سنگ صبور عزیز


سنگ صبور عزیز
نمی دانم چرا دیگر، همه اعتماد به نفس خود را، از دست داده ام؟ نمی دانم چرا فکر می کنم هیچ جذابیتی در من وجود ندارد حتی با همه زیبایی، احساس میکنم زشت شده ام!
آن روز که در جشن تولد خواهرم، با بهروز آشنا شدم، با خود گفتم چقدر روحیه شاد و پر انرژی و مثبتی دارد، چنین آدمی با هر کسی زندگی کند، به او نیز، روحیه می بخشد. در همین افکار بودم که خواهرم در گوشم گفت: بهروز یک دل نه صد دل، عاشق تو شده است! از من خواسته تا مادرش را برای خواستگاری بفرستد! من خندیدم و گفتم از کجا بدانم که بدرد زندگی من می خورد؟ از کجا بدانم همیشه روحیه شادی دارد؟ از کجا بدانم آدم وفاداری خواهد بود؟
خواهرم گفت خانواده اش را خوب می شناسم، خواهرانش واقعا ً انسانهای خوبی هستند، مادرش سالها برای وزارت آموزش و پرورش کار کرده است و پدرش بازنشسته وزارت علوم است! من آنروزها خواستگاران زیادی داشتم، ولی سماجت و پیگیری بهروز سبب شد من عاقبت رضایت بدهم و طی جشن باشکوهی، با هم ازدواج کردیم. همه این رویدادها در سال 2010 در ایران اتفاق افتاد، زمانی که هنوز من 24 ساله بودم، در اوج نوجوانی و زیبایی و طراوت! سال 2012 پدر و مادرم به اصرار برادرانم، راهی آلمان شدند و من بعد از رفتن آنها احساس بی پناهی عجیبی داشتم، وقتی با بهروز درمیان گذاشتم، گفت می خواهی ما هم برویم؟ گفتم من حرفی ندارم، تو فکر می کنی می توانیم زندگی را در آنجا از صفر شروع کنیم؟ خندید و گفت چرا که نه؟ من آمادگی کار شبانه روزی را دارم، حاضرم حتی به سخت ترین کارها تن بدهم، ولی حداقل از این شرایط محدود، رها شوم. آپارتمانی را که با کمک پدرم و قسطهای ماهیانه، خریده بودیم، بنام برادر بهروز کردیم تا اگر ضرورت داشت، برایمان بفروشد، سپس راهی اروپا شدیم.
ابتدا به آلمان رفتیم، ولی به دلیل اینکه نتوانستیم پناهندگی بگیریم، به سوئد رفته و در آنجا با کمک یک ایرانی دلسوز، عاقبت این مراحل طی شد و ما زندگی خود را در این سرزمین تازه، آغاز کردیم. با اینکه از کمکهای دولتی بهره مند بودیم، ولی من در پشت پرده نیز، کار می کردم، و در ضمن برای یک خانواده بعنوان معلم فارسی، بعد از ظهرها وقت می گذاشتم. خلاصه اینکه، درآمدی در
حد یک زندگی بی دغدغه و راحت را، فراهم می کردم.
بهروز به بهانه اینکه هنوز جا نیفتاده و کار دلخواه خود را نیافته، اغلب در خانه می ماند، روزها، سرش با فیلم های سکسی گرم بود و شبها هم که من می آمدم، بجان من می افتاد. تا اینکه با اندوخته ای که از ایران آورده بودیم، اتومبیلی خرید و همزمان من، باردار شدم. ابتدا برای گردش دونفره راهی اطراف می شدیم و آخر هفته های خوبی داشتیم، تا اینکه یک شب تصادف کرد و پیشانی اش زخمی شده و دو سه روزی در بیمارستان بستری بود. در این مدت، دختر بسیار زیبایی که با او تصادف کرده بود، دو سه بار به عیادتش آمد و دو سه دسته گل برایش آورد. من احساس کردم بهروز عمدا ً اصرار میکند آن دختر در اتاقش بماند و حرف بزند و بعد هم از آن دختر خواست به او زبان سوئدی یاد بدهد!
نمی دانم ناگهان چرا احساس دلشوره کردم و بنظرم آمد این دختر زندگی مرا از هم می پاشد! به همین جهت با بهروز حرف زدم و گفتم از این دختر دوری کن! چون خیلی آزاد و راحت و در ضمن سکسی است! خندید و گفت هیچ زن و دختری به زیبایی و سکسی بودن تو نمی رسد، بی جهت هم نگران نباش! در ضمن قول داد به جز دو جلسه، دیگر با او دیداری نداشته باشد، چون مدعی بود مبلغی پرداخت کرده و رویش نمی شود آنرا پس بگیرد!
در یکی از همین روزها، مادر و خواهرم از آلمان برای دیدار من به آنجا آمدند، تا در آخرین ماههای بارداری من، از من مراقبت کنند و همین سبب بی خبری من از بهروز شد. عجیب اینکه شبی که در بیمارستان پسرم را به دنیا می آوردم، بهروز بر بالین من نبود و کاشف به عمل آمد که به شهر دیگری رفته بود.
در بازگشت به خانه و همچنین خلوت شدن اطرافم، بهروز را بطور جدی به حرف کشیدم و از او خواستم واقعیت های پشت پرده زندگی مان را برایم بگوید، چون واقعا ً همه چیز زندگیش عوض شده بود و آن مرد پرشور و مهربان همیشگی من، نبود. بهروز ابتدا طفره رفت، ولی ناگهان اعتراف کرد با آن دختر رابطه دارد و در ضمن، از او کمک مالی نیز می گیرد، حتی قرار است سرمایه ای در اختیارش بگذارد تا رستوران بخرد! در حالیکه خیلی عصبانی شده بودم، بهروز با پررویی می گفت چرا به من اجازه نمی دهی از این دختر بهره مالی ببرم و به نفع زندگی مان بکار گیرم؟ من فریاد زدم تو فکر می کنی فرق تو با یک زن بدکاره چیست که بهانه می آورد برای پول با دیگران هم آغوشی می کند؟ بهروز گفت مسئله مردها فرق می کند وگرنه برخی ادیان اجازه نمی دادند مردها با دو زن و یا بیشتر ازدواج کنند!
