با دیدن آن منظره، خودم را از پنجره به پائین پرتاب کردم

با دیدن آن منظره، خودم را از پنجره به پائین پرتاب کردم


دوازده ساله بودم که به اتفاق پدر و مادر و خواهر بزرگم وارد پاریس شدیم، پدرم قبلا سالها در پاریس زندگی کرده بود، به زیر و بم شهر آشنا بود، همان ماه اول پدرم خانه کوچک و زیبایی در حومه پاریس خرید، بعد هم به مادرم کمک کرد آرایشگاه دلخواه خود را راه بیاندازد، همین سبب شد، خیلی زود آرایشگاه مادر پاتوق زنان آشنا و غریبه بشود، بخصوص که یک دختر مراکشی هم برای مشتریان فال مجانی می گرفت. من بعضی بعد از ظهرها به مادر سر میزدم، یکی دو ساعت آنجامی ماندم،
همانجا هم دوستان هم سن و سال پیدا کردم و رفت و آمد آغاز شد و بدلیل خانه با صفای ما، بعضی دوستان آخر هفته به خانه ما می آمدند، بساط کباب راه می انداختند و اگر بگویم یکی از خوش ترین زمان های عمر من، همان زمان بود، باور نمی کنید، چون من و بچه های هم سن و سال من دراوج بی خیالی بودیم من عاشق نواختن ساز بودم، پدرم مرا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کرد. در آنجا هم دوستان تازه ای یافتم. یادم هست 19 ساله بودم که یک معلم خوش چهره موسیقی به آن کلاس آمد، که از همان روز اول چشم از من برنمی داشت و یکروز هم گفت تو مثل شهرزاد قصه های شرق هستی. می ترسم عاشق تو بشوم

این حرف روی من تاثیر عجیبی گذاشت، بطوری که شبها به او فکر می کردم و روزی که مرا به یک قهوه و کیک دعوت کرد، من تقریبا عاشق اش شده بودم، وقتی دست مرا گرفت گفت دختر! تو تب داری؟ خندیدم و دستم را کشیدم، ولی از همان روز، راز من فاش شد و ژان هم گفت مرا دوست دارد، اگر همسر نداشت همین امروز با من ازدواج می کرد. البته یک سال بعد گفت در تدارک جدایی است و اضافه کرد حاضری زن من بشوی؟ گفتم حتما، گفت من 20 سال از تو بزرگترم. گفتم مهم نیست. همان تابستان مرا به آپارتمان دوست خود برده و با من هم آغوش شد. من به شدت ترسیده بودم، از اینکه مبادا حامله بشوم، ولی ژان گفت من عقیم هستم و بچه دار نمی شوم
6 ماه بعد در اوج عشق و عاشقی، خبر داد از همسرش جدا شده و می خواهد با من به سفر برود، گفتم پدر و مادرم اجازه نمی دهند. گفت من با آنها حرف میزنم، می گویم یک گروه از هنرجویان راهی دو شهر قدیمی هستیم که زادگاه دو موزیسین بزرگ است. عجیب اینکه پدرم با این سفر موافقت کرد، در حالیکه فقط من و ژان همسفر بودیم، 12 روز در سفر بودیم، احساس می کردم ژان مرا چون عروسک و بازیچه نگاه می کند، مرا وسیله لذت خود و خواسته های عجیب جنسی خود می بیند، ولی وقتی به پایم گل می ریخت و شب ها با قصه مرا خواب می کرد، باورم میشد عاشق من است و مرد بسیار احساساتی و رمانتیکی است.
همیشه می گفت من بدن های جوان، براق و صاف و مرطوب و سفت را دوست دارم، من بعد از 15 سال زندگی با همسر قبلی خود، یکروز احساس کردم او دیگر هیچ جاذبه ای برای من ندارد و زمانی که تو را پیدا کردم، همه دنیایم بهم ریخت، دوباره احساس نوجوانی کردم.
در طول سفر ژان بمن ساز هم یاد می داد، بدلیل استعداد من و عشق فراوانم به نواختن می گفت تو در آینده یک نوازنده معروف میشوی. و می ترسم تو را از دست من در آورند، من با سادگی می گفتم من تا سالهای سال عاشق تو می مانم.
از سفر برگشتیم، مادرم که زن هشیاری بود گفت بنظرم می آید تو دچار بلوغ کامل شده ای، گاه فکر می کنم تو داری یک زن کامل میشوی، آیا عاشق کسی هستی؟ آیا با کسی رابطه داری؟ من می گفتم مادر شوخی نکن، ولی در دل به هشیاری او احسنت می گفتم. در شب تولد مادرم ژان هم آمد و چنان غوغایی از نواختن سازها برپا ساخت و چنان مرا با خود همراه ساخت، که پدرم شگفت زده ما را نگاه می کرد و در پایان جشن، ژان با پدرم نیم ساعتی روی بالکن حرف زد و شب پدرم گفت معلم ات عاشق تو شده، اتفاقا مرد خوبی است، خصوصا که از آن تین ایجرهای سر به هوا نیست، می تواند شوهر خوبی باشد و درواقع به خواستگاری او جواب مثبت داد

