1349-96

فصل عاشقی

شادی در فضا موج میزد. صدای بلند موزیکی تند و هیاهوی مستانه مهمان ها،چنان بودکه گویی همه چیز، حتی گذر زمان و به نیمه رسیدن شب نیز ازیادها رفته است. جلوی شومینه بزرگ دیواری «ملودی» چنان اندامش را می چرخاند که در هر چرخش دامنش که سایه رقص زیبای شعله ها را برخود منعکس می کرد، هر دلی نیز به گردش وچرخش می افتد. لغزش نرم و بس دلفریب و هوس خیز ملودی در آن هنگام که انبوه گیسوان خود را در اطراف پریشان میکرد، بر پریشانی دلها می افزود وفریاد جمعیت مست را تا سقف سالن بالا میبرد و اتاق را می لرزاند. چنان به نظر می رسید که کسی را با کسی بیگانه نیست تا آنجا که نگاه های له له زنان و عطش زده مردان مسن که چون صیادانی پیر در گوشه و زوایای تاریک نشسته بودند، به نوعی حرص و حرمت شکنی می نمود و به نظر می رسید در لحظه ای ناگهانی در اوج بی خبری این جماعت سرخوش در هم آمیزند وعطشی در عطشی بهم ریزند!
کنار بار، اما مردی از آغاز شب گوئی بر بار خانه یله داده بود وبه نظر میرسید تنها ترین، تنهای مهمان آن شب است. جهانگیر، مردی که چشم از «ملودی» بر نمیداشت، حتی آن هنگام که اوخسته و نفس نفس زنان از رقص باز می ایستاد وخود را روی مبلی ولو میساخت وبخشی از رانهای کشیده و زیبا و لخت چشم نواز خود را بی پروا در معرض نگاه حریفان تشنه کام میگذاشت. وقتی ملودی برای تجدید لیوان مشروبش به بار نزدیک شد، جهانگیر آرام، آنگونه آرام که ممکن بود در آن فضای پرهیاهو به گوش ملودی نرسد، زمزمه کرد:
– شما امشب بی قراری می کنید وهمه میهمانان را نیز بی قرار ساخته اید…آنهم بی اعتنا به فریادهای عاشق..!
ملودی خندید. با طنازی و ادائی که خویشتن داری می شکست خندید و بر آتش تمنای جهانگیر افزود و درهمان حال با حالتی که دلپذیر اما شکننده بود گفت:
– نشنیده اید که دل به افسانه فرهاد سپردن خطاست؟! نمیدانیدکه کوه از کوهکنان بیزار است؟!
جهانگیر در خود شکست… ملودی، بیزاری خود را از او با کلامی زیبا، شاید  وام گرفته از شاعری از یاد رفته به او اعلام کرده بود… دل نسپردن به افسانه فرهاد و بیزاری کوه از کوهکنان…! صریع تراز این و زیباترین از این که نمی شد دست رد به سینه عاشقی مشتاق و احتمالا سمج زد! ملودی لیوان مشروبش را پر کرد و درحالیکه باهمان  خنده به جهانگیر می نگریست از آنجا دور شد… جهانگیر بی تاب و کلافه باید کاری انجام میداد. باید خشم خود را بطریقی پنهان می داشت!نمیدانست با التهاب درون پس از شنیدن آن پاسخ دل شکن ملودی چه باید کند. براه افتاد، طول سالن را پیمود و پشت پنجره های بزرگ سرتاسری قرار گرفت. آنسوی شیشه در بیرون، باران، بارانی تند و افسار گسیخته، زمین را به آسمان میدوخت وچنان ضربی بر شیشه ها داشت که چنانچه بی خبری و مستی و سرخوشی مهمانان نبود، شاید در دل تاریکی بیرون، هراسی بر پنجره چنگ می کشید… اما فقط جهانگیر بودکه داشت به باران و تاریکی می نگریست و می اندیشید که اگرچراغ های باغ روشن بود، این باران تمامی آنها را می شکست و می ترکاند…در سوئی دیگر، از آغاز مهمانی تا آن لحظه مردی میانه سال،خوش پوش و خوش قیافه که او هم تنها بود،جهانگیر را زیر نظر داشت و با چشم جان، آنچه راکه در درون او میگذشت، می دید. همان مرد بودکه نگاهی به سراسر سالن انداخت و چون دید هرکدام از مهمانان نقشی میزنند و به نوعی مستی و بی خبری و شادی خود رانشان میدهند، دریافت که در جمع آن مستان، کسی را پروای اندوه جهانگیر نیست… پس بسوی پنجره جائی که جهانگیر ایستاده بود به راه افتاد تا طول سالن وسیع را به پیماید، تصور کم رنگی که همیشه در خاطرش گاه  پیدا و گه نهان میشد، آرام آرام جان گرفت…تصویری که از خود عطر کهنه ای از شبی افسونی در روح او باقی گذاشته بود… بدرستی نمی دانست چرا بسوی جهانگیر میرود اما آن تصور بجای مانده از قدیم، از سالهای دور، گوئی او را بسوی جهانگیر می راند، دستش را گرفته و او را به سمت آن جوان ایستاده بر پشت پنجره و در برابر تاریکی ماسیده بر فضا و هوا می برد… مرد که دیگران او را «فرخی» صدا میکردند، درکنار جهانگیر، پشت پنجره ایستاد و مانند کسی که با خودش حرف میزند، گفت:
– باران …باران شلاق می کشد…
توجه فوق العاده فرخی به جهانگیر، موجب شده بود که نفهمد وقتی براه افتاد، یکی از مهمانها «لیلا» که روی مبل تعبیه شده ای در منحنی دیوار کنار پنجره سرتاسری نشسته بود، نیز از جا برخاست و کنار او قرار گرفت.
