از كنار سايه من هم رد نشويد.
آن شب و شب هاي ديگر فهيمه عصباني از يك ماموريت نيمه تمام، تا صبح در بستر خود ميغلتد ولي من به راحتي ميخوابم و بارها خواب شهرزاد و بچه هايش را ديده ام كه ميان باغ بزرگي بدنبال هم ميدوند.
شهرزاد تا آنجا كه يادمان بود نه زياد زيبا و خوش اندام بود و نه اهل معاشرت و بقول فهيمه نه اهل بازاريابي شوهر! بهمين جهت هر دو مات مانده بوديم كه چگونه فهيمه به چنين دم و دستگاهي رسيده است. حقيقت را بخواهيد هر دو از ديدن خانه بزرگ و شيك، اثاثيه گران، شوهر خوش تيپ و بچه هاي خوشگل و شيطون، شغل پردرآمد و آينده طلايي اش دچار حسادت شديم.
شهرزاد برايمان گفت براي رسيدن به اين خوشبختي خيلي زحمت كشيده است، و توضيح داد به سختي درس خوانده، به دانشگاه رفته و فارغ التحصيل شده، در يكي از معتبرترين بيمارستان هاي وابسته به دانشگاه به كار مشغول شده، شوهرش را در همان مسير پيدا كرده، عاشق هم شده و بعد هم ازدواج كردهاند، در طي زندگي 8 ساله شان، هيچگاه دچار اختلاف و درگيري نشده و هيچ چيز نيز ميان شان جدايي و فاصله نيانداخته است! در همان حال فهيمه گفت پس اينكه ميگويند خوشبختي هاي بزرگ با عمر كوتاهي همراه است چه معنايي دارد؟ شهرزاد گفت بايد صادق بود، بايد با سياست عمل كرد، بايد دورانديش بود، مطمئنم شما هم خوشبخت شدهايد! من و فهيمه برايش توضيح داديم، با بيش از 5 مرد حتي نامزد شديم، ولي كارمان به ازدواج نكشيد، هر بار با يك ضربه روحي، جدا شديم، متاسفانه نتوانستيم دنبال تحصيل را بگيريم، چون امكانات مالي نداشتيم، اينك هر دو شغل ساده كم درآمدي داريم و به اميد روزي كه شاهزاده روياهاي ما نيز از راه برسد و به سر وساماني برسيم.
شهرزاد آنروز پذيرايي خوبي از ماكرد، ولي نشان ميداد كه زياد راضي به ادامه رفت وآمد و دوستي نيست. بهانه اش گرفتاري كاري بود بعد هم با شوهرش ما را تا درون اتومبيل بدرقه كرده و گفت حتما با ما تماس ميگيرند.
وقتي با اتومبيل راه افتاديم در يك لحظه هر دو به عقب برگشتيم، شهرزاد در آغوش شوهرش فرو رفته بود و برايمان دست تكان ميداد.
فهيمه ناگهان آن خنده هاي شيطنت آميزش را سر داد و گفت ببين دختر! من و تو خيلي آسان ميتوانيم اين كاخ خوشبختي را ويران كنيم، شهرزاد خله ديروز،امروز به ما خيلي پز داد، خيلي خودش را سرور و بالا نشان داد، براي من وتو به خاك نشاندن اش آسان تر از نوشيدن يك قهوه است!
من زياد موافق نبودم، ولي فهيمه ميگفت ما كه براستي نميخواهيم زندگي اش را از هم بپاشيم، ميخواهيم كمي ادبش كنيم، بخودش بياوريم، تا بفهمد حتي بزرگترين خوشبختي ها هم به بادي بند است.
من كمي ناراحت بودم، با اين حال گفتم فقط سبب اذيت اش نشود، گفت چرا بچه شدي؟ ما ميخواهيم هم تفريح كنيم،هم طرف را تكان بدهيم، آخه آن همه خوشبختي واقعيت ندارد، مگر ما بنده همان خدا نيستيم؟ چرا ما زندگي مان اينگونه بهم ريخته و بي سر وسامان است؟
آن شب فهيمه كلي برايم راه ها را بررسي كرد،گفت اولا من معتقدم بهرام شوهر شهرزاد، اتفاقا خيلي هم هيز است، براحتي ميشود زير پايش را شل كرد، قول ميدهم بدنبال من بيفتد، من خنديدم و گفتم آن بهرام كه من ديدم، عاشق هيچكس نميشود، فهيمه گفت چطوره سوزان را بياندازيم به جانش؟ سوزان سكسي وخوش سر و زبان و شكارچي مردهاست. من هنوز موافق اين اقدام نبودم، ولي از بس فهيمه از پز دادن هاي شهرزاد گفت من هم با خود گفتم بد نيست يك دماغي از اين دوست قديمي مان بسوزانيم.
يك هفته بعد سوزان به ديدارمان آمد، فهيمه اورا حسابي پخته بود. كاملا آمادگي شكار بهرام را داشت، ميگفت شايد زنش شدم، با اين همه امتياز چرا نصيب من نشود؟ فهيمه قهقهه اش را سر داد وگفت حتي اگر نصيب تو هم بشود ما خوشحاليم. فهيمه هر شب بمن خبر ميداد كه سوزان تا كجا پيش رفته است. سرانجام يك شب گفت سوزان چنان بهرام را جذب كرده كه قرار يك شام زودهنگام گذاشته اند، من باورم نشد،ولي وقتي هر دو به اطراف آن رستوران رفتيم وديديم، كه بهرام و سوزان در يك گوشه دنج رستوران، در حال گپ زدن هستند و سوزان دوبار دست بهرام را بوسيد، من همه بدنم لرزيد، چون ويراني زندگي شهرزاد را ديدم.
