1464-87

بابک از لس آنجلس:

به اتفاق همسرم «گلی» و دختر 6 ساله مان شیدا، به ترکیه رفته بودیم تا با فامیل دیدار کنیم. سفر خاطره انگیزی که هر لحظه آن با شادی و رقص وعشق همراه بود. در روز پنجم همگی سوار بر یک کشتی بزرگ قدیمی شدیم، به یک جزیره معروف بنام «بیوک آدا» رفتیم، در طی 12 ساعت آنقدر خندیدیم، آنقدر از گذشته ها گفتیم، آنقدر خوش بودیم، که حاضر به بازگشت نبودیم. کشتی سر ساعت ما را سوار کرد، هوا تاریک شده بود، تقریبا همه خسته شده بودیم، شیدا با دخترخاله ها و دخترعموهایش بروی عرشه کشتی بالا و پائین می پرید، در یک لحظه من دلم به شور افتاد و درست در همان لحظه، یک قایق گذری با کشتی برخورد کرده و تکان شدید کشتی سبب شد، همه عرشه کشتی در هم بریزد و من ناگهان شیدا و دو دختربچه دیگر را روی هوا دیدم، که درون آب های سیاه دریا غوطه ور شدند، فریاد زدم، کمک خواستم و عاقبت خواستم بدرون آبها شیرجه بروم، دو نفر از کارکنان کشتی جلوی مرا گرفتند، دو سه قایق به آب انداختند من همچنان شیدا را صدا میزدم، گلی هم آمده بود، او جیغ میزد و گریه می کرد. فریاد همه به آسمان بود، ولی هنوز نشانه ای از بچه ها نبود. حدود یکساعت بعد، 4 کودک و دو زن مسن و یک جوان را نجات دادند، ولی هنوز نشانه ای از شیدا نبود. من به هر دری میزدم، به هرکسی مراجعه می کردم، از همه میخواستم دخترم را پیدا کنند، آنها نیز مستاصل شده بودند، می خواستند مرا و گلی را که بیحال گوشه ای افتاده بود، دلداری بدهند، می گفتند گاه قایق های گذری، افراد درحال غرق را نجات میدهند، بخاطر التماس های من، یک قایق پلیس و دو قایق نجات، به جستجو ادامه دادند، من با اصرار سوار یکی از قایق ها، با آنها به دل دریا زدم ولی شیدای من غیب شده بود، دریای بیرحم شیدا را ربوده بود، نمی خواستم باور کنم چون می دانستم گلی بدون شیدا می میرد. جرات نداشتم به او نزدیک شوم، چون دو بار به من حمله کرد. فریاد زد تو مراقب دخترمان نبودی، تو همه امید زندگیم را گرفتی.
کشتی به استانبول برگشت، گلی حاضر به ترک کشتی نبود، گرچه قدرت راه رفتن نداشت، فامیل زیر بغل اش را گرفته و او را سوار تاکسی کردند، من و شوهرخواهر و برادرم با هم راهی هتل شدیم، ولی دو ساعت بعد من به محل لنگر کشتی برگشتم، با یک قایقران حرف زدم، از او خواستم مرا به میان آبها ببرد، گفت در این شب تاریک کاری از دستش بر نمی آید، توصیه کرد فردا صبح برگردم.
بدون خبر فامیل فردا صبح برگشتم، با آن قایقران، همه اطراف را جستجو کردم، حتی به یکی از شهرک های ساحلی رفتم، عکس دخترم را نشان دادم، از هر رهگذری پرسیدم، ولی هیچکس خبری نداشت، نا امید برگشتم، گلی را به بیمارستان برده بودند، حالش خوب نبود، خواهرانش با من و شوهرانشان، فردا دوباره به دریا زدیم، ولی تلاش بیهوده بود، من نمی خواستم بپذیرم که شیدا دیگر بر نمی گردد، هر لحظه او را می دیدم که از میان امواج سر بر می آورد و فریاد کمک می کشد. در ساحل هر دختری را می دیدم، به سویش می رفتم، با خود می گفتم شاید شیدا باشد، که برگشته و بدنبال ما می گردد.
بعد از یک هفته جستجو و تحقیق، من سرانجام با گلی که دیگر نه حرف میزد و نه غذا می خورد، نه عکس العملی داشت برگشتیم، تا به لس آنجلس برسیم، دو بار فشارش پائین آمد، حالت غش پیدا کرد، یک پزشک در جمع مسافران خیلی کمک کرد، مرتب می گفت این خانم باید مستقیما روانه بیمارستان بشود. می خواستم گلی را از فرودگاه به بیمارستان ببرم، ولی برسرم فریاد زد، باید به خانه برگردم، شیدا منتظر است، دخترم چشم به در است. به خانه رفتیم، گلی توی اتاق ها راه میرفت، شیدا را صدا میزد. عکس هایش را بغل می کرد، از فردا درون اتاق شیدا رفت و مرا هم راه نداد. حاضر نبود برای غذا، برای دیدار آشنایان اتاق را ترک کند. گلی دیگر سر کار هم نرفت، من از دخترخواهرش که نزدیک ما زندگی می کرد، خواستم روزها به او سر بزند، نگرانش بودم، می ترسیدم کاری دست خودش بدهد. گلی با من اصلا حرف نمی زد. من هم دلم پر از غم