1464-87

فروغ از نیویورک:

درست 20 سال پیش بود، بهمن شوهرم ساز سفر به خارج را زد، اینکه برادرانش به آمریکا رفته اند، با دو زن ثروتمند ازدواج کرده و زندگی با شکوهی برای خود ساخته اند. ما هم باید راهی بشویم، برای ما هم شانس هایی وجود دارد. من گفتم دخترمان را از همه فامیل و آشنا دور کنیم؟ نگاه کن همه مثل پروانه دورش می چرخند، دست نوازش شان لحظه ای از سرش دور نمی شود، گفت دختر 6 ساله دیگر سفر و کوچ را نمی فهمد، پاشو راه بیفت.
علیرغم میل خودم، تنها برای خوشحالی بهمن دل از همه فامیل همیشه حامی و وابسته بریدم و دو سه چمدان بستم و راه افتادم. تصمیم داشتیم به مجرد دریافت ویزا به نیویورک برویم که برادر بزرگ بهمن و خواهرزاده های من آنجا بودند. ترکیه اولین کشور بیگانه بود، که من پا می گذاشتم، خیلی چیزهایش شبیه ایران قبل از انقلاب بود، تا دو سه هفته واقعا خوش گذشت، بهمن بدنبال ویزا بود من و نسیم دخترم، روزها در شهر می گشتیم، با ایرانیان مسافر آشنا می شدیم، گاه برای دخترم خرید می کردم. بهمن ظاهرا هیجان زده بود. توی هتل بدلیل خوش تیپ بودن، مورد توجه خانمها بود، به شوخی می گفت اگر من زن نگرفته بودم، الان مرا روی دست می بردند! من می خندیدم و می گفتم توی همین هتل دهها مرد خوش تیپ رفت وآمد دارند، هیچکدام مثل تو خود شیفته نیستند.
بعد از سه ماه که تلاش ها برای ویزا به نتیجه نرسید، بهمن حرف از ازدواج مصلحتی میزد، من خیلی راحت گفتم دور مرا خط بکش، گفت نگران نباش، اگر موردی پیش آمد، من جورش را می کشم. در این میان با از راه رسیدن بخش مهمی از دستمایه ها و پس اندازهایمان، بهمن هوای سفر کرد. با دوستان جدید ایرانی به سفرهای یک هفته ای میرفت، و یکبار که شنگول برگشته بود به من گفت در ازمیر با خانمی آشنا شدم، که در آمریکا میلیاردر است، خیلی از من خوشش آمده! گفتم خوب میرفتی دنبالش، شاید یک چیزی بتو می ماسید! گفت اتفاقا فکر بدی هم نیست. بهمن به آخرین سفری که رفت، برنگشت، یکی از دوستان جدیدش را پیدا کردم و پرسیدم چه شده؟ گفت دور شوهر خوش تیپ ات را خط بکش، دیگر خیلی ننر شده، بنظر من بهتر است او را فراموش کنی. من و دخترم 6 ماه در ترکیه انتظار کشیدیم، ولی از بهمن خبری نشد. سرانجام تصمیم گرفتم برگردم ایران، بازگشت خوبی نبود، من سرشکسته به خانه برگشتم، ولی خوشحال که آپارتمان مان را با اصرار پدرم نفروخته بودیم.
در طی یکسال با همه دوستان و نزدیکان و فامیل بهمن چه در ایران، چه در خارج تماس گرفتم، هیچکس خبری نداشت، من غیابا طلاق گرفتم و از همان لحظه تصمیم گرفتم به دنبال آرزوی بزرگم رشته پزشکی بروم، خانواده می گفتند خیلی سخت است ولی من ضمن کار، ادامه تحصیل را به دانشگاه کشاندم و شب و روزم را گذاشتم، ولی در هر موقعیتی دخترم را فراموش نکردم، او را به تحصیل بالاتر تشویق کردم، بطوری که من در دانشکده پزشکی رشته تخصصی و دخترم در دانشگاه رشته حقوق را شروع کرد، پدرم بزرگترین مشوق من بود، او مرتب می گفت نگران هزینه هایت نباش، من تا زنده ام پشت شما ایستاده ام. دخترم که در طی سالها کاملا در جریان ناجوانمردی پدرش قرار گرفته بود، فقط پدر بزرگش را