سنگ صبور عزیز

گلنار: لندن

!….بیماری سخت و ناگهانی، وجدانم را بیدار کرد ولی

انسان ها گاه در مراحل حساسی از زندگی خود، دست به اقدام و یا تصمیمی می زنند که گاه تا
پایان عمر گریبان آنها را رها نمی کند و گاه نیز سبب عذاب همیشگی آنها می شود.

من و خواهرم گیتی ازهمان کودکی با هم رقابت داشتیم، من دو سال از گیتی کوچکتر بودم ولی
همه جا می کوشیدم او را از خود کوچکتر نشان دهم، از هرنوع محبتی که از سوی پدر و مادرم
نسبت به گیتی میشد متنفر بودم و نسبت به او حساسیت و حسادت نشان می دادم..
گیتی در عوض دختری مهربان و باگذشت بود که همواره سعی می کرد حتی در تنگناها مرا یاری
دهد، اما من تغییر نمی یافتم، چون سرسخت، حسود و زیاده طلب بودم..
در دوران دبیرستان، گیتی عاشق یکی از پسرهای محله شد که در کار روزنامه نگاری و
خبرنگاری فعالیت داشت، این عشق چنان بالا گرفت که دیگر اغلب بچه های مدرسه می دانستند،
البته من نیز دلم می خواست صاحب آدرین باشم، ولی او مرا بچه می انگاشت، مرا جدی نمی
گرفت و همین بیشتر خشم مرا برمی انگیخت. طوری شد که من در اوج حسادت، ماجرای عشق
آنها را پنهانی به خانواده اطلاع دادم و همین مسئله هیاهویی براه انداخت. گیتی از هرگونه رفت و
آمدی منع شد، حتی پدر و مادرم زمان رفتن به مدرسه نیز برایش مراقب گذاشته بودند، من ظاهرا
به بهانه کمک به گیتی وارد گود شدم و چند نامه میان او و آدرین رد و بدل کردم، حتی ترتیبی
دادم آنها دو سه بار گذرا یکدیگر را ببینند..
حدود یک سال و نیم با چنین وضعی گذشت، من سعی کرده بودم خود را به آدرین نزدیک کنم تا
یک شب مادر آدرین به خانه ما آمد تا مقدمات خواستگاری را فراهم سازد، این اتفاق مرا شدیدا
آزرد و هر کاری کردم تا از این رویداد جلوگیری کنم، ولی نشد و سرانجام در یک روز گرم
تابستان، دو خانواده به توافق رسیدند و سه ماه بعد هم، ایندو با یکدیگر ازدواج کردند..
کوشیدم تا بخود بقبولانم من دیگر خواهرعروس خانواده هستم، حالا خواهرم قانونا همسر آدرین
شده، آنها خوشبخت و عاشق هستند و من باید از این بابت خوشحال باشم، ولی دلم راضی نمی شد
تا بالاخره تصمیم گرفتم به ورزش بپردازم و خود را با ورزش سرگرم کنم، چرا که کمی چاق شده
بودم . ورزش از من دختری بسیار خوش اندام و آشوبگر ساخت، بطوریکه حالا دیگر اکثر
جوانهای محل بدنبال من بودند، خواستگار از در و دیوار خانه ما پایین می آمد، ولی من همچنان
دلم
می خواست صاحب آدرین باشم!
بارها در برابر آدرین در کنار دریا و یا در استخر خانه با لباسهای وسوسه انگیز درون آب
می پریدم و اینگونه سعی می کردم آدرین را متوجه خود سازم، و می دیدم که او با چشمان
هوسبازش مرا نگاه می کند و می کوشد تا گیتی متوجه این نگاه های او نشود!