شب باهمه وجود سعي كردم، فهيمه را از ادامه اين راه بازدارم، ولي اوعقيده داشت از دستش خارج شده، حالا سوزان است كه پا را در يك كفش كرده كه بهرام را مال خود بكند و مرتب ميگويد من حتي در روياهايم نيز چنين مردي را تجسم نميكردم. به فهيمه هشدار دادم، كه عاقبت اين كار، شايد يك فاجعه باشد، گفت نگران نباش شهرزادي كه من ميشناسم، خيلي زود يك شوهر ديگر پيدا ميكند، شهرزاد امروز، دختر دست و پا چلفتي ديروز نيست.
من از طنازي ها و عشوه گريهاي سوزان، قصه ها شنيده بودم، من ميدانستم، كه او شكارچي مردان ثروتمند، با هر سن وسالي است من ميدانستم در برابر حربه اندام زيبا و چهره دلنشين و سر وزبان هزار رنگ او كمتر مردي تاب ميآورد، ولي باورم نميشد بهرام عاشق و وفادار و مهربان و باوقار، اين گونه به دام او افتاده باشد.
روزي كه فهيمه خبر داد كه بهرام وسوزان براي چندروز به لاس وگاس رفته اند، شب دچار كابوس شدم، من اصولا دلم نميخواست زندگي هيچكس را ويران كنم، چه برسد به زندگي دوست دوران مدرسه ام شهرزاد، كه بهرحال در برخورد باما، نهايت پذيرايي راكرد و اگر هم ادامه دوستي و رفت وآمد را طلب نميكرد، بهمين خاطر بود و ميخواست زندگياش را حفظ كند.
من تصميم گرفتم دور از چشم فهيمه، بطور غير مستقيم شهرزاد را بخود آورم، بهمين جهت فردا به اوزنگ زدم و بعد از حال و احوالپرسي گفتم از لاس وگاس ميآيم، بنظرم آمد شوهرت را آنجا ديدم، آنهم با يك زن غريبه، آيا درست ديده ام؟
شهرزاد چند ثانيه سكوت كرد وبعد در حالي كه انگار نفس اش بند آمده بود، گفت شوهرم رفته سفر اداري، ولي فكر نميكنم در لاس وگاس باشدآن هم با يك زن غريبه! بعد از من خداحافظي كرد و گفت با هم در تماس خواهيم بود.
غروب فهيمه پكر به خانه آمد، گفتم چه شده؟گفت نميدانم چطور شهرزاد ماجرا را فهميده و همين امروز به لاس وگاس پرواز كرده و مچ اين دو را در يك رستوران گرفته و جنجالي بپا شده، البته بهرام گفته اين خانم همكار سابقم بوده، ما اينجا همديگر را ديديم، سوزان هم براي رسيدن به هدف فرياد زده، بهرام خان، شما كه گفتيد مجرد هستيد! همين كار را به درگيري كشيده وسوزان از آنها جدا شده و ظاهرا همانجا مانده است!
من فردا به شهرزاد زنگ زدم، بدنبال يك شب پر از كابوس و عذاب وجدان، ميخواستم بدانم چه شده؟ شهرزاد گفت بعد از 8 سال فهميدم شوهرم مرد خيانتكارو هرزه اي است، همين امروز تقاضاي طلاق كردم، گفتم اگر من يك اعتراف كوچك كنم مرا خواهي بخشيد؟ گفت منظورت را نميفهمم و من همه چيز را گفتم وقبل از آنكه شهرزاد بر سرم فرياد بكشد گوشي را گذاشتم.
فهيمه شب عصباني تر به خانه بازگشت، پرسيدم چه شده؟ گفت وكيل بهرام به سوزان زنگ زده و خواسته كه به او نزديك هم نشود چون باهمسرش درحال جنگ است و بهتر اينكه او وارد معركه نشود وگرنه ممكن است شهرزاد او را هم سو كند.
سه روز بعد شهرزاد زنگ زد و قبل از آنكه من حرفي بزنم، گفت تورا ميبخشم، ولي فهيمه را هرگز، اين را هم بدان كه باگذشت من، زندگيم نجات يافت، بهرام سخت پشيمان و برگشته است، همه كار ميكند تا جبران نمايد، تا من دوباره او را در همان حالت گذشته ببينم، البته آسان نيست، ولي چون او را دوست دارم، چون او براستي تكان خورده است، چون دو بچه شيرين داريم، من مسئله را با خود حل كردم، فقط سعي كن نه خودت و نه فهيمه، حتي از كنار سايه من هم رد نشويد.
آن شب و شب هاي ديگر فهيمه عصباني از يك ماموريت نيمه تمام، تا صبح در بستر خود ميغلتد ولي من به راحتي ميخوابم و بارها خواب شهرزاد و بچه هايش را ديده ام كه ميان باغ بزرگي بدنبال هم ميدوند.