1465-1

یادم می آید، 14ساله بودم، خواهرم خبر داد، پسرهای محله دارند برادر کوچک مان امین را کتک می زنند، من ناگهان بیرون پریدم و با همه قدرت به جان پسرها افتادم، با یک خط کش و با مشت و لگد چنان کردم، که همه شان با سرو صورت خونین از معرکه گریختند. اهالی محل درحالیکه برای من کف میزدند و هورا می کشیدند، زیر لب می گفتند پروین ماشاءالله مثل یک مرد است!
ماجرای کتک خوردن پسرهای شرور محله، همه جا پیچید، آوازه اش به مدرسه هم کشید، دخترهای همکلاسی همسایه وقتی با مزاحمتی روبرو می شدند، از من کمک می خواستند، معمولا مراجعین با دیدن من کنار می کشیدند، که البته این دلایل مختلفی داشت یکی اینکه می ترسیدند از پس من بر نیایند و خوار و خفیف بشوند و دیگر اینکه برفرض با من درگیر شوند ومرا کتک بزنند، در محله خواهد پیچید که پسرها یک دختر را کتک زدند! هرچه بود، آنروزها به نفع من بود. البته من عضو تیم والیبال مدرسه هم بودم، قد کشیده و بدن ورزیده ای هم داشتم.
یکبار که دخترخاله ام سیمین با پسری از محله بالا درگیرشد، من وارد میدان شده و بخاطر دیدن فیلم های کاراته ای و جسارت و جراتی که پیدا کرده بودم، آن پسر را چنان کتک زدم، که طرف را نیمه بیهوش بردند و من هم تا یک ماه از درد دستهایم خواب نداشتم اولین اثرات منفی این گردن کلفتی ها، فرار جوانهای محله از من بود تقریبا 90درصد از دخترها دوست پسر داشتند ولی من که هم چهره ام دلپذیر بود وهم اندام شکیلی داشتم، هیچ کسی حتی بسویم نمی آمد، خودم می دانستم آن قدرت نمایی ها کار دستم داده و پسرها می ترسند با من دوست بشوند و بمجرد هر نوع درگیری زیردست من له و لورده شوند!
این وضع ادامه داشت، هنوز خانواده و دوستان از من بعنوان یک دختر قدرتمند کمک می گرفتند، البته بارها بداد خیلی ها رسیدم، از دردسرها و معرکه ها نجات شان دادم، ولی سر خودم بی کلاه ماند و کاملا تنها شدم.
من مثل پسرها موتور می راندم، در جابجایی اثاثیه به همه کمک می کردم، گاه پیرها را بغل کرده و توی اتومبیل و یا رختخواب شان می گذاشتم انگار این وظیفه من شده بود، تا 12 سال پیش که به اصفهان رفته بودیم، آقائی از من خوشش آمد و همانجا به خواستگاریم آمد، مادرم خیلی سریع جواب داد، بعد هم نیز موافقت کرد و وقتی برگشتیم، من با علی ازدواج کردم.

