خواهرم بیرحمانه ناگهان زندگیش را ترک کرد اما...

خواهرم بیرحمانه ناگهان زندگیش را ترک کرد اما


سنگ صبور عزیز
میدانم که همیشه قلبت پر از غصه قصه های مردم است، می دانم که راز هزاران نفر را، در دل داری، میدانم که صبور و مهربانی و با بی طرفی نظر و عقیده ات را می نویسی، ولی آیا می دانی گاه ما در آنسوی مجله به عنوان خواننده، نیز با این صفحه می گرییم، غصه میخوریم، شب را با اندوه به صبح می رسانیم و عجیب اینکه گاهی این ماجراها را تنها قصه ای می دانیم که برای عبرت مردم چاپ می شود و در واقعی بودن آنها دچار تردید می شویم تا زمانیکه برای خودمان نیز پیش میآید. نمونه اش من بارها با ناباوری این قصه ها را خواندم و اینک می فهمم که همه این ماجراها، واقعیت های تکان دهنده ای است که برای من و همسایه من و فامیل من نیز روی میدهد، همانگونه که برای من اتفاق افتاد. من امروز به بن بست رسیده ام، این بن بست را خواهرم، شوهر سابق او، بچه هایش، فامیل و آشنایان برایم ساخته اند و من گیج و سردرگم مانده ام که چه کنم؟
!