من سه ماه بعد با ژان ازدواج کردم، جشن قشنگی بر پا داشت و همه دوستان وهنرجویان هم آمدند و زندگی من و ژان در اوج عشق آغاز شد من واقعا روی ابرها بودم، با خود می گفتم از من خوشبخت تر در دنیا وجود ندارد. چون خیلی از دخترهای هنرستان آرزوی ازدواج با ژان را داشتند. من همانطور که گفتم گاه احساس می کردم یک عروسک هستم، چون ژان از من خواسته هایی داشت، که عجیب بود ولی اورا به اوج لذت می برد و می گفت مبادا چاق بشوی، مبادا از طراوت و زیبایی ات کم شود، مبادا از حرارت و آتشین بودنت کاسته شود. من دلم بچه می خواست، ولی ژان بچه دار نمی شد، ولی بهرحال تا حدی چاق شدم و ژان فریاد زد چرا داری چاق میشوی؟ گفتم چند کیلو که مهم نیست، گفت برای تو مهم نیست، ولی برای من اهمیت دارد. ناگهان من احساس کردم بدون هیچ دلیلی درحال چاق شدن هستم، به پزشک مراجعه کردم، گفت بخاطر تیروئید است، به من دارو دادند، نسبت به داروها حساسیت نشان دادم، مرتب به پزشکان مختلف مراجعه کرده و داروهای مختلف را تست می کردم. تا ژان دیگر ساکت شد و گفت بخودت فشار نیاور، حالا کمی چاق شدی مهم نیست.
من خوشحال شدم، و مدتی گذشت، احساس می کردم ژان آن احساسات همیشگی را نشان نمی دهد کنجکاو شدم، تا یکروز یکی از بچه های سابق هنرستان موسیقی گفت شوهرت یک دختر 17 ساله را بدام انداخته است. گفتم امکان ندارد، گفت همین امشب به آپارتمان دوست ژان رفتند. من بلافاصله به آن آپارتمان مراجعه کردم و وقتی زنگ زدم و ژان را عریان دیدم، جلوی در تقریبا شوکه روی زمین افتادم، ژان مرا به درون برد، ولی من به شدت عصبانی بودم، بسوی پنجره رفتم، خود را به پائین پرتاب کردم، که البته به طبقه پائین تر افتادم، ولی دست هایم شکست پلیس آمد، من گفتم ژان مرا به بیرون هل داد چون مچ او را گرفتم و من روانه بیمارستان و ژان روانه زندان شد. پدر و مادرم به بیمارستان آمدند، من همان حرف را زدم، پدرم گفت وکیل می گیرد و پدر ژان را در می آورد. من سرانجام از بیمارستان به خانه برگشتم، خانواده ژان به سراغم آمدند که شاید من از شکایت چشم بپوشم، ولی من روی حرف خود ایستادم، ولی خودم می دانستم که ژان با وجود خیانت قصد آزار مرا نداشت. ژان شب و روز به من تلفن میزند، مادرش التماس می کند و من مانده ام که چکنم؟ آیا باید انتقام بگیرم؟ آیا باید گذشت کنم؟ بنظر شما نباید ژان جواب گناهش را بگیرد.
سپیده – پاریس


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سپیده از پاریس پاسخ میدهد
در سفر و اقامت در پاریس به دلیل عشق به موسیقی و آموختن زیر و بم های علمی این هنر جذاب در کلاسهای موسیقی ثبت نام کردید. در نوزده سالگی آمادگی یک دختر جوان برای آشنایی با یک هنرمند که قراراست به او آموزش بدهد خیلی زیاد است و اینگونه که می گوئید در همان نخستین دیدار احساس کردید که استاد موسیقی خوش چهره و درواقع کسی است که نظر شما را به خود معطوف داشته است؛ آشنایی استاد و شاگرد از مرحله ی آموزش فراتر رفت و روز بروز این احساس از دو سو به یکدیگر بگونه ای پیوند خورد که عشق به یکدیگر را بر زبان جاری ساختید. گرچه موسیقی خود زبان عشق است ولی شما درعین حال علاقه داشتید که این رابطه همیشگی باشد ولی ژان دارای همسر بود. ارتباط شما با یکدیگر توانست یک نیروی تازه برای جدایی ژان از همسرش بشود، حتی آمادگی شما به حدی بود که وقتی ژان در سفر هنرمندانه از شما خواست که با او همراه بشوید با او همراهی کردید و در این سفر بود که کم و بیش از حالات ژان دچار دو دلی
می شوید ولی یک دختر نوزده ساله و یا در آن زمان بیست ساله شاید هنوز در آرزوها و احلام زندگی است. هنوز آنچه را که دوست دارد باور می کند، به دشواریها توجهی ندارد و این همان حادثه ای است که با آن روبرو شدید.
نکته این است که امروز پس از خیانت ژان، با آن روبرو شده اید و خشم شما از خیانت ژان به اندازه ای بود که بخواهید دست به خود آسیبی بزنید و وقتی اینکار را کردید ژان را مرد جنایتکاری معرفی کردید که شما را از پنجره به خارج پرت کرده است ولی اکنون برسر دو راهی ها و چکنم ها ایستاده اید به ویژه نمی دانید با مادر ژان که از شما تقاضای کمک دارد چه پاسخی بدهید؟ به نظر من بهتر است که با کمک یک وکیل و با یاری او رضایت خود را از عدم تعقیب ژان اعلام کنید و با یک روانشناس ورزیده به روان درمانی بپردازید شاید نظر روانشناس در حل این مشکل و ارائه به پلیس و یا دادگاه موثر باشد و وکیل بتواند ازاین موضوع استفاده کند تا شما دچار ناراحتی و از روبرو شدن با قانون نشوید.

.

.

.

.

.

.