برای اینکه بیشتر از قبل جذاب و آشوبگر بشوم، از یک دوست آرایشگر کمک گرفتم و آرایش
صورت و موها و نوع لباس پوشیدنم را تغییر دادم و این تغییرات کار خود را کرد، طوریکه
یکشب که آدرین مست کرده بود در راه پله های خانه، مرا بوسید و در حقیقت عشق خود را نشان
داد.
گیتی باردار شده بود و من کاری کردم که آدرین از او بخواهد عجالتا جنین را سقط کند. می
خواستم آخرین پیوندهای جدی آنها را قطع کنم و در پشت پرده، روابط خود را با آدرین ادامه دادم.
او دو سه بار پیشنهاد نمود با هم از ایران فرار کنیم. ما بدون خبر خانواده، از ایران خارج شدیم.
من از ترکیه با خانواده ام تماس گرفتم و گفتم خیلی خسته شده ام و بی خبر آمده ام تا کمی
استراحت کنم. آدرین نیز دو هفته بعد از فرانسه با خانواده تماس گرفت و گفت به تنهایی به این
کشور آمده و دیگر قصد بازگشت ندارد و بهتر است گیتی از او جدا شود و بی جهت به انتظارش
ننشیند!
این حادثه بر پیکر خانواده ما ضربه سختی وارد کرد بطوریکه خواهرم دست به خودکشی زد،
پدرم سکته قلبی کرد و مادرم دچار افسردگی شدید شد.من خوب می دانستم من و آدرین این طوفان
را براه انداخته ایم..
من و آدرین خود را به لندن رساندیم و در این شهر ماندگار شدیم و البته سعی می کردیم خیلی کم
با خانواده در ارتباط باشم. همواره به آنها می گفتم هنوز در جای ثابتی مستقر نشده ام درحالیکه
من و آدرین با یکدیگر ازدواج کرده بودیم..
بعد از اینهمه سال همچنان غرق در خودخواهی های خود بودم و خوشحال بودم از اینکه آدرین را
از چنگ گیتی بیرون کشیده بودم، حتی بجای او صاحب فرزندی شدم و این را پیروزی بزرگی
میدانستم تا اینکه حدود دو سال پیش بیمار شدم و بعد از انجام آزمایشات متعدد فهمیدم دچار
سرطان شده ام. این بیماری مرا تکان داد و بخود آورد. تازه فهمیدم چقدر زندگی پوچ و توخالی و
بی ارزش است. درطی این سالها شاهد خیانت های گاه و بی گاه آدرین نیز بوده ام، ولی غرور
بیجای من اجازه نمی داد این واقعیت تلخ را بپذیرم، خودم را به آن راه می زدم و بخود می گفتم آن
زنها و دخترها، بدکاره و هرزه هستند و آدرین کسی را جز من دوست ندارد، آن رابطه ها هوسی
بیش نیست و حتی گاه بخود می گفتم اصلا رابطه ای وجود ندارد!
خبر سرطان من به ایران نیز رسید، گیتی مرا پیدا کرده بود و درحالیکه سالها از حال و روزم
بی خبر بود، گفت بهر طریقی شده خود را به من می رساند تا یاورم باشد، خوشحال شدم، نیرو
گرفتم، و در همان شرایط، البته قبل از آمدن گیتی، از آدرین خواستم از فضای زندگیم دور شود تا
گیتی براحتی به سراغم بیاید. آدرین در صورتی پذیرفت که از زندگی من خارج شود که تنها
اندوخته مالی خود را به او ببخشم. من پذیرفتم و او را بعد از جدایی از زندگیم خارج کردم و او
نیز از خدا خواسته بود!
گیتی به لندن آمد، فهمیدم که در طی این سالها در یکی از دانشگاههای معتبر هند درس خوانده و
پزشک شده و تخصص خود را گرفته و هم اکنون در دو دانشگاه بزرگ هند تدریس می کند. برایم
جالب بود می گفت هنوز بدنبال آدرین است، او را دوست دارد و در هر شرایطی حاضر است با
او زندگی کند. من که می خواستم از حوادث پشت پرده باخبرش کنم صدایم درنیامد و عجیب اینکه
گیتی زندگی مرا نجات داد. او در طی یکسال کاری کرد که من بعد از دو عمل جراحی و شیمی
درمانی به سوی سلامتی رفتم. من به زندگی برگشتم و گیتی دوباره به هند بازگشت تا در آنجا
ترتیب سفر همیشگی اش به انگلیس را بدهد..
یکشب که درخانه نشسته بودم، گیتی هیجان زده زنگ زد و گفت سرانجام آدرین را پیدا کرده و

می خواهد دوباره با او ازدواج کند و خواسته مرا در این شادی بزرگ سهیم کند! می خواستم
فریاد بزنم و بگویم من و آدرین با هم از ایران گریختیم، سالها زن و شوهر بودیم و در این سالها
کنار هم بودیم و حالا هم با گرفتن یک باج کلان، از زندگی من بیرون رفته تا تو با دیدنش صدمه
نبینی! ولی دلم نیامد و حرفی نزدم ولی اینک آنها در آستانه ازدواج هستند. آدرین به هند رفته و
می خواهد با فریبی تازه، گیتی را که حالا زنی ثروتمند و موفق است بدام بکشد و من دلم می
خواهد او را رسوا کنم ولی از سویی میترسم ضربه دیگری به گیتی بزنم و از سویی می ترسم
روزی این قضیه رو شود و در عین حال دلم نمی خواهد آدرین دوباره خواهر مهربان و ساده لوح
مرا فریب دهد! لطفا یاریم کنید و بگویید که چکنم؟!

Read More at JAVANAN DIGITAL