آنها مادرم را كتك زدند

 

پدرم گفت با هيچكس درباره سفرت حرف نزن، بي سرو صدا برو، تا من و مادرت هم بدنبال تو بيائيم، اين ماجرا همان سالي بودكه من بعد از يك ازدواج نافرجام، تازه طلاق گرفته بودم.
من با مهرداد در دانشگاه آشنا شدم ظاهرش نشان ميداد كه خيلي سالم و ورزشكار است،ولي بعد از ازدواج فهميدم تا خرخره  در ترياك غرق است، يعني همه خانواده اش ترياكي بودند، پدر ومادر وبرادر بزرگ وحتي برادر 17‌ ساله اش! من با خودفكر كردم بمرور  او را ترك مي‌دهم، ولي  يكروز بخودآمدم كه كنار منقل ترياك  خانوادگي شان نشسته ام و براي تفريح دود مي‌كنم.
6‌ماه بعد من هم معتاد بودم، خودبخود ديگر اعتراضي هم نداشتم، خوشبختانه پدرم مردي هوشيار بود و خيلي زودماجرا را فهميد. با نفوذي كه در دادگستري داشت هنوزدوستان قديمي اش در آنجا صاحب مقامي بودند، براي طلاق اقدام نمود و  در همان دوره هم براي ترك اعتياد من قدم برداشت من يك ماه طول كشيد تا بخود آمدم، چقدر شرمنده پدر و مادرم بودم وچقدر از خودم نا اميد، كه آن چنان آسان بدام مهردادو خانواده اش افتادم.
روزي كه طلاق گرفتم، مهرداد تهديد كرد عكس هايي راكه كنار منقل ترياك از من گرفته پخش مي‌كند وآبروي مرا مي‌برد، مگر اينكه با او آشتي كنم، او ميگفت تو اندام مرمرين داري، من حاضر نيستم اين اندام را از دست بدهم!
همين ها بودكه پدرم مرا بي سرو صدا روانه استراليا كرد، چون عموي  بزرگ وعمه هايم در سيدني بودند، همه شان انتظار ما را مي‌كشيدند من سرانجام به سيدني رسيدم و  دوماه بعد هم پدر ومادر وخواهرم آمدند، برادر بزرگم  در ايران كارخانه داشت و امكان سفر نبود. پدرم خيلي زود در يك منطقه خوب سيدني خانه اي خريد و با كمك عمويم، يك كمپاني در زمينه وسايل و تعمير كامپيوتر راه انداختند، چون آنها سابقه طولاني داشتند و پدرم نيز علاقمند  بود.
من هم در آن كمپاني مشغول شدم، در ضمن به تحصيل  پرداختم صبح ها در يك كالج درس مي‌خواندم، در همانجا بود كه با بن يك جوان اهل روماني آشنا شدم، بن جوان خوش چهره اي بود كه از همان روزهاي اول به سوي من آمد وگفت از من خوشش آمده و من هم از او خوشم آمد، ولي تا 4ماه هيچ رابطه اي ميان ما نبود يك سفر كوتاه ما را جدي بهم نزديك كرد. احساس كرديم همديگر را دوست داريم، بن  مي‌خواست رشته  پزشكي بخواند ، اصرار داشت من هم در همان رشته  تحصيل كنم، پدرم وقتي شنيد بن مشوق من در تحصيل است، او را به جمع خانواده  پذيرفت وحتي يك كار موقت به او داد كه حقوق خوبي داشت.
تقريبا همه فاميل و اطرافيان پذيرفتند كه ما  نامزد هستيم و بزودي ازدواج مي كنيم، البته  من اصراري نداشتم سريعا تن به ازدواج بدهم چون هنوز خاطره آن ازدواج در ذهنم بود، مي‌خواستم دو سالي بگذرد، بن اصرار داشت هر چه زودتر ازدواج كنيم.
يكسال گذشت، بن وارد دانشگاه شد، يكروز كه ما برايش جشن تولدي گرفته بوديم، پدرم عصباني وارد خانه شد و درگوش من گفت بن نمي‌آيد، گفتم چرا؟ گفت چون من مچ اش را با منشي مان گرفتم، بهتر است اورا فراموش كني، من كه شوكه شده بودم، بي اختيار زدم زير گريه، مادرم به سراغم آمد، ماجرا را فهميد، مرا سوار بر اتومبيل كرد وبه سوي شاپينگ سنتر محله برد، مي‌دانست من عاشق  خريد هستم، مرا تا ساعتها  سرگرم كرد و مرتب گفت كه بن جوان بدرد بخوري نبود، همان بهتر كه قبل از ازدواج او را شناختي.
