1464-87

نسترن از سانفرانسیسکو

بعد از دیپلم، در رشته مدیریت در دانشگاه قبول شدم، پدرم می گفت با دوست دوران دبیرستان خود حرف زده، که صاحب چند شرکت بزرگ است، نیاز به یک مدیر جوان دارد، که از جنس مرد نباشد، چون تا امروز از پسرهایش، تا برادرزاده هایش، همه بعد از جا افتادن و به نان و نوایی رسیدن، عاشق شده و همه کاسه کوزه های او را در هم شکستند و به خارج کوچ کردند، یا بدنبال کار مستقلی رفتند، تا همسران شان، خانم رئیس باشند!
من گفتم شاید از مدیریت زیاد خوشم نیاید، ولی اگر شما را خوشحال می کنم، اگر درکارم پیشرفت وجود دارد، اگر فضای کاری ام امن و دور از تنش است، من دانشگاه را که تمام کردم، دستور شما را دنبال می کنم و به راستی می کوشم که جبران صدمات همه آن مردهای بی خیال را بکنم. قبل از آنکه دانشگاه تمام شود، سیروس خان دوست پدرم مرا نیمه وقت استخدام کرد و من با همه نیرو شروع به کار کرده و آخر سال تحصیلی تقریبا با همه امور آشنا شده و رسما مدیریت دو شرکت اش را به عهده گرفتم، چون آنروزها در پی عشق و عاشقی هم نبودم، حداقل 16 ساعت در روز کار می کردم و همانگونه که قول داده بودم، به کار دو شرکت رونقی دادم و هر بار که پدرم و سیروس خان بهم می رسیدند حرف از تعریف و تمجید من بود و خلاقیت ها و عرضه من، که مردها را شرمنده ساختم.
من از هرسویی خواستگار داشتم، ولی هنوز رغبتی به ازدواج نداشتم، یکی دو بار باب دوستی با دو مرد خوب و فهمیده و با شعور را گشودم، ولی مشغله کاری، آنها را به مرور دلسرد کرد و من در مدت 3 سال، خانه قشنگی خریدم، به مرور پس انداز قابل توجهی ساختم و کار به جایی رسید، که سیروس خان به قول پدرم بعد از 15 سال، با خیال راحت به سفر اروپا و آمریکا میرفت و هربار هم برای تشویق من حسابم را پر از پول می کرد. من از همان نوجوانی به پیشگو عقیده خاصی داشتم، به دنبال پیشگوها بودم، تا آینده ام را برایم بگویند، این را همه می دانستند، بخصوص روز تولد دختر سیروس خان که دو خانم پیشگو آمده و هر لحظه آینده زن، دختری را پیش بینی میکردند و صدای هورای عده ای به هوا میرفت.
من هم به یکی از آنها گفتم حاضرم بیشتر بپردازم تا خصوصی تر آینده مرا پیگشویی کنند. البته مردهای کنجکاو هم گوش هایشان تیز شده بود، که بدانند به راستی آینده من به کجا می انجامد، البته همه شان می دانستند که من در بهترین موقعیت شغلی و بهترین شرایط مالی قرار دارم و مرتب نیز زیر گوشم زمزمه می کردند.
حاضرین از هر سویی شماره تلفن پیشگویان را می گرفتند تا بعدا بطور خصوصی دعوت شان کنند، من هم دلم میخواست براستی بدانم چه سرنوشتی در انتظار من است و درست هفته بعد یکی از آنها را به خانه دعوت کردم. برایم گفت شانس بزرگی در راه است، شاهزاده آرزوهایت از آن سوی دریاها می آید. در جمع فامیل و آشنا و درمهمانی های بزرگ خانه سیروس خان، من نگاه های پرتمنای مردان را می دیدم، ولی اهمیتی نمی دادم، چون انتظار یک معجزه را می کشیدم، همان روزها بود در یک مهمانی سیروس خان، سهراب وارد زندگی من شد. می گفت در آمریکا تحصیل کرده، صاحب شغل خوبی است، پدرش از معروف ترین میلیونرهای ایرانی در نیویورک است، ولی او از نوجوانی روی پای خود ایستاده و نیازی به پدرش و ثروت اش نداشته است.
من در همان دیدارهای اولیه از منش سهراب خوشم آمد، ضمن اینکه می دیدم به مادر پیرش که سالها پیش از پدرش جدا شده و از ثروت او نصیبی نبرده به راستی می رسد و همه هزینه های او را از آمریکا می پردازد، به کمک خاله بیوه اش آمده و به گفته خودش حداقل از آمریکا هزینه تحصیل 10 کودک فقیر را می پردازد.
