نمی دانم از یک زن ستمدیده حمایت کنم یا از دوستی صمیمی


سنگ صبور عزیز
برای اولین بار، تا سپیده صبح نشستم تا این نامه را بعد از بارها نوشتن و پاره کردن، تنظیم کنم و برایتان بفرستم. در برابر زنی که سالها مورد ستم قرار گرفته و دوستی که بیش از 30 سال با من سابقه رفاقت دارد، قرار گرفته ام و باید به حمایت از یکی از آنها برخیزم و نمی دانم کدامیک؟!



سال 98 به ترکیه رفته بودم تا دوستان و فامیل، خصوصا ً مادرم را ببینم. در هتلی که اقامت داشتیم، یکروز با حمید دوست قدیمی و صمیمی دوران مدرسه و جوانی ام مواجه شدم، لحظه پرهیجان و شادی آوری بود، هردو به گریه افتاده بودیم. من سالها بود حمید را گم کرده و از خیلی ها سراغش را گرفته بودم و اینک او جلوی من ایستاده بود. همان لحظه، دست مرا گرفته و به اطاقش در هتل برد، با همسرش مهرناز و دختر 4 ساله اش شیرین آشنا شدم. من با اصرار از آنها خواستم که شام مهمان من باشند بنابراین به اتفاق، به یک رستوران ایرانی رفتیم. حمید برایم گفت که دو سالی است در ترکیه سرگردان و منتظر، به هر دری زده تا ویزای اروپا یا آمریکا را بگیرد ولی هنوز موفق نشده در حالیکه وضع زندگیش در ایران نیز بلاتکلیف است! از من کمک خواست تا در حد توانم او را یاری دهم. از فردای آن روز با هم به افراد مختلف و سفارتخانه هایی که مورد نظر بود، سر زدیم و بعد از حدود 4 روز، بی نتیجه برگشتیم. یک شب که هردو در رستورانی نشسته و از گذشته ها می گفتیم، حمید از من خواست تا از آخرین کمک، در حق او دریغ نداشته باشم، کمکی که می توانست سرنوشت او و خانواده اش را بکلی تغییر دهد، قبل از آنکه از آن کمک خاص بگوید، مقدمه ای را ردیف کرده و مرا تا حد یک جوانمرد و دوست و برادر بالا برد و عاقبت گفت، من میخواهم در حق من یک فداکاری بزرگی بکنی، یعنی بعد از اینکه همسرم را ظاهرا ً طلاق دادم با تو ازدواج کند تا بتواند با دخترم به آمریکا بیاید و بعد من خودم را میرسانم و بدنبال گذر از دوره خاص گرین کارت، او را طلاق خواهی داد.
از حرفهای حمید، کمی جا خوردم ولی او به من مهلت فکر کردن نمی داد، یک بند حرف میزد و مرا، در بن بست دوستی و رفاقت می گذاشت و تا موافقت مرا نگرفت رهایم نکرد، لحظه ای که گفتم این وظیفه را می پذیرم و تا حد توان کوتاهی نخواهم کرد، مرا به آغوش کشید و گفت تو زندگی مرا نجات دادی. . . تو یک فرشته واقعی هستی!
شب که به هتل برگشتیم خیلی با خود فکر کردم، برایم آسان نبود چنین مسئولیتی را بپذیرم، خصوصا ً اینکه همسر حمید بسیار زیبا بود، حمید نیز ظاهرا ً عاشق همسرش بود و من نیز آدمی وسواسی و نسبت به دوست و تعهدات خود، مسئول بودم.
دو سه بار تصمیم گرفتم خود را از زیر بار چنین مسئولیتی بیرون بکشم، ولی وقتی بیاد آن لحظه پرهیجان در رستوران و عکس العمل حمید می افتادم، پشیمان می شدم. بدون اینکه به خانواده ام در این زمینه حرفی بزنم، طی دو سه هفته اقامت در ترکیه مراحل طلاق حمید و همسرش طی شده ومن با مهرناز، ظاهرا ً ازدواج کرده و مدارک لازم برای تهیه ویزا را نیز آماده نمودم. در همین روزها، فرصتی پیش آمد تا من به اتفاق مادر و خواهر و دیگر بستگانم به یک سفر کوتاه برویم و روزیکه بازگشتیم مهرناز را با صورت کبود شده در هتل دیدم، می گفت حمید او را طبق معمول کتک زده و او نیز، چون همیشه تحمل کرده است!
