1603-63

من 18 ساله بودم که از ایران آمدم امریکا، پدر ومادرم در ایران شب وروز جر وبحث داشتند، مادرم می گفت بیشتر دوستان و فامیل اش به امریکا رفته اند، دیگر تحمل ماندن در ایران را ندارند، پدرم می گفت همه فامیل ووابستگانش در ایران هستند و دل کندن از آنها آسان نیست سرانجام مادرم پیروز شد و پدرم را واداشت دو مغازه پرمشتری خود را در بهترین نقاط شهر بفروشد، خانه را با عجله به قیمت پائین بقولی آتش بزند ودر میان اشک وآه فامیل راهی شویم.
دو سال در راه بودیم، ولی جالب اینکه بعد از دو ماه، رابطه پدر و مادرم صمیمی شد وهمه آن تنش ها خوابید و حتی در یونان پدرم شغل موقتی گرفت ومادرم آرایشگاه خانگی راه انداخت و با کلی دستمایه نقد به سوی امریکا پرواز کردیم.
من عاشق نقاشی بودم، اتاقم پر از تابلوهای کوچک و بزرگ من بود و در یک روز پرشور جمع آوری پول جهت هزینه بیماری یک همکلاسی در کالج، تقریبا 90 درصد از تابلوهایم فروش رفت. من بالاترین سهم را در آن رویداد خیریه داشتم راکی برادر آن دختر همکلاسی، مرتب از من سپاسگزاری می کرد و مرا حتی به شهرشان در جنوب مکزیک دعوت کرد. رابطه من و راکی به مرور صمیمانه شد، بطوری که یکروز راکی گفت عاشق من شده! من از او خوشم آمده بود، ولی عاشق اش نبودم. با اینحال می کوشیدم رفتار وبرخوردم با او حساب شده باشد خواهر راکی بعد از دو عمل جراحی، در شرایط مناسبی به خانواده خود در مکزیک پیوست، ولی راکی در کالج ماند و می گفت فقط بخاطر تو مانده ام.
راکی مرا برای خلق تابلوهایم به مناطقی می برد که من هرگز تصورش را نمی کردم، مناطقی بکر و دست نخورده و زیبا که هر بار یک تابلو خلق می کردم و ستایش راکی از تابلوها واز من هم، درواقع پاداش کارهایم بود من و راکی باهم کالج را تمام کردیم، هر دو کاری را با توجه به تحصیلات ودوره های تخصصی که گذرانده بودیم شروع کردیم. در اصل راکی بود که برای من هم شغلی پیدا کرد، روابط ما در این مدت صمیمی تر شد و به یک علاقمندی عمیق انجامیده بود.
مادرم مخالف این رابطه بود، می گفت اولا راکی بچه است، بعد هم از جنس ونژاد ما نیست، با فرهنگ و سنت های ما نمی خواند شنیدم بعضی از این ها، از مردان متعصب ایرانی هم بدتر هستند. آنها زن را فقط برای لذت بردن و بچه دار شدن می خواهند. من توضیح می دادم که راکی جوان مهربان وخوبی است، او حتی برایم کار پیدا کرد، مرتب به بهانه های مختلف برایم هدیه می آورد حتی اصرار دارد با من ازدواج کند. مادرم شدیدا عکس العمل نشان می داد و می گفت من چنین اجازه ای نمی دهم. در این فاصله یکبار من به بهانه دیدار یکی دو تا از دوستان دوران مدرسه ام در ایران به سن دیه گو رفتم، ولی در اصل با راکی به زادگاهش در جنوب مکزیک رفتیم، که کنار دریا بود. منظره زیبایی داشت، مادرش برخورد عجیبی داشت ولی خواهرش بدلیل آن اقدام من درکالج خیلی دور و برم بود. می کوشید تا خوشحالم کند ومرتب برایم هدایای محلی و سنتی می آورد و بعد از 24 ساعت که من بر می گشتم، اصرار کرد باز هم به او سر بزنم ولی در ضمن به من فهماند بهتر است یک اتاق در هتل بگیرم و با مادرش روبرو نشوم من نمی فهمیدم چرا چنین حرفی میزند، گرچه از رفتار سرد و خشن مادرش با راکی و بعد هم بی تفاوتی اش بمن، احساس می کردم زن خوش جنسی نیست و بدلائلی نا معلوم تحمل کسی را ندارد.
راکی در لس آنجلس با یک دانشجوی کوبایی هم خانه بود و تلاش می کرد حقوق اش را پس انداز کند تا امکان خرید یک آپارتمان را در آینده داشته باشد، می گفت تنها آرزویم ازدواج با تو و صاحب 4 فرزند شدن است. می گفت بعدها یک خانه ساحلی هم در مکزیک می خریم و آخر هفته ها و تابستانها به آن جا میرویم.
من و راکی رابطه مان دیگر عاشقانه شده بود، ولی من همچنان جانب احتیاط را رعایت می کردم و با همه وجود می کوشیدم حامله نشوم چون با شناخت مادرم، فاجعه ای پیش می آمد. من و راکی چنان رفت وآمدهایمان را تنظیم کرده بودیم که مادرم از آن بی خبر بود و حتی چند بار گفت دو سه خواستگار خوب برایت سراغ دارم، از جمله پسرخاله ام که درکار خرید و فروش خانه است، خیلی ثروت دارد و دوسه بار از تو حرف زده و گفته میخواهد با تو برای شام بیرون برود. من هم بلافاصله می گفتم من اهل شام نیستم، حالا حالا هم قصد ازدواج ندارم برای آینده نقشه ها دارم از جمله رفتن به دانشگاه و احتمالا پیگیری رشته پزشکی.