من همزمان با همان پیشگو دیدار داشتم و می گفت شانس بالای سرت پرواز می کند، جوان تحصیلکرده ای که همه وجودش پر از انسانیت و کمک به درمانده هاست. من در آن لحظات، سهراب را جلوی چشمانم تصور می کردم، با خود می گفتم سهراب همان مرد آینده زندگی من است، این پیشگو درست می گوید، ولی همچنان از ازدواج پرهیز می کردم، چون در کارم به اوج میرفتم، سیروس خان، هر روز برایم امتیازی در نظر می گرفت، بر حقوقم اضافه می کرد، مرتب بمن چک های تشویقی می داد. در یکی از روزها که با همان پیشگو حرف میزدم. گفت مرد زندگی تو بزودی، پولش از پارو بالا می رود، حتی خودش حساب ثروت اش را ندارد. من دو شب بعد که به اصرار سهراب به یک رستوران رفته بودم، بی اختیار پرسیدم شما برادر، خواهر هم دارید؟ گفت نه من فرزند تک خانواده هستم با اینکه آرزوی مرگ پدرم را ندارم، ولی چون به شدت مریض است، می ترسم او را که هیچگاه در حق من پدری نکرده از دست بدهم، گفتم ثروت اش چی؟ گفت آن ثروت شوم هم به من نمی رسد! خندیدم و گفتم این ثروت شوم نیست، به خودت برس، به مادرت برس، به خانواده و دوستان خود برس. گفت اگر تو با من زیر یک سقف بیایی، من به همه میرسم، من براستی عاشق تو شده ام، با خودم گفتم امشب همه حرف دلم را با تو میزنم بعد دستم را گرفت و بوسید و هر دو بدلیل فضای رستوران، خود را جمع و جور کردیم.
یکروز چشم باز کردم و دیدم، علیرغم میل پدرم، با سهراب ازدواج کرده در تدارک سفر به خارج هستم و از سویی همه اندوخته ام و پول فروش خانه ام را هم حواله آمریکا کرده و بکلی دل از ایران کنده ام. من شب و روزم پر از عشق سهراب و همه زیر پایم پر از گلبرگ و گوشم پر از پیام های عاشقانه اش بود.
3 ماه بعد با سهراب به نیویورک آمدیم، پیشنهاد کرد با فروش آپارتمان خود و اندوخته های من، دو رستوران و یک آپارتمان لوکس بخریم، من آنچنان غرق عشق و نوازش سهراب بودم، که انگار در مورد زندگی اطراف خود، کاملا ناشنوا و نابینا بودم.
8 ماه بعد که سهراب همه نقشه های خود را به سرانجام رسانده بود، من براثر اتفاق از زبان دوستان نزدیکش فهمیدم سهراب شغل بخصوصی ندارد، آپارتمان اش اجاره ای بوده و پدری که من در رویای غرق شدن در ثروت کلان اش بودم، سالها پیش در ترکیه فوت کرده است و سهراب یک کلاهبردار تمام عیار است که بدلیل خوش تیپ و شیکپوش بودن، سر و زبان داشتن به ایران میرود و چند پیشگو را به میان اطرافیان می فرستد و دختر پولداری را شکار می کند و به آمریکا می آید و گرچه اغلب دخترها چون من ساده دل نبودند، تیرش به سنگ خورده، ولی حساب بانکی اش رقم های بالایی را نشان میدهد. گریبانش را گرفتم، اندوخته هایم را خواستم خیلی راحت گفت تو همه را به من بخشیدی، حالا هم اذیتم کنی، ترتیب دیپورت ات را میدهم. سرم را پائین انداختم و گفتم تسلیم هستم، فقط مرا دیپورت نکن! از فردا بدنبال قربانیان سهراب رفتم دوستان زخم خورده اش خیلی کمک کردند، 3 زن غمگین و شکست خورده و دو دختر که مورد تجاوز قرار گرفته بودند را پیدا کردم، با کمک همان دوستان همه ما وکیل گرفتیم.
سهراب بدلیل شکایت آن دو زن که در حضور دوستان به آنها تجاوز کرده بود، بدلیل شکایت آن سه خانم و من پشیمان روانه زندان شد. حالا مرتب از پشت میله ها التماس می کند من او را ببخشم، ولی من در انتظار بازپس گرفتن اندوخته ام و سندهای رستوران ها و آپارتمان و آن خانم ها هم با من همراهند و آرزویمان این است که روزی سهراب شکسته و پیر و ناتوان را پشت پنجره یک کافی شاپ ببینیم که با رفت و آمد دخترها و زنها، در رویایش همچنان درحال شکار است

1464-88

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است