سنگ صبور عزیز
روزی که با 7 تن از بچه های محل ایران را ترک کردیم، هیچگاه چنین روزهایی را پیش بینی نمی کردیم. 10 سال قبل من به ارمنستان آمدم، آنروزها در ارمنستان برای ایرانیان کار زیاد بود، این بگیر و ببندها و ممنوعیت ها وجود نداشت و آنروزها، مسئله ویزا و اقامت راحت تر از امروز بود



حدود 5 سال، کار سخت و طاقت فرسا را، پشت سرگذاشتم و خوشبختانه با پس انداز قابل توجهی توانستم آپارتمان کوچکی در ایران بخرم و در عین حال، مقدمات ازدواج را فراهم سازم. مریم، دخترهمسایه خواهرم، که دختر زیبا و نجیبی بود، ایده آل من بود، من به ایران بازگشته و او را عقد کردم و دوباره به ارمنستان بازگشتم تا برای یک زندگی مرفه، سرمایه ای بسازم. یک روز که در پارک شهر، در حال گشت بودم، مردی خارجی به من نزدیک شد و گفت حاضری در فیلمی بازی کنی؟ من که انتظار چنین پیشنهادی را نداشتم، ابتدا هاج و واج او را نگاه کردم و بعد گفتم البته و با اشتیاق! من چهره و اندام خوبی داشتم و در ضمن، در رشته وزنه برداری قبلا ً فعالیت می کردم وهنوز اندام ورزیده من در میان دوستان و آشنایان مورد بحث بود. فردای آنروز، از محل کارم، به بهانه بیماری اجازه گرفته و به آدرسی که آن شخص داده بود، رفتم و همان روز، بعد از حدود دو ساعت تمرین، من در یک نقش کوتاه، ولی ظاهرا ً مؤثر، جلوی دوربین رفتم. من تسلط کامل به زبان ارمنی داشتم، ولی با اینحال، در آن صحنه ها نیاز به حرف زدن نبود، در پایان همان صحنه، من دختر زیبایی را، که نقش اول فیلم را بازی می کرد نجات داده و بعد بوسیدم و ظاهرا ً نقش من پایان یافت و دستمزد خوبی هم، برای آن چند دقیقه گرفتم، قرار شد ارتباط خود را با آن آقا حفظ کنم، تا در نقش های بعدی نیز، ظاهر شوم. البته بعدها فهمیدم آن فیلم بیشتر برای کشورهای جهان سوم ساخته میشود و در خود این کشور طرفداری ندارد.
دو روز بعد، آن آقا زنگ زد و گفت آرمینه، ستاره اول آن فیلم، مرا برای نقش دیگری انتخاب کرده است، از چهره من خوشش آمده و ممکن است همین سبب گردد، در آینده با بخت بلندی همراه شوم.
دیدار من با آرمینه، نشان داد که او به من توجه و علاقه دارد، ولی با غرور خاصی می خواهد مرا وادار به ابراز علاقه نماید، من هم در یک موقعیت مناسب، دست او را بوسیدم و همین، مرا به آرمینه بیشتر نزدیک کرد. از چند هفته بعد، من به آپارتمان او، در یکی از گرانترین محلات شهر ایروان، نقل مکان کردم و چون عاشقی در کنار او ماندم، ضمن اینکه، آرمینه مرا همه جا با خود می برد و در ضمن، حسادت و حساسیت خاصی به من داشت، بطوریکه یکروز وقتی یکی دیگر ازستارگان فیلم، از من خواست تا با او در یک میهمانی برقصم، آرمینه به خشم آمده و مجلس را ترک گفت و مرا هم، بدنبال خود برد.
من که از یک خانواده متوسط بودم، اصولا ً در چنین شرایطی، با آدم های ثروتمند، مرفه و اشرافی، خود را بیگانه می دیدم، یکروز تصمیم گرفتم از آرمینه کناره بگیرم، چون پیش بینی میکردم آرمینه، سرانجام روزی مرا از خود می راند و جوان دیگری را، جایگزین می سازد، درست مثل بعضی از فیلمهای سینما، که در آن جوانهای ساده دل، خوش قیافه و جوانمرد، که به تله زنان ثروتمند و عشوه گر می افتادند و در پایان فیلم یا معتاد، یا قاتل و یا رانده شده و درمانده برجای می ماندند، من نیز، دچار ترس شده و عاقبتی این چنینی را، برای خود، می دیدم.
یکشب، به بهانه ای، خانه آرمینه را ترک کردم و به سراغ دوستانم رفتم. دلم برای آنها تنگ شده بود، برای زندگی ساده، شام و ناهار دسته جمعی، شنبه و یکشنبه های پارک و ساندویچ خوردن، شوخی کردن و بی خیال بودن، همه و همه تنگ شده بود. بچه ها با دیدن من، هورا کشیدند و کم و بیش می دانستند که من با یک زن ثروتمند و زیبا زندگی می کنم، ولی نمی دانستند در پشت قضیه چه خبر است!
برای بچه ها همه چیز را گفتم، همه بر سرم ریختند و به شوخی، با مشت و لگد بجانم افتادند و سرزنشم کردند که چرا چنین شانسی را، از دست داده ام. فردای آن روز، همه دوستان، مرا روانه خانه آرمینه کردند و گفتند پسر! برو ثروتمند شو! خودت را بساز و بعد ترکش کن!
