در آن حادثه شوهر م فلج شد

سنگ صبور عزیز

اینروزها در حالیکه همه خانواده مرا به جدایی از همسرم تشویق می کنند، من به دلیل علاقه و توجه به سوابق خوب زندگی و بالاخره عشق دیوانه وار شوهرم، مقاومت می کنم، ولی متاسفانه، فشارها از دو طرف، مرا احاطه کرده و همه آرامش و اعصابم را به هم ریخته است



می دانم که خیلی از دختران و زنان، امروز با عشقی بنام عشق پسر همسایه روبرو شده اند، برخی از این عشق ها مسخره و خنده دار، برخی، ناهماهنگ و بی سرانجام، گروهی یکطرفه و بی هدف، و بالاخره دسته ای نیز همصدا و عاشق، به سرانجامی رسیده اند.
من از جمله دخترانی بودم که همیشه در محله مان، که در در شمال تهران بود، سعی داشتم باوقار و سنگین باشم، و به متلک ها و اظهارات عاشقانه و نامه هایی که چون باران از هر سویی می آمد، بی اعتنا بمانم.
پدرم فرد بسیار متعصبی بود و مادرم، بارها به من گوشزد کرده بود که کوچکترین خطای من، موجب سرشکستگی او در فامیل و حتی خدای نکرده، موجب مرگ او خواهد شد. مادرم برایم تعریف کرده بود که پدرم یکبار، در جوانی با شخصی که فکر می کرده، برای خواهر کوچکش مزاحمت ایجاد کرده، درگیر شده و آن شخص را، تا حد مرگ کتک زده بود.
با شنیدن این تعاریف، بسیار مراقب بودم، ولی کم کم با نگاهها، کارتها و هدیه های علی، پسر همسایه مان، خو گرفتم و اگر یکروز او را نمی دیدم، نگرانش می شدم. اگر روزی او پیدایش نمی شد و نامه های عاشقانه اش را برایم نمی نوشت و از سر تا پایم تعریف نمی کرد، روزم، شب نمیشد. من این احساس را، عادت نام گذاشته بودم، تا اینکه علی، برای یک برنامه مجبورشد به اصفهان برود ومن برای مدت دو روز، او را ندیدم، گرچه از طریق گوشی و فضای مجازی، با یکدیگر مدام در ارتباط بودیم، ولی با این غیبت دو روزه اش به من فهماند، من نیز، عاشقانه دوستش دارم.
در بازگشت از اصفهان، من و علی برای اولین بار دردیداری، دستهای یکدیگر را لمس کردیم و از عشق در گوش هم خواندیم، در ضمن، به علی توصیه نمودم تا پایان دوره دانشگاه و دستیابی به یک شغل مناسب، به خواستگاری من نیاید، چرا که پدرم، با جوان آس و پاس کاری ندارد در ضمن، وسواسی هم روی ثروت شخص، نشان نمی دهد.
علی بعد از فارغ التحصیل شدن، به دلیل آشنایی پدرش با یکی از وزرا، در یکی از وزارتخانه ها مشغول به کار شد و من نیز به عنوان معلم، در آموزش و پرورش، استخدام شدم. در همین روزها بود که علی به خواستگاریم آمد، پدرم، ابتدا موافقتی نداشت، ولی وقتی فهمید، من نیز، به این وصلت راضی هستم، اجازه داد که مقدمات عروسی فراهم شود و ما بعد ازچند ماه،عقد و عروسی را با هم برگزار کردیم و زیر یک سقف رفتیم. هردو عاشق یکدیگر بودیم و از زندگی در کنار یکدیگر لذت می بردیم، بعد از یک سال، دختر خوشگل و نازمان، به دنیا آمد و زندگی ما را شیرین تر کرد. پدر و مادرم، به نیاوران نقل مکان کردند و پدرم در وزارتخانه، شغل بسیار حساسی را عهده دار شد. علی دوست داشت من وقتم را، با دخترم سپری کنم و به همین منظور، از کارم استعفا دادم و خانه نشین شدم، ولی خودش علاوه بر کار در وزارتخانه، یک شرکت صادرات و واردات را نیز دایر نمود و خوشبختانه همه چیز به خوبی پیش می رفت. علی در کارش بسیار موفق بود و زندگی مرفهی را برای من و دخترم