بعد از درگیری های عقیدتی با خانواده شوهرم در ایران، من و بهزاد شوهرم دو دخترمان را برداشته و راهی خارج شدیم. ۳ سال زندگی در ترکیه، شاید بهترین دوران زندگی ما بود، چون همگی در دو اتاق کوچک هتل زندگی می کردیم هرشب تا ساعت یک تا ۲ نیمه شب بیدار بودیم و فردا صبح باهم صبحانه می خوردیم و ناهار آماده می کردیم و دو سه ساعتی در خیابانها راه میرفتیم، دو سه خانواده ایرانی دیگر هم در هتل های مجاور بودند، که با آنها دوستی ساده ای داشتیم، گاه غذا آماده کرده و به یک پارک رو به دریا می رفتیم و دستجمعی می خوردیم و کلی می خندیدیم و روزگار ساده و خوشی داشتیم چون آنها هم چون ما ساده دل و دوراز غیبت و خودنمایی و تظاهر بودند
روزی که با فاصله یک ماه راهی آمریکا شدیم، من دو شب تمام اشک می ریختم، خصوصا بچه ها خیلی دلتنگ هم بودند و در آمریکا هم چون آنها در دالاس و آریزونا ساکن شدند و ما در لس آنجلس، خود بخود از هم دور افتادیم، ولی مرتب تلفنی حرف میزدیم و یکی دو بار هم بدیدار هم رفتیم
بهزاد به دلیل سابقه مبلمان سازی در یک کارخانه بکار پرداخت، هر روز از ساعت ۸ صبح تا ۶ بعد از ظهر مشغول بود من هم ابتدا در یک فروشگاه مشغول شدم، بعد در یک کودکستان نیمه ایرانی کار گرفتم، تا بکار تایپ فارسی پرداختم که تمرکز کارم در خانه بود. درآمدمان خوب بود، زندگی ما راحت بود تا کم کم به فکر خرید یک آپارتمان افتادیم و با سلیقه بچه ها، در منطقه تارزانا، در یک منطقه ایرانی نشین آپارتمانی خریدیم و بچه ها هم نزدیک کالج بودند، محل کار بهزاد هم حدود نیم ساعت با اتومبیل فاصله داشت
اوایل بهزاد در طی روز یکی دو بار حال مرا می پرسید، ولی کم کم به همان دیدار صبح و شب انجامید و من همه سعی ام این بود برای بهزاد و بچه ها زندگی آرام و راحتی تدارک ببینم، همیشه در یخچال و فریزر انواع غذاها آماده بود ضمن اینکه من هر روز غذای گرم نیز آماده می کردم
در این فاصله در یک کمپانی آمریکایی کار تایپ و امور کامپیوتری را شروع کردم، از خانه دور افتادم، برای بچه ها ناراحت بودم. چون آنها زود به خانه می آمدند و من کارم از ساعت ۲ تا ۱۰ شب بود، آنها را نمی دیدم، به توصیه یکی از دوستان یک خانم میانسال مکزیکی را برای تهیه غذاها و تمیزکردن خانه و پذیرایی از بچه ها و بهزاد و گاه مهمانان شان استخدام کردم
ماریا زن مهربان و خونگرمی بود، خیلی زودتراز آنچه من تصور می کردم پختن غذاهای ایرانی را یاد گرفت و حتی از مهمانان هم پذیرایی می کرد و همه فکر میکردند غذاها را من پخته ام
من شب که بر می گشتم خسته و کوفته بودم، فقط با بچه ها گپ میزدم و کلی سربسرشان می گذاشتم و به بستر می رفتم. صبح ها تا ساعت ۱۰ ، مشغول تهیه و تدارک صبحانه شان بودم و بعد امور خانه را به ماریا می سپردم. بعد از سه سال من دچار نوعی خونریزی و عفونت شدم، دچار ترس شدید شده فکر می کردم سرطان دارم، ولی سرطان نبود ناراحتی خاصی بود، که مرا بیش از دو سال اسیر خود کرده بود. یکی دو بار به شوخی به بهزاد گفتم نمی خواهی برایت صیغه بگیرم؟ می خندید و می گفت خجالت بکش. زن وشوهر بعد از ۲۲ سال، بخاطر عدم رابطه جنسی، کارشان به بیراهه نمی کشد، من آنقدر کوچک نشده ام که بدنبال این حرفها بروم.