روزیکه مادر و بستگانم راهی ایران شدند، من دست مهرناز را گرفته و با خود به کنسولگری آمریکا بردم. ابدا ً میلی به تهیه ویزا نداشتم، چون قرار بر این بود که با سفر من به آمریکا، به مرور، مقدمات این مسائل و انتقال مهرناز داده شود، در هر حال آن روز به کنسولگری رفتیم و در میان حیرت من و مهرناز و حمید، همانروز تقریبا ً، به ما امید ویزا دادند و دو سه روز بعد هم، آنرا دریافت داشتیم. حمید بیش از همه خوشحال بود، همان شب جشن کوچکی گرفتیم، حمید قرار گذاشت دو سه روز بعد راهی ایران شود، من نیز از او قول گرفتم بهر طریقی شده این سفر و نقل و انتقالات را به سرعت انجام دهد و به اصطلاح، خود را زودتر به آمریکا برساند و بار مرا، از کشیدن این مسئولیت سبک کند. در ضمن، قرار گذاشتیم مهرناز برای خود آپارتمانی جدا بگیرد و فقط همه مدارک و اسناد خود را با آدرس خانه من تنظیم کند.
روزیکه به آمریکا آمدیم، مهرناز از شادی پرواز می کرد و دو شب بعد، مرا به یک شام خوشمزه ایرانی دعوت کرد و گفت دیگر قصد بازگشت به سوی حمید را ندارد و برای قانع نمودن من، بدن خود را به من نشان داد که سیاه و کبود بود و توضیح داد که طی 5 سال گذشته حمید او را شب و روز شکنجه داده و در اصل، اطاق خواب انها، ساعتی قبل از هم خوابگی، شکنجه گاه بوده است، ابتدا از این حرفها جا خوردم ولی بعد که مهرناز جزئیات را برایم تشریح کرد و فهمیدم که حمید یک مرد سادیسمی و بیمار است، حیرت زده برجای ماندم. خیلی سعی کردم مهرناز و دخترش را آرام کنم، برایشان همه گونه امکانات یک زندگی مرفه را فراهم ساختم و از هیچ محبتی دریغ نکردم، کم کم مهرناز اعتراف نمود که مرا دوست دارد و میخواهد در زندگی واقعی نیز، همسر من باشد ولی من از این حرف تکان خورده و گفتم نمی توانم این عشق و محبت او را بپذیرم. چون حمید قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست من بوده و در واقع او و دخترش را به من سپرده است.
مهرناز فریاد میزد که در هیچ شرایطی حاضر نیستم به زندگی با حمید برگردم، حتی اگرلازم باشد خودکشی می کنم، ولی به چنین مردی با آن لحظات شکنجه آور رجوعی دوباره نخواهم داشت. در این بین نیز، حمید گاه به گاه زنگ میزد و با دخترش صحبت می کرد و من نیز، با اصرار از او می خواستم که زودتر ترتیب سفرش را بدهد.
شیرین، دختر مهرناز نیز، دلبستگی شدیدی به من پیدا کرده و می دیدم با همه بچگی اش، به مجرد شنیدن نام حمید، دچار اضطراب میشود و دیگر مطمئن شدم که این مادر و دختر همه پلهای بازگشت به سوی حمید را خراب کرده اند ولی من در این میان دچار سرگردانی شده بودم. شب و روز، مهرناز در گوشم میخواند که دوستم دارد، در حقیقت همسر من است و باید به حمایت از او دست به کار شده و ترتیب دور ساختن او را از آن زندگی پر درد و رنج فراهم کنم. ولی من از طرفی، با تلفنهای حمید روبرو بودم که می گفت تو نمونه یک جوانمرد واقعی هستی، تو پوریای ولی هستی، تو یک انسان استثنائی
و خارق العاده هستی، تو زندگی ما را نجات دادی، وقتی به آمریکا بیایم اولین کارم ترتیب یک عروسی مفصل برای توست. . . مطمئن باش زنی ایده آل برایت پیدا خواهم کرد!
بعد از یک سال مقاومت، حمید از راه رسید، در حالیکه من در برابر مهرناز مقاومت کرده، و او که دید من حاضر به قبول خواسته هایش نیستم، از تگزاس به نیویورک رفت و نزد یکی از دوستان قدیمی اش ماند.
وقتی حمید وارد آمریکا شد با رویدادهای غیر منتظره ای روبرو شد، او باورش نمیشد که اینگونه همه چیز درهم فروریخته باشد، ابتدا خواست قضیه را عادی بپذیرد ولی کم کم به من شک کرد و یک برخورد سخت و خشن با من داشت و بعد هم، خانه ام را ترک نمود و همه جا، در میان دوستان و آشنایان شایع کرد که من همسر او را تحریک به جدایی کرده و در حقیقت در ترکیه، با ترتیب یک توطئه، همسرش را از چنگش درآورده ام.
اینروزها در برزخ زندگی می کنم، نمی دانم چه کنم؟ آیا به کمک مهرناز و دخترش بروم؟ یا همصدا با حمید دربرابر آنها بایستم؟! یا همه را رها کنم و پی کار خود بروم؟ واقعا نمی دانم چکنم؟!
محسن – ص – تگزاس



دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای محسن- ص از تگزاس پاسخ میدهد.
دوستی شما با حمید سبب شد که پیشنهاد او را در ازدواج با همسرش بپذیرید. ابتدا باید یکی دو مورد را در اینجا روشن کنیم. نخست آنکه یک مرد علاقمند به همسر حتی بصورت ظاهر که شده حاضر نیست همسرش را که مورد عشق و علاقه اوست طلاق بدهد تا برای رفتن به آمریکا با دوستش ازدواج کند و احتمالا مدت طولانی هم از او دور باشد. اینگونه پیشنهادها گرچه دلایل ظاهری خود را دارد ولی باید پذیرفت که از نظر روانی دلایل دیگری را در خود پنهان کرده است. نکته دوم در ارتباط بسیار صمیمانه است که میگوئید با حمید داشته اید تا جائی که بدلیل دوستی پیشنهاد او را پذیرفته اید. اینگونه که ابراز کرده اید مهرناز زن زیبایی است که پس از قبول “مسئولیت” به “وسواسی” بودن آگاه بودید و می دانستید این رابطه نمیتواند بصورت دیدار دو موجود بی تفاوت نسبت به یکدیگر ادامه پیدا کند. آنچه امروز می بینید این است که مهرناز به شما ابراز عشق می کند و حمید هم از راه رسیده است و چون مهرناز به نیویورک رفته است حمید شما را مسئول می شناسد که چرا باید این حادثه اینگونه پیش آمده باشد. واقعیت این است که آن احساس متفاوت نسبت به مهرناز سبب شده است که مهرناز در میان احساس خود نسبت به شما قوی تر عمل کند. مهرناز فهمیده بود که اگر به شما ابراز علاقه کند با بی تفاوتی روبرو نمی شود و همانگونه که دیدید”رفتار” شما او را به گونه ای اطمینان بخشید ه برای رفع مسئولیت از شما به نیویورک رفت.
شما می دانید و فهمیده ای که حمید یک بیمار پرخاشگر است. جدا از اینکه حمید به دیگران چه گفته باشد مهم اینست که او و شما و مهرناز واقعیت آنچه را که پیش آمده است در حضور یک روانشناس حل کنید. تفهیم شما بهتر است در جلسات روان درمانی حل شود تا هر یک از مشکلی که در این رابطه بوجود آورده اند آگاه شوند و به این نتیجه برسند که در شرایطی ه مهرناز حمید را بدلیل خشونت و بی مهری اش دوست ندارد و فرزندش شما را مثل یک پدر واقعی پذیرفته است، چه راه حلی بدون نزاع و کشمکش وجود دارد؟

.

.

.

.

.