جهانگیر، لبخند غمگینی به فرخی زد. فرخی را در همین میهمانی ها شناخته بود و از احترام ویژه ای که دیگران برای او قائل بودند، میدانست که باید مردی محترم باشد. اما نمی دانست کارش چیست و یا خانه او کجاست… از قضای روزگار، یک شب که این  میهمانی های دوره به خانه آقای فرخی  افتاده بود، جهانگیر غیبت داشت. گرفتار سرماخوردگی شدید شده بود. زمستانی که در لس آنجلس – نشانی از زمستان جز همین  همگانی شدن سرماخوردگی ندارد… جهانگیر سر برگرداند و با همان شناخت اندک که از آقای فرخی داشت گفت:
– عجیب است که در تمام مهمانی ها، من و شما، تنها هستیم… فقط من و شما…
فرخی، گرم و صمیمانه پاسخ دا:
– خود را میدانم… تنهایی خود را می شناسم… چرا که عشق را تمام و کمال می شناسم… اما شما را نه…! تصور میکنم، نقطه مقابل من هستید، یعنی عاشقید و عشق را نمی شناسید… جهانگیر، حیرت زده به او نگریست. کلام و آهنگ صدای فرخی به گونه ای بود که برجان می نشست… خواست حرفی بزند، سئوالی بکند، اما نتوانست. گوئی یارای گفتن را از جهانگیر گرفته بودند… فرخی ناچار گفت:
-«…که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها »!
جهانگیر گویی سوژه ای برای حرف زدن یافته است. برای دور کردن فکر ملودی از جانش که او را سخت آزار میداد پس پرسید:
– ولی افتاد مشکل ها… چه مشکلی؟
فرخی، همانگونه گرم و پدرانه و شیرین پاسخ داد:
– منظور آویختن شما از شاخسار درخت تنومند نا امیدی نیست… بلکه برعکس رهنمون شدن شماست… اگر یکباره در عشق غرق شوید به معنای آن است که عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزانده اید… و مشکل از همین جا آغاز میشود و… حرفش ناتمام ماند چرا که لیلا بی مقدمه با لحنی اعتراض آمیز گفت:
-تجربه شخصی در کار عشق، نمی توان بیم رفتن را در رهروان عشق برانگیز و… آقای فرخی تازه فهمید و متوجه شد که لیلا در کنار او ایستاده است… لیلا را هم می شناخت، زنی جذاب، ایستاده در قله بلند چهل – پنجاه سالگی … با ظاهری که سی و چند می نمود. اهل دل، اهل کتاب، اهل سینما، اهل موسیقی، خوش لباس با سخنی مطبوع که ناشی از فراوانی کتاب خوانی های او بود و فرخی میدانست، بخوبی میدانست که این لیلای جذاب مدتهاست که گوشه چشمی به او دارد و کسی چه میداند شاید دل در گروی محبت او نهاده است. اما بروی خود نمی آورد و میکوشید بااو صمیمانه و مودبانه مانند یک دوست برخورد کند… به همین دلیل بامهربانی گفت:
– لیلا… لیلا جانم… رفیق خوبم… تو میخواهی یک عاشق را،عاشق تازه کار راکه در مکتب عشق، کودکی بیش  نیست، درست مانند کودکی بی یاور- در همهمه های دیار شلوغ عشق رها کنم؟!… نه…اینکار از دست من ساخته نیست…
لیلا با طعنه گفت:
– شما عشق را می شناسید؟!
