یک تلفن، زندگی زناشویی مرا برهم زد!

یک تلفن، زندگی زناشویی مرا برهم زد


سنگ صبور عزیز

من نمی دانم این فاجعه بزرگ را چگونه به گوش اطرافیانم برسانم، نمی دانم چگونه زندگی این دختر عاشق را به نقطه ای روشن برسانم؟



من از آن جمله مردانی بودم که با خود می گفتم، باید همیشه خوش بود و از هر لحظه ای، بهترین استفاده را برد، باید با دخترها و زنهای بسیار، لحظات خوبی را گذراند. عشق، در واقع، در همان رابطه های خلوت خلاصه می شود و با چنین خصوصیاتی ایران را ترک گفتم و به ترکیه آمدم. در استانبول نیزبا زنان و دختران زیادی رابطه داشتم و همیشه برای نفوذ در آنها، مسئله ازدواج را پیش می کشیدم، قصه ای که همیشه کارگر بود و سبب می شد تا خصوصی ترین نقطه پیش بروم.
از ترکیه به کانادا آمدم و در ونکوور، زندگی تازه ای را شروع کردم. در سومین ماه اقامت در این شهر، با زن جوانی آشنا شدم که بعدها فهمیدم، در آستانه ازدواج با یک آقای اهل روسیه بوده، ولی در واقع، من او را، از چنگ آن آقا درآوردم و همین مسئله سبب شد او برایم نقشه انتقام بکشد. یک شب اتومبیلم را آتش زد و اگر به موقع از آن بیرون نمی پریدم، خاکستر می شدم. البته من همه این رویدادها را بحساب خوش شانسی خود و محبوبیت خود میان خانمها می دانستم و از این امر لذت می بردم. در این میان برای خود، آلبومی تهیه کرده بودم و با هر دختر یا زنی دوست می شدم، تصویری از آن دختر یا زن، همراه با خصوصیات سنی و اخلاقی اش، در آن جای می دادم و از اینکه می دیدم این آلبوم هرروز پرتر می شود، احساس غرور می کردم و با خود می گفتم، هنگامی که پیر شدم این آلبوم ها را ورق می زنم و از پیروزی های عشقی خود سرافراز می شوم.
در سال 2015 به آمریکا آمدم و در نیویورک اقامت گزیدم، چون، زنی که به تازگی پا به زندگیم گذاشته بود، مرا به آن شهر دعوت کرد و به آپارتمان خود برد. من بعد از مدتی، کار خوبی در آن شهر پیدا کردم و با کمک همان خانم، آپارتمان کوچکی خریدم و زندگیم را در نیویورک مستقر نمودم.
در آغاز سال 2016 در یک رستوران با خانواده ای ایرانی آشنا شدم که دختر19 ساله زیبایی داشتند، دختری به نام مهشید، که براستی در همان لحظه نخست، دل مرا ربود و مرا بدنبال خود کشید. من برای نزدیکی به مهشید، دست به هر کاری زدم، ولی او به موقع از دستم گریخت و با اینکه تلفن و آدرسش را نیز گرفته بودم،او را گم کردم.
در طی سه سال، با دختران و زنان زیادی، ازرقاصه های کلاب لختی ها گرفته تا فروشنده، پرستار و محصل و دانشجو، دوست بودم، ولی همچنان بدنبال مهشید می گشتم، چون، او تمام وجودم را لرزانده بود و من تازه باورم شده بود که عشق، تنها در روابط رختخواب خلاصه نمی شود.
یک سال و نیم پیش، سرانجام، مهشید را پیدا کردم و بدیدارش رفتم و گفتم، که همه جا را بدنبال او گشته ام و او گفت، که به دوستی های آزاد و بی بند وبار، تن نمی دهد و تنها با مردی باب دوستی می گشاید که نیت ازدواج داشته باشد! من گفتم چنین نیتی دارم، گفت باید رسما ً با خانواده قدم پیش بگذاری تا باورت کنم. من از خواهرم در لندن خواستم به نیویورک بیاید و به خواستگاری برود، این اقدام او، دو ماه طول کشید، ولی به مرحله عمل رسید و مهشید به من گفت، از گذشته ام خبر دارد، ولی باید قسم بخورم که دیگرهیچگاه بدنبال آن نوع زندگی نخواهم رفت. من نیز قسم خوردم و با همه عشقم تن به ازدواج با مهشید دادم، گرچه از سوی دو زن مورد تهدید قرار گرفتم و حتی تا پای شکایت هم رفتند، ولی مهشید با همان صفا و سادگی خود، چنان کرد که آنها را به نوعی آرام ساخت.
ازدواج ما با شور و حال خاصی برگزار شد، من براستی خود را خوشبخت ترین مرد روی زمین می پنداشتم، چون، واقعا ً طعم عشق را چشیده بودم و شب و روزم پر از هیجان و عشق مهشید بود. در اوج این عشق و دلدادگی بود که من برای آزمایش نزد دوست پزشک خود رفتم. او یک هفته بعد به من خبری تکان دهنده داد که من مبتلا به ایدز بودم، من آلوده شده بودم و آینده ای نداشتم، باورم نمی شد همان لحظه گوشی ازدستم افتاد. نمی دانستم چگونه با این فاجعه بزرگ کنار بیایم، طفلک مهشید، درست دو هفته ای چون روح سرگردان با من تا صبح می نشیند و از من می پرسد چه بر من می گذرد و من بهانه می آورم که دو تن از دوستانم در آستانه اعدام هستند، تنها با این بهانه، او را تا امروز کشانده ام، ولی واقعا ً چه باید بکنم؟ به چه کسی باید بگویم؟ به مهشید چه بگویم؟ بهتر نیست خودم را بکشم و این راز را با خود به گور ببرم؟
منوچهر- ج . نیویورک


