همسر فلجم تقاضای طلاق دارد


همسر فلجم تقاضای طلاق دارد
من گلریز را برای اولین بار با خواهرم در راه مدرسه دیدم، سپیده خواهرم وقتی نگاه کنجکاو مرا دید گفت اسی! دوستم گلریز! دستم را دراز کردم تا باب آشنایی را باز کنم و او چنان دستم را فشرد و رها کرد که من همچنان دستم روی هوا مانده بود



گلریز از تیر نگاه من، می گریخت و روزی که از او خواستم تا با هم به یک رستوران یا یک کافی شاپ برویم، گفت من در قید و بند یک نامزدی هستم، یک نامزدی ناخواسته، که شاید به بن بست برسد.
از این نجابت ظریف و دخترانه گلریز خوشم آمد، با سپیده خواهرم صحبت کردم و گفتم ته توی قضیه نامزدی را دربیاورد، می خواستم بدانم گلریز در چه قید و بندی اسیر است و سپیده بعد از دوهفته، خبر داد که خوشبختانه نامزدی در حال بهم خوردن است!
گلریز را بعد از مدتها، دوباره در راه مدرسه دیدم و این بار به اتفاق خواهرم به یک کافه دنج رفتیم، آن روز همه چیز را به گلریز گفتم و اینگونه روابط ما صمیمیانه شد و در خفا به یک نامزدی و عشق پاک مبدل گردید و در این میان، تنها خواهرم، از ماجرا خبر داشت.
8 ماه بعد، یکروز که در خانه نشسته بودم تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، پدر گلریز بود که می خواست هرچه زودتر مرا ببیند و با من حرف بزند. من تا آن روز پدرش را ندیده بودم و کلا ً او را نمی شناختم، با دلهره به دیدارش رفتم و در فرصتی که داشتم، متاسفانه موفق به گفتگو با گلریزنشدم.
پدر گلریز که مرد بانفوذی بود بیش از دو ساعت با من حرف زد و در این مدت، می خواست که مرا قانع کند بکلی از سر راه دخترش کنار بروم، بیاد فیلمهای فارسی قدیمی و آن پدر پولدار و جوان عاشق پیشه افتاده بودم، زیر لب گفتم حتما ً برایم یک بسته پول یا یک چک هم حاضر کرده اید؟ با خنده گفت البته! بالاخره باید به نوعی، فداکاری تو را تلافی کنم!
بدون خداحافظی، اتاقش را ترک کردم و از آن لحظه، احساس کردم، عشق گلریز بیشتر از گذشته در قلبم ریشه دوانده است و غروب که او را در وعده گاه همیشگی دیدم، همه چیز را برایش تعریف کردم. گلریز بشدت ناراحت شد ولی من به او اطمینان دادم که همه چیز روبراه است، ما عاقبت به هم خواهیم رسید، حتی اگر به فرار هردو، از خانواده، منجر شود.
اتفاقا ً این نقشه را، سه ماه بعد عملی کردیم، هردو به شمال گریختیم و در یک محضر کوچک عقد کردیم. در آنزمان من 26 ساله و گلریز 20 ساله بود. یک شب که در هتلی نشسته بودیم مأمورین پلیس به سراغمان آمدند و در میان راه، وقتی واقعیت را برایشان گفتیم، یکی از مأمورین گفت مدرکی هم دارید؟ من همه چیز را نشانش دادم و آن افسر، به همکارش گفت ما با اینها کاری نداریم، شتر دیدی ندیدی! بعد هم به من گفت، محل اقامت تان را خیلی سریع عوض کنید و به شهر دیگری بروید.
در شهر دیگرهم، مأمورین دیگری به سراغمان آمدند، همانطور که گفتم، پدر گلریز خیلی بانفوذ بود و این بارما تلفنی با پدر گلریز، صحبت کردیم و قرار شد به تهران برگردیم. در میان راه تصمیم دیگری گرفتیم، گلریز به مجرد رسیدن به تهران، از عمویش، که او هم مرد با نفوذی بود و دشمن شماره یک پدرش محسوب میشد، مبلغ قابل توجهی پول قرض گرفت و با کمک عمو و با استفاده از دوستانش، گذرنامه تهیه کردیم و خیلی سریع از ایران خارج شدیم. مقصدمان کشور فرانسه بود، چون برادر بزرگم در پاریس تحصیل میکرد. ولی در فرودگاه فرانکفورت، مجید، یکی از دوستان قدیمی خود را دیدم و او وقتی ماجرای ما را فهمید اجازه نداد به پاریس برویم و ما را یکسره به خانه اش برد.
در آستانه حوادث آبان سال 88، پدر گلریز، بدلایل سیاسی، دستگیر و زندانی شد، در نتیجه دیگر امکان تعقیب ما را نیافت، در ضمن اموالش نیز مصادره گردید.
من و گلریز با کمک دوستم مجید، زندگی تازه و جالبی را شروع کردیم. همه چیز به روال عادی پیش میرفت و در همین سالها، صاحب دو دخترنیز شدیم و من و مجید در کار مشترکی که با یکدیگر شروع کرده بودیم، با موفقیت به پیش می رفتیم.
حدود 4 سال پیش، یک شب از خانه مجید بیرون می آمدیم و من تقریبا ً مست بودم، گلریز با اصرار خواست پشت فرمان بنشیند و من با لجبازی او را پس زدم و با وجود اصرارش، به سرعت به جلو می راندم، دو سه بار نزدیک بود از خیابان منحرف شوم ولی با جیغ ها و التماسهای گلریز، به خود آمدم ولی سرانجام دچار حادثه ای خونین شدیم. هنگامی که در بیمارستان چشم گشودم، دست و پا و صورتم زخمی و شکسته بود، لحظاتی بعد، فهمیدم گلریز نیز بشدت صدمه دیده است، خدا را شکر کردم که بچه ها هنگام تصادف با ما نبودند وگرنه، هردو را از دست می دادیم.
دو ماه، در بیمارستان بستری بودیم. بعد از دو ماه، در حالی بیمارستان را ترک گفتیم که گلریز بر روی ویلچر بود. همسرم ازکمر به پایین فلج شده بود و این حادثه مرا به کلی از زندگی سیر کرد، خود را گناهکار اصلی می دانستم و مرتب با گلریز حرف میزدم و از او طلب بخشش