مشاجره من و بهروز بالا گرفت و من ناچار، او را از خانه بیرون کرده و سپس تقاضای طلاق کردم، و خیلی زود نیز مراحل آن طی شد. من روزها پسرم را به یک مرکز مخصوص می سپردم و کار می کردم و شب ها با او به خانه بازگشته و خوش بودم و راضی از اینکه دیگر اعصابم بخاطر ماجراهای بهروز بهم نمی ریزد.
کم کم، یک دوره در کالج گذراندم و بعنوان پرستار شروع به کار کردم. بعد هم، با اصرار خانواده ام، همراه با پسرم راهی آلمان شدم و در تمام این سالها، از عشق و ازدواج گریختم.
تنها مسئله ای که مرا اذیت می کرد، سؤالات بیشمار پسرم بود که از پدرش می پرسید و من بهانه می آوردم، که به دلیلی به ایران بازگشته و در آینده دوباره می آید. تا اینکه مدتی پیش، یک روز که در عالم خود غرق بودم، پسرم بابک گفت، چند ماهی است که پدرش را ملاقات می کند و گاه با او به رستوران می رود! من که دنیا بر سرم خراب شده بود از جا پریدم و گفتم چی؟ گفت بله، پدرم چند ماه قبل، سر راهم قرار گرفته و در طی این مدت با نشان دادن عکسهایی از عروسی مان و تولد او و زندگی مشترکمان، در واقع، وجود خود را ثابت کرده و اینک می خواهد دوباره به زندگی ما بازگردد و تنها خواهش او، اینست که او را
ببخشم!
آنروز فقط از شدت عصبانیت و اندوه گریه کردم، ولی بعد که بخود آمدم، احساس کردم پسرم که اغلب اوقات منزوی و کم حرف بوده، روحیه تازه ای گرفته و جنب و جوش دور از انتظاری از خود نشان می دهد و مرتب از من می خواهد که پدرش را ببخشم! راستش وقتی یاد گذشته ها می افتم، یاد آنروزها که بهروز مرا با پسرکم تنها گذاشت و رفت، امکان بخشیدن او را در خود نمی بینم، و در ضمن معتقدم، هیچ نیرویی نیز نمی تواند مرا وادار کند تا با او آشتی کنم و زیر یک سقف زندگی کنم، در عین حال، دلم نمی خواهد دل بابک را بشکنم و او را اذیت کنم، درمانده ام که واقعا ً چه کنم؟ آیا راهی وجود دارد؟ آیا بهتر نیست از بابک بخواهم میان من و پدرش یکی را انتخاب کند؟
شراره- م- آلمان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواری های خانوادگی به بانو شراره از آلمان پاسخ میدهد.
یک رابطه ی عاشقانه در طی مدتی نسبتا کوتاه از مسیر درستی که در پیش گرفته شد با حادثه ای که اغلب برای خانواده ها اتفاق می افتد به راهی منجر شد که طلاق پایان آن بود. نخست آنکه در نبود پدر و مادر پس از مدتی آنهم دستاورد کوشش های شما بود به برادر بهروز داده شد تا از آن نگهداری کنند. با اندوخته ای که فراهم ساخته بودید تصمیم گرفتید که به سوئد بروید و در آنجا زندگی کنید. آن حادثه کوچک که توانست حوادث بزرگتری را بوجود آورد این بود که راننده خطاکار یک دختر سوئدی بود که میخواست بار گناه را با توجه دادن و گل آوردن کاهش دهد اما حس زنانه به شما می گفت که این دختر به بهروز بیش از اندازه توجه دارد و بهتر است که بهروز مواظب رفتار وکردار و گفت و گوی خود با آن دختر سوئدی باشد ولی بهروز همچنان با دختر سوئدی به گرمی رفتار کرد و توجه آندو به گونه ای خود را در لباس تدریس زبان نشان داد و کار به جایی رسید که پس از آمدن “مادر” برای وضع حمل شما بهروز حتی حاضر نشد که در بیمارستان حاضر باشد و نخستین فرزند خود را در آنجا به بیند و به شما دلگرمی بدهد. در هرحال اینگونه رفتار از بهروز و اعتراف او به عشق دختر سوئدی سبب شد که از همدیگر جدا شوید ولی امروز پس از سالیان دراز بابک به شما میگوید بهروز را دیده است و باز هم ملاقات هایی داشته اند. عکس های شما را در زمان عاشقی اول! دیده است و درواقع از شما میخواهد که به پدرش بر گردید ولی شما آنقدر از بهروز دلخور و رنجیده اید که نمیخواهید خواهش بابک را بپذیرید. و بر سر دو راهی هستید که از بابک بخواهید که بین شما و پدر یکی را انتخاب کند.
پاسخ من به شما این است که پیش از رسیدن روانشناس در جلساتی که با حضور بابک انجام میدهید تصمیم بگیرید. بنظر می رسد که بهروز از گذشته پشیمان است ولی پرسش این است که آیا یک شخصیت متلون قابل اعتماد است؟ بنظر بابک وقتی به همه ی اعمالی که پدرش انجام داده است پی ببرد احتمالا در رفتار و تصمیم خود تجدیدنظر خواهد کرد.

.

.

.

.

.