مادرم می گفت چرا می خواهی عمرت را تلف کنی؟ برو شوهر پولدار بکن و پایت را دراز کن و غصه هیچ چیز را نخور. من هم می گفتم توی خانه پای بچه هایم پیربشوم و شوهرم برود بیرون دنبال عیش و عشرت خودش؟
مدتی بعد مادرم به دیدار خاله ام در نیویورک رفت و قرار شد 10 روزی بماند. من هم فرصتی یافتم و با راکی به مکزیک رفتم. یکروز که برای خرید رفته بودیم با مادرش روبروشدیم که به راکی گفت شب بیا خانه، کار مهمی دارم، راکی بمن گفت دلم نمی خواهد بروم، من از مادرم می ترسم، ولی شب یک سری به او میزنم، من و راکی تا شب کلی گشتیم و حدود ساعت 7 بود که راهی دیدار مادرش شد و زمان سوار شدن به اتومبیل گفت اگر من تا ساعت 11 نیامدم هتل، بیا ببین چه بلایی سرم آمده! من خندیدم و گفتم مگر مادرت آدم کش است؟ نگاه تلخی کرد و رفت.
من تا ساعت 11 انتظارش را کشیدم، ولی هیچ خبری نشد، تلفن دستی اش هم جواب نمی داد. خودم را به اطراف خانه شان رساندم. می خواستم زنگ درشان را بزنم که خواهرش مرا از پشت چسبید و گفت از اینجا برو، مادرم زن خطرناکی است. می ترسم سر تو هم بلایی بیاورد. گفتم منظورت چیه؟ گفت همین که گفتم! برگرد لس آنجلس، من تا فردا بتو زنگ می زنم.
من با ترس و نگرانی به لس آنجلس برگشتم تا فردا صبر کردم و به تلفن دستی خواهرش زنگ زدم، ولی جوابی نداد. با پدرم در این باره حرف زدم، پدرم مرا بخاطر سفر و رابطه با راکی سرزنش نکرد، ولی گفت خودت را از معرکه این آدمها کنار بکش.
من دو سه روز صبر کردم، درست درحال آماده شدن بودم تا سری به مکزیک بزنم که مادرم از راه رسید، پدرم ماجرا را به او گفت، مادرم ناگهان جوش آورد و سروصدا راه انداخت و گفت دختر چرا میخواهی برای خودت و ما دردسر درست کنی؟ خیلی از آدمها در مکزیک با گنگ ها کارمی کنند، همه شان مثل همسایه های عمویت تحصیلکرده و سطح بالا نیستند، گفتم ولی من باید حداقل پلیس آنجا و یا اینجا را در جریان بگذارم، گفت یعنی چه بگوئی؟ بعد از یک هفته پلیس نمی گوید چرا زودتر اطلاع ندادی؟ اگر احساس خطر می کردی، همان شب یا فردا ما را خبر می کردی.
باور کنید دو ماه است با خودم می جنگم، نمی دانم چه کنم؟ هیچ نشانه و خبر و تماسی از سوی راکی و خواهرش نیست. نمی دانم آیا باید با پلیس حرف بزنم؟ آیا سکوت کنم و خودم را قاطی این ماجراها بکنم؟ واقعا چه کنم؟
امینه – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر
دشواریهای خانوادگی به امینه از لس آنجلس پاسخ میدهد

اگر به آنچه گفته اید بیشتر توجه کنید مطالب ضد و نقیض در گفته های خود را ردیابی می کنید با راکی در کالج آشنا شدید و پس از مدتی آشنایی شما را به مکزیک دعوت کرد. در بازگشت از مکزیک به شما گفت که عاشق شما شده است. میگوئید در همه احوال کوشش داشتید رفتارتان با راکی حساب شده باشد، اگر منظورتان میزان دوستی و درجه نزدیک شدن شما به اوست آن مرز را با رفتن به مکزیک تاحدی از حد اعتدال تغییر داده اید. راکی از تابلوهائی که می کشیدید خوشش می آمد و می دانست که با پیدا کردن شغل برای شما می تواند این رابطه را نزدیکتر کند. در این میان مخالفت مادر شما بی دلیل نبود ولی دلیلی را که به میان می آورد نمی توانست شما را قانع کند. یعنی وقتی میگفت راکی بچه است شما این بچگی راکی را باور نمیکردید. حق داشتید زیرا با او تا مکزیک رفته بودید.
نکته قابل توجه این است که راکی با آنکه عاشق شما بود به شما پیشنهاد کرده بود که با بستگانش ازدواج کنید و ناگهان مادر مخالف با دیدار راکی با چنین رابطه و ازدواجی از خود روی خوش نشان میدهد . بنابراین شما نمی توانستید دقیقا متوجه بشوید که «مادر» درباره شما چگونه می اندیشد؟ در آخرین سفر به مکزیک راکی به شما گفت که اگر تا ساعت 11 از دیدار مادر برنگشت باید به بینید چه بلایی به سر او آمده است؟… و همانطور که اشاره کرده اید راکی پس از ساعت 11 برنگشت و خواهرش به شما هشیار داد که اوضاع خطرناک است زیرا مادر راکی میتواند ایجاد مزاحمت کند.
شما به لوس آنجلس برگشتید. یعنی بدون آنکه خود تصمیم بگیرید خداوند و یا طبیعت و یا شرایط همه دست به دست هم دادند تا شما نجات پیدا کنید. پیدا کردن راکی و چگونگی از سرنوشت او را اطرافیان او باید دنبال کنند، جنگ شما با خودتان را با کمک روانشناس حل کنید و از اینکه سالم درخانه خود زندگی می کنید خوشحال باشید!