می کردم و او نیزدر جواب می گفت تو مقصر نیستی، این یک حادثه بوده و نباید خودت را سرزنش کنی.
هر چه می کوشیدم خودم را آرام کنم نمی شد، هر بار که گلریزهمیشه خوشحال و پر جنب و جوش را، بر روی ویلچر میدیدم، زجر می کشیدم و در درون، دچار عذاب وجدان می شدم.
به پیشنهاد گلریز، یک زن آلمانی را برای پرستاری بچه ها استخدام کردیم و در ضمن بهانه ای شد تا گلریز از خانه بیرون بیاید و حداقل به تنهایی در خیابانها، فروشگاه ها و اماکن شلوغ رفت و آمد کند.
از حدود یک سال پیش، گلریز مرا تحت فشار گذاشته که باید او را طلاق داده و دوباره ازدواج کنم، می گفت این زندگی با چنین شیوه ای نمی تواند عادی و قابل قبول باشد، عقیده داشت من نیاز به عشق، نوازش و رابطه با زنی دارم، او دو سه بار، در مورد پرستارآلمانی به من پیشنهاد داد، گفت اگر حاضر نمی شوی از من جدا شوی، حداقل با این زن وصلت کن، تا در کنار ما هم باشی.
حرفهای گلریز به مرور آن زن را به من نزدیک ساخت، تلقین های پیاپی او، کار خودش را کرد و یکروز به خود آمدم که در حال بوسیدن پرستار آلمانی بودم، او نیز اعتراف کرد که عاشقانه من را دوست دارد و گلریز نیز، به این عشق رضایت داده است! هفته گذشته، گلریز وکیلی را به دفتر من فرستاد، تا ظاهرا ً ما از هم جدا شویم، وقتی بر سرش فریاد زدم، گفت که در هر صورت زیر یک سقف زندگی خواهیم کرد و همین، او و بچه ها را راضی خواهد کرد. گیج و منگ مانده بودم، عاقبت، برای انجام یک قرارداد تازه، راهی هامبورگ شدم و بهمین دلیل فرصتی پیش آمد تا با خود خلوت کنم، براستی خود نمیتوانم تصمیم بگیرم، باید کمکم کنید، باید به من بگویید چه کنم؟ نمی خواهم ماجرای فلج شدن گلریزرا، با یک حادثه دیگر بزرگتر کنم، دلم به حال همسرم می سوزد، او زن فوق العاده و فداکاری است. در حقیقت این من بودم که او را به این روز انداختم ولی از طرفی نیز بعنوان یک مرد، عشق را طلب میکنم و نیاز به رابطه با زنی دارم که دوستش داشته باشم. . .
ولی گیج و بلاتکلیفم.
اسی . ن – آلمان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شراره از لوس آنجلس پاسخ میدهد

زندگی شما و مجید در زمانی که دختر نوجوان شما مورد توهین اوباش قرار گرفت دگرگون شد. تصمیم مجید برای رفتن به کشور دیگر و زندگی در محلی ناشناس مشکلات بسیاری را همراه دارد متاسفانه در مورد مجید ، تصادف منجر به مرگ شما را در شرایط بسیار نامطلوب و نگرانی های تازه قرارداد؛ در اینجا مهدی برادر شوهر شما برخلاف بسیاری از افراد که دیده ایم به یاری شما و بچه ها شتافت مجموعه کارهایی که مهدی از ابتدا انجام داده است زیربنای یک توجه عمیق در خود پنهان دارد. او بلافاصله پس از مرگ مجید تا این لحظه به شما ابراز عشق نکرده است. برعکس در طی سالها این رابطه را مثل سبزه ای و درختی از مهر وعلاقه در خود پرورش داده است. هوس نکرده است که با همسر پیشین برادر خود رابطه برقرار کند. او در اندیشه میراث زندگی برادرزاده ها و رفاه شماست. با این همه می گوئید که نسبت به او احساس خواهرانه دارید. گرچه این بنظر دشوار می رسد ولی اگر واقعا او را مثل برادر دوست دارید مطلب را با او درمیان بگذارید، در اینجا دو حادثه ممکن است اتفاق بیافتد یکم آنکه مهدی به آنچه میگوئید احترام می گذارد و کوشش می کند مثل یک برادر در کنار شما بایستد همچنانکه ایستاده است. دوم آنکه ممکن است از شما برنجد ولی با رابطه و علاقه ای که او به رفاه شما و بچه ها دارد پس از مدت کوتاهی به آنچه پیش آمده است تسلیم خواهد شد و شما هم آزاد خواهید بود که با آقایی که آشنا شده
اید ازدواج کنید؛ به شما پیشنهاد میدهم که با فرزندان خود راجع به تصمیمی که دارید سخن بگوئید و نظر آنها اگر جنبه مخالفت دارد با کمک روانشناس به چگونگی احساس آنها پی ببرید. ازدواج یک بانو با دو فرزند و ازدواج با کسی که ریشه های ارتباطی آن طولانی مدت نیست میتواند مشکلاتی را فراهم سازد که بهتر است با نظر روانشناس باشد.

.

.

.