و جهانگیر که متعجب و سرگردان به این گفتگو دلبسته بود، با بی تجربگی ناشی از جوانی، پرسید:
– از کدام عشق و از کدامین عاشق سخن می گوئید؟ مرا گیج کرده اید!
فرخی ضربه شدید را فرود آورد:
– جهانگیرخان از عشق شما به ملودی سخن میگویم…! از اینکه شما در راه عشق، هنوز کودک خردسالی بیش نیستید، وگرنه  چنین آزرده خاطر و پریشان چشم به این تاریکی سمج ماسیده بر شب و این باران بی قرار خیره نمی شدید … واین خانم … لیلای مهربان همه ما نیز عشق را فقط از طریق کتاب می شناسد نه…
لیلا باز حرف فرخی را برید و گفت:
– وقتی از تلخی عشق سخن می گوئید، مانند این است که دانه اش را در زمین بایربکارید… دانه هرگز تبدیل به نهال نخواهد شد.
لحظه به لحظه بر حیرت جهانگیر افزوده میشد. معهذا دریافته بود که ملودی از آنسوی سالن، چشم به آنها دوخته است. شاید اگر هیاهوی سالن اجازه میداد، ملودی می توانست از حرکات لب آنها، حدس بزند که در چه موردی سخن میگویند. جهانگیر مدتها بود آندو را می شناخت. بی خبر از دل هر دو… حالا در این شب، شب دراز یلدا، با چنین گفتگویی روبرو شده بود. آنهم درست هنگامی که ملودی بیزاری خود را از او اعلام کرده بود! جهانگیر از این گفتگوی دلنشین لذت می برد و به والائی عشق می اندیشید که از قول مردی پخته چون فرخی نقل می شود. ولی نمیدانست چگونه آقای فرخی میداند که او عاشق ملودی شده است و باز نمیدانست که او تنها و لیلا نیز مدتهاست  که می اندیشد فرخی، همان مردی است که میتواند به او تکیه کرد و آسوده خاطر شد از توفان های زمانه و یا از حریق سوختن زندگانی…جهانگیر از کجا باید این همه را میدانست؟! مردی که تازه به سی سالگی رسیده بود و پر از شور جوانی بود، ملودی که تازه بیست و پنج سال داشت و سرشار از دلبری و طنازی بود و از آفت زیبایی  خود نیز بخوبی با اطلاع… و در برابر فرخی که بعد از مرگ همسرش دیگر ازدواج نکرده بود و اینک در نزدیکی رسیدن به قله شصت سالگی تنها زندگی می کرد و لیلا که هرچند جوان می نمود.اما گویا چند سالی بودکه چهل سالگی را پشت سر گذاشته بود. خوب چگونه باید جهانگیر بتواند این همه را بداند… شاید به همین دلیل بودکه در بهت خود فرو شده خاموش، ترجیح میداد بشنود  تا حرف بزند… فرخی که گوئی با دو حریف روبروست که از دو سو او را محاصره کرده اند، به جهانگیر گفت:
– فضای این جا، این هیاهو و موزیک و رفتار بی بندو بار بعضی ها مناسب سخن گفتن درباره مسئله پیچیده عشق و عاشقی نیست و تفاوتی که میان عشق وعاشقی است!
جهانگیر حیرت زده پرسید:
– تفاوت؟! تفاوت میان عشق و عاشقی؟
فرخی جواب داد:
-دقیقا درست متوجه شدی. اما تا صبح قیامت میتوان درباره این تفاوت سخن گفت… بگذار اول جواب این لیلا خانم شاد و شیطان را بدهم و بعد میگویم ما چهار نفر چه خواهیم کرد.
جهانگیر باز شتابزده گفت:
– مافقط سه نفریم…
فرخی با لبخند گرمی که صورتش را پوشانده بود  و نگاهی پرمعنا که از چشم هایش ساطع می شد، سر تکان داد:
– درست است… ما این جا سه نفریم… اما یک نفر ما در آن سوی سالن چشم از ما بر نمیدارد… خانم ملودی… ملودی… عشق شما… و بعد رویش را به لیلا کرد و پرسید:
– لیلا جان… لیلاجان خوبم… شنیده ای که شاعر چه  گفت؟!