1465-2

بعد از 6 ماه شوهرم یک شب پرسید شنیدم تو بزن بهادر بودی؟ گفتم یعنی چه؟ گفت اینکه با پسرها درگیر می شدی، همه مزاحمین محله را سرجایشان می نشاندی! خندیدم و گفتم چون توی محله یک مرد نبود، که مدافع حقوق خانواده ها باشد ناچار من قدعلم کردم، ولی من بزن بهادر نیستم. گردن کلفت هم نیستم، من یک زن هستم که دلم میخواهد روزی مادر بشوم.
یکبار که علی برسر مسئله ای مرا هل داد من هم هل اش دادم و او بروی میز وسط اتاق افتاده و شیشه اش شکست و کمر علی زخمی شد، علی هم یک هفته بعد تقاضای طلاق کرد و گفت من از تو می ترسم، بعید نیست، یک شب سرم را ببری!
از این حادثه خیلی دلم شکست، دیگر هرکس کمک خواست من اعتنایی نکردم، کاری در یک بوتیک پیدا کردم و سرم را گرم کار و نقشه برای آینده کردم، ولی در ضمن احساس کردم جای من در ایران نیست، بعد از 3 سال با اندوخته مناسبی ایران را ترک گفته و خودم را به آلمان رساندم. در فرانکفورت مهمان دخترخاله ام بودم، خوشبختانه خیلی زود در یک فروشگاه ایرانی کاری پیدا کردم و صاحب فروشگاه از من خوشش آمد و تقاضای ازدواج کرد، من هم از خدا خواسته بلافاصله قبول کردم و با خیال راحت وارد خانه بزرگی شدم که 5 اتاق خواب داشت، حمید از همسر قبلی اش 2 دختر داشت که من خیلی زود با آنها صمیمی شدم و آخر هفته ها با هم به سفر می رفتیم وهر دو مرا چون یک مادر دوست داشتند.
من زندگی بسیار آرام و آسوده ای برای حمید و بچه هایش ساخته بودم، تا یکروز فریده همسر سابق اش جلوی خانه، بچه ها را سوار اتومبیل خود کرده تا دو سه روزی به سفر بروند، فریده با دیدن من خیلی جا خورد، ولی من با او خوش و بش کردم تا بچه ها برگشتند بکلی تغییر رفتار داده بودند، دختر بزرگ حمید گفت شما قبلا با مردها دعوا می کردی و مثل پسرها شرور بودی؟ من به شوخی گفتم حداقل هر چه بودم، می توانم در دفاع از شما باشم، گفت ولی می گویند شوهر قبلی تان را تا مرز مرگ کتک زده اید! عصبانی شدم و گفتم هرکسی این مرخرفات را گفته قصد از هم پاشیدن زندگی مرا داشته، وگرنه من از شوهر قبلی ام دوستانه جدا شدم.
فردا حمید مرا به حرف کشید و گفت اگر واقعا تو قدرتمند هستی، من ترتیب شرکت تو را در کشتی های زنانه بدهم، چون پول خوبی نصیب مان می شود. من که این حرفها را توهین تلقی می کردم به حال قهر به خانه دخترخاله ام رفتم وحمید هم سریعا تقاضای طلاق کرد. من ناچار شدم از او هم جدا شوم، درحالیکه من واقعا زن زحمتکش و عاشق و فداکاری بودم.
بدنبال این طلاق من خود را در کار غرق کردم، دیگر به دنبال هیچ رابطه ای نمی رفتم، به هیچ پیشنهاد دوستی و حتی خواستگاری اعتنایی نکردم از همه گریزان بودم، تا دوست قدیمی ام رکسانا از استرالیا به آلمان آمد و مقیم شد. من با او احساس خوبی داشتم مرتب بعد از ظهرها با هم بودیم، تا خبرداد برادر شوهرش به من دلبستگی پیدا کرده، گفتم من دیگر اهل هیچ رابطه ای نیستم، گفت قصد ازدواج دارد، گفتم من دوبار ازدواج کردم، گفت برایش مهم نیست، بعد ترتیب دیدار ما را داد.
من بعد از دو سه دیدار با تورج، به او علاقمند شدم، درحالیکه او می گفت عاشق من شده، می گفت از زنان پرقدرت خوشم می آید، احساس امنیت می کنم، تنها آرزویم ازدواج با توست، تا عاشقانه ترین زندگی را بسازیم، من گفتم ولی من اصولا شاید ظرافت های زنانه را نداشته باشم، گفت من همین را می خواهم.
در طی 4 ماه گذشته تورج دهها بار از من خواستگاری کرده، ولی راستش من او را یک مرد ضعیف می بینم، خصوصیات یک مرد پرقدرت، یک شوهر پشتیبان را ندارد، چون مادرش را در 5سالگی از دست داده، مرا چون مادر شاید هم همزمان یک معشوق می بیند ولی من ضمن اینکه به او علاقمند شده ام، ولی از ازدواج با او می ترسم. هنوز بعد از چند ماه نتوانستم تصمیم بگیرم، از شما می پرسم واقعا چکنم؟
شیرین- فرانکفورت

1465-3