ساخته بود. تا اینکه در جریانات سیاسی سال 88، پدرم دچار وحشت عجیبی شد، دیگر آرام و قرار نداشت، انگار می دانست که برایش دردسرهایی درست می شود و روزیکه همگی فهمیدیم پدرم در اطلاعات ایران نیز کار می کرده، همگی دچار حیرت شدیم، در حالیکه علی معتقد بود هر کشوری سیستم اطلاعاتی خود را دارد و مردم همان کشور، باید در آن سازمان و یا نهاد به کار بپردازند، باز جای شکرش باقی بود که پدرم در بخش بین الملل این نهاد، کار می کرده است. ولی خودش می دانست با وجود تغییرات سیاسی حاکم، برای او مشکلاتی پیش خواهد آمد. به همین دلیل، قبل از آنکه به سراغش بیایند، علی او را قاچاقی از طریق مرز زمینی، فراری داد و زمانیکه به پاکستان رسید، همگی نفس راحتی کشیدیم. بعد، به کمک علی، همه اعضای خانواده، از طریق مرز ترکیه، ایران را ترک کردند. علی از طریق یک محضر آشنا، ملکهای پدرم در تهران و کرج را فروخت و بلافاصله پولهایش ر،ا برای او حواله کرد که ناگهان، این ماجرا فاش شد و علی را دستگیر کردند.
اگر پدر و برادران علی، که هریک در ارگانهای دولتی، دارای مقام و منصبی بودند، در آن زمان حضور نداشتند، مسلما ً علی بر سر چوبه دار بود و معلوم نبود چه بر سر او می آمد. خوشبختانه، تلاش خانواده علی، او را رهانید، ولی درعوض، خانه ما را مصادره کردند و من و شوهرم از این بابت، خوشحال بودیم.
بعد از این حوادث، دیگر نه من، نه علی، رغبتی به ماندن در ایران نداشتیم، چون تقریبا ً همه فامیل و خانواده از ایران خارج شده بودند بنابراین ما نیز، با کمک خانواده علی، ایران را ترک کردیم و ابتدا به ترکیه، سپس به اروپا ودر آخر، به آمریکا آمدیم.
دوباره همه دور هم جمع شدیم، شوهرم به کار صادرات و واردات در همانجا پرداخت و همچنان در کارش، مانند ایران، موفق شد. زندگی خوبی را پشت سر می گذاشتیم و آرامش عجیبی بر زندگی ما، حکمفرما بود که ناگهان، علی در یک حادثه رانندگی مجروح شده و به بیمارستان انتقال یافت، در حالیکه راننده فرار کرده بود. علی بعد از 7 روز بیهوشی، بالاخره در بیمارستان، در وضعیت نامعلومی چشم گشود، پزشکان نظر دادند که او تقریبا ً فلج شده است و کاری برای او نمی توان کرد. این نظریه، بعد از 6 ماه کاملا ً قطعی شد و زندگی ما، ناگهان به هم ریخت ولی علی از معالجه خود، دست نکشید، همچنان به پزشکان مختلف مراجعه میکرد و دنبال درمان خود بود تا اینکه یک پزشک اسرائیلی، او را تحت عمل جراحی قرار داد و بعد از 7 ماه معالجه مداوم، یک روز شنبه، که به دیدارش رفته بودم، بروی پاهای خود ایستاد و من و دخترم را، در آغوش کشید. درضمن بعد از ماها از طریق یک وکیل مبلغ قابل توجهی نصیبش شد.
لحظه پرشور و زیبایی بود، ولی متاسفانه باز، همه چیز به هم ریخت، چون پزشک اسرائیلی گفت که شوهرم برای همیشه، توانایی جنسی خود را از دست داده است، باید خود را به این وضع عادت بدهم!
گرچه ضربه سنگینی بود، ولی همینکه علی می توانست روی پاهای خود راه برود، خود شانس بزرگی بود. شوهرم از این وضع، دچار افسردگی شدید شد، ولی من مرتب او را تشویق می کردم و به او گفتم که برای این مشکل نیز، روزی درمانی خواهد آمد. همین امیدها، او را دوباره به زندگی بازگرداند و مجددا ً به کار پرداخت و ظاهرا ً، همه چیز، آغازی تازه یافت.