پدر صدا میزد و به او تکیه داشت. دوران سخت و طاقت فرسائی را پشت سر گذاشتیم، آنها که رشته پزشکی را در ایران طی کرده اند و در ضمن کار هم کرده اند خوب می دانند که من چه کشیدم، بخش مهمی از جوانی ام را خرج کردم، تا آینده خودم و دخترم را بسازم. روزی که من فارغ التحصیل شدم، همه خانواده آمده بودند، مادر مهربان بهمن هم آمده بود و مرا بغل کرد و گفت بتو افتخار می کنیم، تو آبروی فامیل هستی، گفتم من که دیگر فامیل شما به حساب نمی آیم، گفت تو از افتخارات خانواده من هستی، من پسری به نام بهمن ندارم، ولی عروسی به نام فروغ دارم.
من تا دو سه سال در ایران ماندم، تا از دو سه دانشگاه آمریکایی برایم پذیرش آمد و روزی که نسیم هم فارغ التحصیل شد، هر دو راهی شدیم، 8 ماه بعد هم در آمریکا درون یک آپارتمان کوچک سکنی گرفتیم، هر دو کار می کردیم، من در یک کلینیک و ادامه تحصیل رشته تخصصی، نسیم در یک دفتر وکالت برای آینده ای روشن.
یکروز مرد زندگی من هم وارد شد، یک انسان تحصیلکرده، اصیل و مهربان، اهل خانواده که می گفت سالهاست مرا زیرنظر داشته و با عشق قدم جلو گذاشته است، من خیلی زود شیفته منش و اخلاق او شدم، خانواده ای بسیار فهمیده داشت بطوری که در مدت 3 ماه نسیم را دختران هم سن و سال فامیل شان، شبها هم رها نمی کردم و عاقبت ما طی مراسم ساده ای ازدواج کردیم. همزمان پسرعموی شوهرم خواستگار نسیم شد، او هم یک بیزینس من جوان و موفق بود و من جواب و تصمیم را به دخترم سپردم و او گفت هنوز شناسایی کامل نسبت به این خواستگار ندارد، گرچه بعد از 3 ماه او هم رضایت داد.
من به اتفاق شوهرم یک کلینیک دایر کردیم و نسیم و شوهرش هم یک دفتر حقوقی راه انداختند، احساس می کردم چقدر خوشبختم، تا در یک حادثه رانندگی شوهر نسیم به شدت زخمی شد، خبر از یک راننده مست دادند که از محل تصادف گریخته است و پلیس در جستجویش همه جا را می گردد. یک ماه ونیم طول کشید، تا شوهر نسیم به مرور به حال عادی بازگشت، ولی من فقط یک آرزو داشتم، آنهم دستگیری عامل آن تصادف بود، نمیدانم چرا دلم گواهی میداد، با دستگیری او من به آرامش میرسم.
یکروز غروب، در خانه ما را زدند، من جلو رفتم، با مردی تکیده و ژولیده روبرو شدم، چهره اش کمی آشنا بود، خودش گفت فروغ مرا نمی شناسی؟ من هستم بهمن! بی اختیار در را بستم. ولی دوباره در را گشودم و گفتم این جا چه می کنی؟ گفت آمده ام به پای تو و دخترم بیفتم، طلب بخشش کنم، گفتم نیازی نیست، من سالهای سال است طلاقم را گرفته ام، تو را از زندگیم خط زده ام. گفت من نه فقط برای آن سالهای سوخته، بلکه برای حادثه اخیر آمده ام، من عامل آن تصادف بودم، من از صحنه تصادف فرار کردم و وقتی فهمیدم پای شما در میان است، آمده ام طلب عفو کنم، گفتم من با دامادم حرف میزنم، ولی خواهش می کنم از اینجا دور شو به دامادم زنگ بزن و هیچگاه خودت را به نسیم نشان نده، رویای او را، آرامش او را بهم نزن.
بهمن سرش را زیر انداخت و رفت. از دور نگاهش می کردم، یک پیرمرد شکسته بود. توان راه رفتن نداشت و من همیشه دل رحم، اصلا دلم برایش نمی سوخت.

 

1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است