اتفاقا همان زمان بهزاد هم دچار ناراحتی پروستات شد و بقولی ما بکلی روابط زناشویی مان فراموش شد، ولی زندگی مان به خوشی می گذشت، یکی از دخترها نامزد کرد و دومی برای تحصیل به سانفرانسیسکو رفت. با این حال همه راضی بودیم. در آن شرایط کاوش برادر بزرگ من از استرالیا آمد، دچار سرطان شده بود و پزشکان توصیه کرده بودند در یک کلینیک وابسته به دانشگاه یو سی ال ای مراجعه کند
کاوش خیلی ترسیده بود، با مراجعه به کلینیک تحقیقی دانشگاه، بمرور حالش بهتر شده و تقریبا در آستانه بازگشت بود که یک شب حالش بد شده و نیمه بیهوش به بیمارستان انتقال یافت و درمان های تازه ای شروع شد. بهرصورت ما مراقبش بودیم خصوصا دخترها خیلی از دایی شان مراقبت می کردند
ثریا همسرش نیز از راه رسید، من از قبل می دانستم که بهزاد در نو جوانی عاشق ثریا بوده و با آمدن او دچار کلی هیجان شده بود و مرتب آنها را برای شام بیرون می برد. یکی دو بار هم درخانه پارتی داشتیم، با ثریا رقصید، من در چشمان برادرم حسادت را دیدم، به شوهرم گفتم دست از این کار بکشد، گفت ثریا زن برادر توست، مثل خواهر من است، گفتم ولی رفتار تو اینگونه بنظر نمی آید. رفتارهای عجیب بهزاد سبب شد یکروز برادرم گفت ما مزاحم شما هستیم، اگر اجازه بدهید ما به اورنج کانتی برویم، در آنجا یک اتاق اجاره کنیم، تا تکلیف درمان من روشن شود
بهزاد ناراحت شد کلی تعارف کرد ولی آنها رفتند، متاسفانه بهزاد دست بردار نبود، دو سه بار به بهانه دیدارشان به اورنج کانتی رفت تا آنجا که کاوش زنگ زد و گفت اگر جلوی رفتار شوهرت را نگیری، من این بار یقه اش را می گیرم و از خانه بیرونش می کنم. من ناچار شدم واقعیت را به بهزاد بگویم، خیلی عصبانی شد و گفت الان زنگ میزنم و حالش را جا می آورم، گفتم حال یک بیمار را؟ خجالت دارد، تو متاسفانه رفتارت غیرعادی است، اگر یک نفر همین رفتار را با من بکند تو چه عکس العملی داری؟ سکوت کرد و گفت پس تو هم حق نداری به آنها سر بزنی، گفتم تو دیگر تکلیف روابط خانوادگی ما را روشن نکن، تو به دخترها که میخواهند هر هفته شنبه و یکشنبه به دیدار دایی جان شان بروند چه می گویی؟ من حق دارم در این شرایط روحی و جسمی، به برادرم سر بزنم تو هم جلوی مرا نمی گیری. هفته بعد من و بچه ها به دیدارشان رفتیم، بهزاد با سکوت برگزار کرد و فقط دو روزی با من حرف نزد
من بهرحال نگران برادرم بودم، بطوری که یکی دو بار وسط هفته هم به سراغ شان رفتم، چند ماهی گذشت، یکروز ماریا را دیدم که شکم اش بالا آمده، گفتم ماریا چاق شدی؟ حرفی نزد، ولی یک ماه بعد گفت خانم من حامله هستم، من حیرت زده پرسیدم دوست پسر داری؟ گفت جدی نیست، یکی دو بار به زور با من خوابید، به او گفته بودم که خیلی زود حامله میشوم و چون این خانواده را دوست دارم و می خواهم کنارشان باشم بهتر است حامله نشوم ولی متاسفانه این اتفاق افتاده، گفتم نگران نباش، من کمک ات می کنم، آن آقا قصد دارد با تو ازدواج کند؟ گفت نه، من هم نمی خواهم با او ازدواج کنم، شما اگر اجازه می دادید بچه را کورتاژ می کردم، گفتم من چنین اجازه ای نمی دهم، شما بچه را به دنیا بیاور، همین جا هم بزرگش کن، تو زن فداکار و مودب و بسیار اصیلی هستی، وقتی این حرفها را می زدم ماریا گریه می کرد و دستهای مرا گرفته و می بوسید