قبل از رفتن، به آرمینه زنگ زدم، با گریه گوشی را برداشت و پرسید کجایی؟ گفتم فلان خیابان هستم، گفت همانجا بمان، من الآن می آیم، یکربع بعد آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و با گریه گفت هرگز مرا ترک مکن، هرگز! وگرنه تا پای کشتن تو و خودم، ایستاده ام!
من خوشحال بودم که آرمینه چنین عشقی به من دارد و از آن روز، بیشتر در او و زندگیش، غرق شدم، در زندگی خاصی که، البته از مواد مخدرهم، بدور نبود، گرچه من خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم اسیر عشق او شدم، دیوانه او شدم و زمانی بخود آمدم که دیگر جدایی از او، حتی برای لحظه ای، برایم امکان نداشت.
از سویی، همسرم از ایران، مرتب زنگ می زد و من، به بهانه های مختلف، او را دست بسر می کردم. دو سال از ازدواجم گذشته بود و من آنقدر با آرمینه مشغول بودم که بکلی همسرم را فراموش کرده بودم. پدر و مادرم مرتب با من تماس می گرفتند و توصیه می کردند زودتر برگردم. از طرفی چون برادر بزرگم، مدیر کارخانه پدر همسرم بود، او را تحت فشار گذاشته بودند که مرا، هرچه زودتر برگرداند. من دیوانه آرمینه بودم، از طرفی او نیز عاشق من بود و من را رها نمی کرد و لحظه ای، از من جدا نمی شد. تا اینکه من در یک حادثه رانندگی، مسبب مرگ دو جوان شدم، ماجرا حتی به روزنامه ها کشید و من به زندان افتادم. آرمینه برایم وکیل گرفت، ولی من حدود دو سال، درگیر بودم و امکان آزادی نداشتم، تا سرانجام، یک سال قبل، با یاری آرمینه، از زندان رهایی یافتم. همه خانواده بویژه همسرم در ایران، انتظار مرا می کشیدند. همسرم بخاطر من، همه این سالها را به انتظار نشسته بود، از جوانمردی بدور بود او را ترک کنم، از طرفی آرمینه نیز، در تمام این سالها با وجود شهرت و موقعیت خوب، در برخی سریالها و فیلمها، عاشق من باقی مانده و کنارم ایستاده است. من واقعا ً نمی دانم چه کنم؟ آیا آرمینه، که تمام قلبم را از عشق پر کرده و تمام این سالها عاشقانه و فداکارانه با من این سالها را طی کرده، ترک کنم و به ایران بازگردم؟ و یا همسرم را در ایران جواب کنم، دختری که بخاطر من سالها، پاک و صادق و وفادار و صبور، در انتظارم نشسته است، واقعا ً چه کنم؟
بهنام- ش- ارمنستان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی به بهنام- ش- ارمنستان
زمانی که یک مرد جوان و بقول شما ورزشکار از همسرش به هر دلایلی در طولانی مدت جدا میشود، تردیدی نیست که برای او و احتمالا برای همسرش حوادثی پیش می آید که از ابتدا نخواسته اند به آن بیاندیشند. رفتن به کشور دیگر و زندگی با بانوئی که هنرپیشه است و احتمالا در نقش های متفاوت توانسته است اندیشه راستین بودن را در مردم بوجود بیاورد و نیز تنهایی شما در کشوری غرب و نیازهای غریزی که واقعیت بسیاری از پیشامدها را سبب میشود، شما را به گونه ای تحت تاثیر خود قرار داده است. در طی سالها زندگی دوراز همسر آنچه را که از او بیاد دارید با آنچه او امروز در اندیشه شماست تفاوت بسیار دارد. آیا همسر شما از رابطه و زندگی شما با آرمینه خبر دارد؟. آیا میداند که در فراز و نشیب ها که با او داشته اید از چه مراحلی گذشته اید؟ آیا تصادف و زندانی شدن شما به گوش او رسیده بود و میدانست که نجاتبخش شما چه کسی بوده است؟… شما می گوئید همسرم عاشقانه سالها در انتظارم نشسته است؟ و از سوی دیگر اعتراف به عشق آرمینه دارید که (تمام قلبم را ازعشق پر کرده است) و در چنین حالی می پرسید که در این لحظه چه باید کرد؟
بنظر می رسد که در این لحظه شما به تنها چیزی که احتیاج دارید گفت و گو با روانشناس است؛ آمادگی برای زندگی مشترک ندارید. می خواهید با یک دست دو هندوانه را بردارید! شدنی نیست. در میان احساسات متفاوت و ضد و نقیض ها خود را ناتوان احساس می کنید. از جلسات روان درمانی روشن کنید که آیا پس از آنکه همسر شما از کل رفتار شما آگاهی پیدا کرد حاضر است شما را ببخشد؟ آیا آرمینه وعشق او در روند زندگی چند ساله قابل دوام است؟ زندگی مشترک زندگی سینمایی نیست، نیاز به دوام و تبادل راستی و درستی در رفتار دارد.

.