من چون عاشق بن بودم، ضربه سختي خوردم، خصوصا بعد از چند هفته، بيشتر دلتنگ شده بودم، همه جا او را مي‌ديدم و صدايش را مي شنيدم، حال كار كردن و  درس خواندن  نداشتم، دختر عموهايم مرا با خود  به يك سفر يك هفته اي بردند،ولي بيشتر دلتنگ  شدم، در بازگشت يكروز در پاركينگ كالج با گروهي از بچه هاي كلاس روبرو شدم كه ماري جوانا مي‌كشيدند، من هم با آنها همراه شدم، اين  مسئله مرا تاحدي آرام كرد، بطوري كه بعد از دو ماه خنده به لبانم آمد، ديگر از فردا به جمع آنها پيوستم و مصرف ماري جوانا مثل يك سيگار معمولي شده بود.  پدر ومادرم  نيز تعجب كرده بودند، گرچه  پدرم شك داشت، مرتب كيف و لباسهايم رامي گشت، عاقبت هم  فهميد و از من خواست  بلافاصله ترك كنم، ولي من  فرياد زدم نمي‌توانم، اين فقط يك سيگار است ترياك كه نيست اعتياد بياورد، پدرم سخت ناراحت بود، كار به جروبحث  كشيد، من از خانه بيرون آمدم درآپارتمان يكي از بچه ها شب خوابيدم، فردا صبح به مادرم زنگ زدم گفت او  و پدرم  تا صبح درخيابانها رانندگي كرده اند، گفت به خانه برگرد و اين مشكل را حل كن، گفتم من ترك نمي‌كنم، چون در غير اينصورت خودكشي خواهم كرد.
مادر رضايت داد من ماري جوانا  بكشم، ولي در خانه بمانم ،من برگشتم، پدرم سعي داشت با من روبرو نشود، ولي دخترعموهايم را ماموركرده بود كه با من  حرف بزنند، آنها نمي‌دانستند من دوباره  دچار افسردگي  شده و به مواد قوي تري روي آوردم، اين بار هم پدرم فهميد، مرا با تهديد به سراغ يك پزشك برد، ولي من از مطب اش گريختم، به سراغ يكي از دوستانم رفتم خوشبختانه درحساب بانكي ام به اندازه كافي پول داشتم كه مواد بخرم و هزينه زندگيم را تامين كنم.
بعد از اينكه پولهايم طي يك ماه  تمام شد، دوستانم يكي يكي عذرم را خواستند، چون از همه قرض گرفته بودم، يكروز بخود آمدم كه هيچكس دورم نبود فقط يك جوان  استراليايي بودكه پيشنهاد  مي‌داد من در يك اسكورت كمپاني كاركنم و تقريبا خودم را بفروشم!   من هم نپذيرفتم و به سراغ مادرم رفتم، او كه بشدت لاغرو تكيده شده بود، بلافاصله با پزشك آشنايي حرف زد و مرابه بيمارستان رساند، قرار شد من ده روز بستري باشم و با هيچكس تماس نگيرم.
روز هفتم، دوباره وسوسه شدم و به يكي از دوستان ناياب زنگ زدم،وقتي تلفن ميزدم  يكي از  دكترها متوجه شد و مادرم را خبر كرد درست مادرم لحظه اي رسيدكه آن دوستان برايم مواد آورده بودند، ميان مادرم و آن دختر و پسر درگيري پيش آمد، آنها مادرم  را كتك زدند من هم ناگهان جوش آوردم وبه سوي آنها حمله بردم وصورت يكي از آنها را زخمي كردم، كه هر دو گريختند. اين حادثه مرا بخود آورد، مادرم را كه به شدت درد مي‌كشيد به درون بيمارستان برده وبستري كردند، من شرمنده به اتاقم برگشتم، آن حادثه مرا واقعا  شوكه كرد من عوض شدم، تصميم گرفتم هر دردي به جان بخرم ولي خودم را پاك كنم،كه چنين شد و من دوباره به زندگي بازگشتم، چند سالي است از عشق گريزانم، از مردها مي‌ترسم، ولي سرم گرم تحصيل است، در دانشگاه مراحل آخر را مي‌گذرانم، باوركنيد پدر و مادرم 20‌ سال جوان شده اند، پر از انرژي شده اند، همه جا با غرور از من حرف ميزنند.
پايان