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای منوچهر از نیویورک پاسخ میدهد

زندگی آزاد و اندیشه ای کامجویانه را طی سالها تجربه کرده اید. بقول معروف به هر چمن که رسیده ای گلی چیده و گذشته اید. برای شما مهم نبوده است که گلهای پرپر شده چگونه لگدمال شده اند. اینگونه رفتار بدون مسئولیت شما را در برابر دختری قرار میدهد که میگوید نوزده ساله بود. از سن و سال شما با خبر نیستم ولی میگوئید که درحالیکه عاشق بوده اید همچنان زندگی گذشته را ادامه داده اید؛ این پرسش پیش می آید که یک فرد عاشق تا چه اندازه می تواند در حین جویایی برای پیدا کردن معشوقی که خبر از حالات او ندارد، با زنان دیگر در رابطه باشد.
میخواهم لااقل در این فرصت کوتاه به شما یادآوری کرده باشم که معمولا چنین افرادی که دنباله رو (دون ژوآن) عاشق پیشه معروف هستند اغلب زندگی های تلخ و تنهایی را در کهنسالی گذرانده اند، عمر کوتاه تری داشته اند، از دیدگاه دیگر حتی بیش از سایرین احساس اندوه و نا خرسندی بر آنها غلبه داشته است؛ درواقع نمایش شادی و کامجویی پوششی برای خلاء روانی و احساس بیهودگی درزندگی بوده است. درهر حال با اینکه باور کردن “عشق” در مورد شما بسیار دشوار و قابل تامل است می گوئید که معشوق خود را یافته و پس از آنکه تصمیم به ازدواج با او را عملی ساخته اید، متوجه شده اید که دچار بیماری ایدز شده اید، پرسش من این است که مگر پیش از ازدواج شما به تجزیه خون و گواهی پزشک نیازی نداشته اید؟ درهرحال اینک متوجه شده اید که این بیماری شما را فرسوده است و این همسرتان است که با نا باوری از شما پرستاری می کند؛ حال شما از خود می پرسید آیا باید واقعیت را با مریم در میان بگذارید یا نه؟ پاسخ من این است که مریم حق دارد بداند که شما بیمارهستید. شاید دیدارازروانشناس بتواند اندوه مریم را کاهش دهد