یک شب دختر بزرگم مرا از خواب بیدار کرد و گفت اگر عصبانی نمی شوی، ماجرایی را برایت تعریف کنم، گفتم قول میدهم، دخترم گفت پدرم به ماریا تجاوز کرده است. این بچه پدر ماست. ما چاره ای جز پذیرش این واقعیت نداریم گفتم به پدرت بگو از این خانه برود، قبل از آنکه فاجعه ای اتفاق بیفتد
من آن شب نخوابیدم، فردا که بیدار شدم از بهزاد خبری نبود، بچه ها دورم را گرفتند، ماریا را دلداری دادم و گفتم ما همه پشت تو ایستاده ایم و امیدواریم قصد شکایت نداشته باشی، نگاهی به من کرد و گفت من اگر بمیرم چنین کاری نمی کنم من زندگی شما را از هم نمی پاشم ولی شما بگوئید چکنم؟
از سویی بهزاد از طریق دوستی به من پیام داد یک شب که همه ما به اورنج کانتی رفته بودیم، بدلیل مستی زیاد این خلاف را کرده پشیمان است، حاضر به جبران می باشد، هرکاری از دستش برآید می کند، بچه ها هم می گویند پدر را ببخش و به او یک فرصت دیگر بده. من درمانده ام که چکنم؟ واقعا زندگیم کاملا پیچیده شده، سرگردانم، شما بگوئید چکنم
شکوفه – لس آنجلس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شکوفه از لوس آنجلس پاسخ می دهد

حادثه ای که در زندگی خانوادگی شما اتفاق افتاده است گاه بگاه حتی در سطوح بسیار بالا از نظر اجتماعی اتفاق افتاده است همین چند سال پیش بود که فرماندار لوس آنجلس با خدمتکار خانه خود هم بستر شد و از او دارای فرزند است، همسر او بلافاصله از شوهرش جدا شد و جناب فرماندار هم سرپرستی فرزندش را بعهده گرفت و بنظر می رسد که همه چیز به خیر و خوشی گذشته است
اما هیچکدام از شما شرایط اجتماعی و مالی و حتی خانوادگی آن دو را ندارید؛ ولی آنچه قابل توجه است این است که شما پس از بیماری بعلت دورماندگی جسمانی از هم نخواستید پس از رفع و درمان بیماری شرایط یک زندگی معمولی را برای خود تجدید کنید. بیماری شما سبب شد که حتی به شوهر خود توصیه کنید که صیغه بگیرد! او پس از درمان همچنان در انزوای دیدار و توجه شدیدی که به برادر داشتید باقی ماند. بهزاد از نظر منش، فردی است که آشکارا به شما رابطه ی نا درست با ثریا را نشان داده است. در اینجا مجموعه ای از هماهنگی های خانوادگی این وضع را بوجود آورده است. سکوت و تماشای پیشرفت رابطه بهزاد با ثریا از یک سو و عدم ایستادگی ثریا در ایجاد انگیزه پیشرفت به بهزاد، نداشتن رابطه زناشویی و بالاخره حضور خدمتکاری که می دانست در آن رابطه چیزی را از دست نمی دهد! جمعا این وضع را بوجود آورده است. نگرانی شما از این است که مبادا خدمتکار خانه از بهزاد شکایت کند. بنظر من بهتر است با یک وکیل در مورد حق و حقوق قانونی او کاملا بررسی و مشاوره کنید. نکته دیگر احساس شماست در داشتن چنین همسری که بهتر است درجلسات روان درمانی پاسخ آنرا قطعی تر بیابید. آنچه مسلم است رفتار غیرمسئول بهزاد است در رابطه با اجتماع که بهتر است با یاری روانشناس بدرمان بپردازید