ترلان خواهرم، حدود 15 سال پیش با بهروز ازدواج کرد، هردو عاشق هم بودند. در سفر به جنوب، در روزهای شیرین عید با هم آشنا شدند و در بهار همان سال، در اصفهان با هم ازدواج کردند. بهروز در اداره دارایی
کار می کرد و خواهرم معلم مدرسه بود.
هردو فعال و پرکار و پردرآمد بودند، خانه بزرگی خریده و زندگی مرفه و خوبی براه انداختند و هر دو سالی یکبار، نیز فرزندی به جمع خانوادگی خود اضافه می کردند. خانواده خیلی خوشبختی بودند و غم و غصه ای نداشتند و حتی ترلان مرا تشویق میکرد تا با برادرشوهرش ازدواج کنم. او مدعی بود خانواده بهروز خانواده خوبی هستند و از نظر او زن پرست و زن نگهدار هستند! او می گفت آنها همه وجودشان به همسر و بچه هایشان وابسته است. من با این باور در چنین وصلتی تردید داشتم چون برخلاف ترلان، به عشق طولانی و مطالعه شده و به ازدواج همراه با تحقیق و بررسی و شناخت کامل اعتقاد داشتم.
من رشته ام پرستاری بود، در نتیجه در یکی از بیمارستانهای معروف تهران مشغول به کارشدم. من ضمن کار، در رشته رادیولوژی نیز تحصیل می کردم.آنروزها، من در سن 26 سالگی بودم، هنوز عشقی به دلم راه نیفتاده بود، حتی دو پزشک انترن و جوان نیز نتوانسته بودند مرا بسوی خود جذب کنند، در جستجوی انسان خاصی بودم. عاشق نویسنده ها بودم، ولی نویسنده خاصی مد نظرم نبود. عاشق خبرنگاران بودم ولی خبرنگار ویژه ای را برنگزیده بودم، با خود می گفتم احساس و هیجان و ماجراجویی در وجود این دسته از مردان موج میزند. یادم هست، یکبار با یک روزنامه نگار ملاقاتی داشتم، چنان این برخورد برایم هیجان انگیز بود که تصمیم گرفتم به او نزدیک تر شوم، دو سه روز بعد، وقتی برای گزارشی به بیمارستان آمد، از دل و جان کمکش کردم و زمان خداحافظی، او را به یک شام دعوت نمودم، با حیرت نگاهم کرد و گفت تو ایده آل ترین دختری هستی که تا بحال دیده ام ولی حیف که تو را 6 ماه دیر دیده ام، گفتم چرا؟ گفت چون هفته قبل عروسی کرده ام! از این همه صداقت او خوشم آمد و برایش آرزوی موفقیت کردم و گفتم خوشحال می شوم برای هم دوستان خوبی باشیم و براستی هم دوستان خوبی شدیم. من دیگر در جستجوی همسری نبودم و آن روزنامه نگار برایم یک دوست، یک برادر، یک محرم اسرار و همیشه بهترین پناه من بود. گاه خصوصی ترین مسائل را با او در میان می گذاشتم و او آن چنان مرا راهنمایی می کرد که نشان میداد چقدر به عمق و روح و جسم من نفوذ کرده و مرا می شناسد.
متاسفانه حوادث سال 88 در ایران، من را از این دوست خوب جدا کرد و من برای رسیدن به یک زندگی جدید به انگلیس مهاجرت کردم. در لندن خیلی زود کاری پیدا کردم و برای خود زندگی ساده ای را شروع کردم.
اواخر سال 90 با خبر شدم ترلان و شوهرش همرا با بچه ها به آمریکا رفته اند. مدتی بود از خواهرم و خانواده اش بی خبر بودم و تلفنی به من اطلاع دادند که به آمریکا رفته اند و زندگی جدیدی را آنجا شروع کرده اند. در همین گفتگوهای تلفنی که با خواهرم داشتم، یک روز ترلان از طلاق حرف زد، از اینکه دلش می خواهد مستقل باشد و از مادر بودن، مسئول بودن و بالاخره همسر بودن خسته شده است و هوای یک زندگی آزاد و پر از لذت به سرش زده است. سعی کردم او را نصیحت کنم، از محیط آمریکا گفتم، از اینکه یک زن بیوه چه دردسرهایی خواهد داشت، به او گفتم بچه هایت در غربت ضربه سختی خواهند خورد، گفت بچه هایم کم کم بزرگ می شوند، کوچکترینشان 8 ساله است و من دیگر تحمل 2 دختر و 2 پسر را ندارم، اینها پوست مرا کنده اند و در ضمن از دست بهروز نیز خسته شده ام. او دیگر هیچ هیجانی برای من ندارد، یک مرد معمولی و ساده است و وقتی در جمع دوستان، او را با دیگر مردان مقایسه میکنم، هیچ امتیازی در او نمی بینم. متاسفانه نتوانستم ترلان را قانع کنم و آنها بدنبال یک کشمکش سخت، از یکدیگر جدا شدند. در این میان، خواهرم ترلان بعد از جدایی نیمی از ثروت و اندوخته همسرش را با خود برد و همین اقدام او زندگی بهروز و بچه ها را، در هم ریخت.
من تلفنی بارها، گریه بی امان بچه ها را، با حرفهای دلسوزانه ام، آرام ساختم و سرانجام دیگر طاقت از دست داده و به آمریکا آمدم. از خواهرم خبری نبود، می گفتند با جوان 25 ساله ای این طرف و آن طرف دیده شده، لباسهای جلف می پوشد و دیگر شباهتی به آن خواهر خوب من ندارد. از این مسئله به شدت متأثر شده بودم ولی به هر حال می بایست کاری برای خواهرزاده هایم می کردم و این کار در پرستاری و محبت به بچه ها خلاصه میشد. بهروز نیز از این حمایت من نیرو گرفت، او خیلی خرد شده بود، دیگر به همه چیز و همه کس بدبین بود، من باید او را به زندگی بازمی گرداندم.
روزهای بسیار سختی بود، شب و روزم گرفته شده بود و در ضمن کار، مابقی وقتم در خانه می گذشت، بچه ها کم کم شاد شده بودند و نیروی امید در چهره ها و حرکات و رفتارشان پیدا شد. بچه ها در وجود من، نقش مادرشان را می دیدند و مرا لحظه ای تنها نمی گذاشتند. از دختر کوچولوی خواهرم گرفته تا پسر بزرگش، همه درد دلها و مسائل و مشکلاتشان را با من در میان می گذاشتند. اغلب، شب ها در کنار تخت شان می نشستم، پا بپایشان اشک می ریختم، می خندیدم، به درودیوار
فحش می دادم و گاه همانجا خوابم می برد.
سال پیش، در روز تولد خواهرزاده کوچکم، برای اولین بار، بهروز در برابر بچه ها، از من تشکر کرد و دستم را بوسید و گفت تو همه کمبودهای یک مادر خوب و فداکار، یک روانشناس، یک دلسوز، یک پدر، و یک همسر خوب را در این خانه جبران کردی. در واقع تو زندگی را دوباره، به این خانه برگرداندی و من غرق خجالت، سرم پائین بود و تشکر می کردم.
سه هفته بعد، در روز تولد خودم، از بچه ها یک نامه دریافت کردم. نامه ای
هفته بعد، هیاهویی در فامیل پیچید، سروکله خواهرم ترلان پیدا شد، پشیمان و سرشکسته، میخواست به پای بهروز بیفتد، دست و پای بچه ها را ببوسد و از همه تقاضای عفو میکرد. می گفت که سرش به سنگ خورده و به زندگیش بازگشته، حاضر است در برابر همه فامیل تعهد بدهد و با همان تعهدات به خانه بازگردد.
فریاد خشم آلود بچه ها بلند شد، بهروز دچار افسردگی و در عین حال، خشم دوباره شد. هیچکدام از فرزندان حاضر نبودند ترلان را ببخشند، از طرفی فامیل مرا تحت فشار گذاشتند، مادرم از یک سوی، برادرانم، خواهر کوچکم و خود ترلان، مرا واسطه قرار دادند، در صورتی که آنها نمی دانستند پشت پرده چه گذشته؟! نمی دانستند بهروز و بچه ها از من خواستگاری کرده اند؟ اینک من درمانده ترین موجود روی زمین هستم و نمی دانم چه کنم؟!
ملیحه – ر – کالیفرنیا