فرخی سکوت کرد. مثل اینکه چیزی را فراموش کرد. لیلا با همان طبع شاد و لحن شوخی آمیز خود که البته منظور و هدفی هم در آن  پنهان بودگفت:
– آقای فرخی! دارید پیر میشوید… فراموشی اولین علائم پیری است! و بلافاصله به دنبال همان هدفی که از گفتن این جمله داشت افزود:
– ولی هنوز جذابید… هنوز براحتی میتوانید زنهای بسیاری راکه اهل دل و تفکر هستند آسان بدست آورید. حالا شعر کدام است؟!
فرخی، پاسخ داد:
– درست گفتید! فراموش کرده ام… مضمون شعر این بود که جوانی از پیر میکده پرسید عشق چیست؟ و پیر میکده پلکی بهم زد و پیاله تهی کرد و گفت«همان گذشت» اما به هر کسی به طریقی گذشت!
جهانگیر غرق شده در گفتگوی جالب توجه فرخی و لیلا، سربرگرداند تا دوباره به ملودی نگاه کند که باز به خواست مهمانها، رقص آشوب آفرین دیگری را آغاز کرده و جمعیت را مجذوب خود ساخته بود. فرخی دست روی شانه او گذاشت و پرسید:
– تو مرد ره عشق هستی؟
جهانگیر سکوت کرد و فرخی ادامه داد:
– نه آن عشق های قدیم… افسانه ها… حتی عشق های زمان جوانی ما… منظورم از عشق های امروزی است.. میدانی چرا می پرسم تو مرد ره عشق هستی یا نه؟! چون دیریست که دیگر مرد این ره یافت نمی شود… مردانگی مرده است… مردانگی به دسته چک و سفته و حساب بانکی بسته است!
دیری است که دیگر زنی نمانده است! زنها نیز در جستجوی مردی هستند که دسته چک و حساب بانکی او همیشه و در همه حال، آماده  باشد…آن عشق که پناهگاه بزرگی بود برای زن ومرد به پایان رسید و دریغ و دریغ که پول، مظهر شیطان، اینک  پاسدار عشق است… پول، عشق شیدائی و رخوت عطرآگین آغوش و عقل و دین واندیشه را یک جا قربانی  کرده است… پسرم … یا برادر کوچکم این روزها زن و مرد را پول وسوسه میکند نه زیبایی زن و شخصیت مرد…
لیلا آسیمه سر و عصبانی اعتراض کرد و جهانگیر در بهت بیشتری فرو رفت.اما فرخی در برابر اعتراض لیلا، بدون لبخند، مانند کسی  که در تفکر عمیقی فرو رفته است و چشم هایش بجای دیدن طرف مقابل، تصویر درون خود را می نگرد گفت:
– گفته بودم که باید، یک شب، ما چهار نفر دور هم جمع آئیم…
لیلا باز حرف او راقطع کرد:
– جمع شویم که چه شود؟
آقای فرخی گفت که در یک صندوقچه کوچک را برای شما بگشایم… صندوقی را که چندین سال است با خود حمل کرده ام… از تهران به هزارجا وبالاخره از هزار تا نا کجا آباد تا لس آنجلس…
و در همان حال دست در جیب خود کرد و دو کلید کوچک را بیرون آورد و مقابل چشم لیلا و جهانگیر گرفت و گفت:
– این کلید آن صندوقچه کوچک است… صندوقچه ای که سال ها طول کشید تا در آنرا بگشایم، اما حالا هر هفته با آن صندوقچه خلوت میکنم… وقتی از محتویات  آن صندوقچه با خبر شوید به رازی دست یافته اید… به گنجی رسیده اید… و بالاخره اینکه مانند من بقیه عمرتان را گاه و بیگاه به آنچه که خواهید دید و شنید فکر خواهید کرد… حالا بگوئید کی می توانید سراغ من بیائید تا من ترتیبی بدهم که ملودی نیز شبی که شما می آئید به جمع ما به پیوندد…
لیلا بلافاصله غرق در راز صندوقچه کوچک شده  بود و خیره به آن دو کلید کوچک که فرخی هنوز در دست داشت می نگریست و جهانگیر از شوق یک شب را در کنار ملودی نشستن چنان درخود غرق کرده بود که نمی دانست باید به اسرار داخل آن صندوقچه مرموز اندیشه کند یا به ملودی… تفکر آنها را صدای بلند آقای فرخی از هم گسست…
جمعه آینده چطور است… جمعه آینده… جمعه عجیبی… عجیب… برای همه شما…

ادامه دارد