بود. من هم بیقرار دخترم بودم، ولی با دیدن شرایط روحی گلی، بر خود نهیب می زدم. گلی همه در و دیوارهای اتاق شیدا را پر از عکس کرده بود، فقط گاه با دختر خواهرش به حمام میرفت، یا با اصرار او به سراغ دکتر میرفت، من تصمیم گرفتم برایش پرستاری بگیرم، ولی نپذیرفت، تا یک شب خواب شیدا را دیدم که سوار بر قایقی روی دریاست، او را صدا زدم، روی برگرداند و با دست مرا به سوی خود خواند، از خواب پریدم، همه بدنم عرق کرده بود، درونم می لرزید، تپش قلب داشتم، کمی آب خوردم، درون هال کمی راه رفتم و بعد در یک لحظه تصمیم گرفتم به هر طریقی شده به ترکیه برگردم، به دلم آمده بود، شیدا زنده است. مرخصی 10 روزه گرفتم، با گلی حرف زدم. جوابم را نداد، خوشبختانه خواهرش از ایران آمده بود، خواهش کردم در غیبت من مراقب اش باشند، بعد راهی شدم.
شب بود که به استانبول رسیدم، فردا صبح به محل کشتی ها رفتم، با یکی دو تا از کارکنان کشتی حرف زدم و گفتم اگر احتمالا دخترم زنده باشد، اگر یک قایق گذری او را پیدا کرده باشد، من چگونه پیگیر این مسئله باشم؟ یکی از آنها گفت باید با مردم چند شهرک ساحلی حرف بزنی، کمی خرج کنی، شاید رد پایی بیابی. من در مدت 3 روز، هر بار با یک قایق به شهرک های ساحلی سر میزدم، با مردم سخن می گفتم، به دو سه نفر مبلغی هم دادم، عکس شیدا را هم دادم و گفتم اگر پیدایش کنند مبلغ بالایی می پردازم، آنها قول دادند، من هربار با امید تازه ای جستجورا ادامه می دادم.
یکروز یکی از اهالی مرا به سراغ زن و مردی برد که پسرک 8 ساله ای را از دریا نجات داده بودند و می گفتند به کشتی های گذری و پلیس هم خبر داده اند، ولی هیچکس برای تحویل پسرک مراجعه نکرده است. این دیدار بمن امید تازه ای داد. با امید اینکه شاید کسانی شیدای مرا پیدا کرده اند و شیدا اینک در خانه ای چشم به در دارد تا من ومادرش از راه برسیم.
آن شب تا صبح در اتاق هتل راه رفتم و با خودم حرف زدم، فردا سحر بیرون آمدم، یک قایقران با تجربه پیدا کردم، که با همه گوشه و کنارهای آن منطقه آشنا بود، وقتی حال مرا دید، گفت نگران کرایه نباش، من تا حد ممکن کمک ات می کنم. براستی هم مرا یاری داد، به بیش از ده شهرک ساحلی، حتی به خیلی از قایقرانان محلی مراجعه کرد، تا یکی از آنها گفت من مردی را می شناسم که اخیرا یک بچه را از دریا گرفته و شنیدم پدر و مادر آن بچه هم بدنبال اش نیامده اند. بغض کرده گفتم آیا امکان دارد همین حالا مرا به خانه این مرد ببری؟ گفت راه بیفت. پرسان پرسان آن قایقران را پیدا کردیم، مردی حدود 45 ساله بود، با هیجان عکسی از شیدا نشان اش دادم، گفتم این دختر را ندیدی؟ کمی جا خورد ولی گفت من اخیرا زیاد بیرون نرفته ام، چون همسرم مریض است، بعد هم از ما دور شد، قایقران مهربان می گفت من نسبت به حرفهای این مرد شک دارم، او را تعقیب می کنیم، هر دو تا درخانه اش رفتیم، من بی اختیار به سمت چپ خانه اش رفتم، در یک لحظه چهره ای را دیدم که بزرگترین هدیه خداوندی بود، صورت معصوم دخترم شیدا را دیدم، که با عروسکی بازی می کند، او را صدا زدم، به ترکی جوابم داد و من به سویش دویدم و او را به آغوش گرفتم، انگار زندگی دوباره از آنجا آغاز شده بود. هرچه پول درجیبم بود به سوی آن مرد پرتاب کردم و گفتم باز هم می پردازم. قایقران مهربان من دستم را کشید و گفت راه بیفت، سریع و بدون معطلی.
وقتی از قایق اش در استانبول پیاده شدم، گفتم فردا همین ساعت می آیم، تا دستمزدش را بدهم، خندید و گفت من دستمزدم را گرفتم، چه دستمزدی بالاتر از پیدا شدن دخترت. تا به لس آنجلس برگردیم، 5 روز طول کشید، ولی با هیچکس حرف نزدم. وقتی وارد خانه شدم، گلی خواب بود ولی ناگهان صدایش را شنیدم که می گفت بوی شیدا می آید، بوی دخترم می آید، از اتاق بیرون آمد و چنان شیدا را بغل کرد وهق هق گریه اش در خانه پیچید که ترسیدم سکته کند، به سویش رفتم، از شدت هیجان به صورتم سیلی زد و من هر دو را بغل کردم، ماموریتم تمام شده بود. زندگی دوباره به خانه ام بازگشت.

1464-88