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواری های خانوادگی به بانو ملیحه از کالیفرنیا پاسخ میدهد
گرچه با خواهر خود در یک خانواده پرورش یافته اید ولی همانگونه که می دانید از نظر روش زندگی با خواهر خود تفاوت بسیار دارید. ترلان بانویی است که در کمال رفاه بدلیل آنکه از نظر روانی نیازمند به هیجان های تازه است با آنکه دارای چهار فرزند شد توانست برای ارضاء نیازهای خود فرزندان را رها کند، عشق گذشته را که در آن کهنگی و نم خوردگی! احساس می کرد به دور بیاندازد، راه تازه ای را در پیش بگیرد که معمولا یک بانوی تندرست و علاقمند به خانواده چنین رفتار و کرداری از خود نشان نمی دهد؛ او با آرامش وجدان توانست آن راهی را که از نظر شما و همسر و حتی دیگران کژروی بود انتخاب کرد و کودکان به سبب تنهائی آنچنانکه گاه پیش می آید به نزدیکترین فرد و یا افرادی که می تواند جای مادر را پر کند نزدیک شدند. معمولا یک مادر بزرگ و در صورت عدم حضوراو خاله نزدیک ترین فرد به کودکان است و شما به دلیل ناراحتی کودکان توانستید جای خالی مادر را در، دل آنها پر کنید؛ کودکان به سادگی عشق و علاقه اطرافیان و یا عدم توجه آنان را تشخیص میدهند بهمین دلیل به شما دل بستند و آنگونه که می گوئید از شما برای پدر خواستگاری کردند.
عمل کودکان نشان میدهد که شما را مادر خود می دانند و پدر را که با کمک شما توانسته بود آنها را از تنهایی نجات بخشد سزاوار داشتن همسر می بینند ولی ناگهان ترلان از راه می رسد و تعادل زیستی خانواده را بهم می ریزد، کودکان از ورود مادر خشمگین شدند ولی بهروز دچار افسردگی شد و شما بر سر دو راهی تصمیم می پرسید که چه باید کرد؟
پاسخ این است که افسردگی بهروز نیاز به درمان دارد او باید در جلسات روان درمانی به دلیل چنین احساسی پی ببرد؟ احساس درونی شما که دچار تردید شده است این پیشنهاد را الزام آور می کند که بطور کلی خانواده نیاز به روانشناس و رسیدن به راه حل درست پس از بیان و تشریح خشم انباشته از سالها دارد؛ فعلا تصمیم به ازدواج را به بعد از روان درمانی موکول کنید.

.

.

.

.