کم کم خانواده ام، متوجه ماجرا شدند، خواهرانم در گوشم خواندند که تو هنوز جوانی و باید بچه دار شوی، تو باید از همه مواهب زندگی لذت ببری و ادامه زندگی تو با علی، نه تنها برای او عذاب است بلکه ذره ذره، تو را هم نابود می کند.
بعد از مدتی، مادرم مرا به نصیحت گرفت، بعد، دیگر اعضای فامیل و آشنایان، همه می گفتند تو در آستانه سالهای 35- 40 سالگی خود، باید پر از امید و انرژی باشی و باید شوهر سالم و پرانرژی و عاشق داشته باشی و تمام اینها بستگی به توانایی های همسرت دارد، این زندگی شباهت به یک زندگی بی هدف و مصنوعی دارد.
در این میان، شوهرم عاشقانه مرا دوست دارد، اگر حتی یک لحظه به خانه دیر برسم، زندگی برایش تمام می شود، سه بار، در وضعیت روحی ناهنجاری به من فشار آورده که طلاق بگیرم و دنبال خوشبختی خود بروم، ولی من هربار، او را از ادامه چنین بحث هایی بازداشته ام، ضمن اینکه می دانم او هنگام ادای این جملات، خنجر به قلب خود می زند، چون مرا عاشقانه دوست دارد و می پرستد.
تقریبا ً به دلیل فشارهای خانواده و دوستان، رفت و آمد خود را، با همه آنها قطع کرده ام و زندگی آرام و بدون دغدغه ای را پشت سر می گذارم، ولی نمی دانم عاقبت آن چه خواهد شد، در حالیکه نمی خواهم علی را تنها بگذارم و بقول او، با اطرافیانم بدنبال خوشبختی خود بروم! براستی باید چه کنم؟ آیا در را بروی خود ببندم؟ یا در تنهایی و سکوت، با شوهرم ادامه دهم؟
نرگس- م- نیویورک


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو نرگس از نیویورک پاسخ می دهد.
زندگی پر حادثه ای را پشت سر گذاشته اید. معمولا عشق شما و علی که از همسایگی شروع شده است برخلاف چنین عشق هایی که خیلی زود به ازدواج منتهی میشود از مراحل آزمایش ابتدایی بخوبی و سرفرازی گذشته است. صبوری شما با یکدیگر تا هنگامی که علی توانست دانشگاه را بپایان برساند قابل توجه است. میتوان گفت که شما با عشق ازدواج کرده اید. در این میان حادثه ای که معمولا برای هر انسانی در کشور ما چه با تقصیر و چه بی تقصیر پیش می آید، برای پدر شما هم پیش آمد. او اجبار به فرار از کشور و رهائی از قوانینی داشت که هر روز به میل یک نفر در آن تغییر ایجاد میشد. فداکاری علی در فروش اموال و املاک و فرستادن دلارها به خارج از ایران واقعا کار بسیار مهم و خطرناکی بود که علی توانست با یاری بستگان با نفوذ خود آنرا حل کند و از شکنجه و احتمالا زندانی شدن و اعدام رهایی پیدا کند. این زندگی پر شور و شیرین و اطمینان به ادامه آن سبب شد که صاحب فرزند بشوید. اینک دختری کوچک در انتظار رسیدن این محبت روزانه از شما و پدر است.
زندگی همواره بر وفق مراد نیست. علی با تصادف شدید مدتها با بیهوشی کامل در بیمارستان بستری شد. خوشبختانه شما در آمریکا بودید و زندگی می کردید و علی در بیمارستانی مجهز، آنهم در نیویورک بدرمان پرداخت. یک پزشک انساندوست او را که توانایی حرکت نداشت درمان کرد. اما تصادف به گونه ای بود که او نیروی جنسی خود را از دست داده است، شما عاشق همسر خود هستید ولی می بینید که اطرافیان یک به یک از اینکه شوهر شما ناتوانی جنسی دارد شما را تشویق به جدایی از او می کنند. اینک بر سر دو راهی ایستاده اید. بنظر من، کلمه ناتوانی جنسی یک مفهوم ولی درجات و دلایل متفاوتی دارد که در این گزارش چگونگی آن روشن نیست. هیچ مشکلی نیست که به گونه ای قابل درمان نباشد. علی اگر اینک مرد تندرست از نظر جسم باشد تردیدی نیست که هرمونهای جنسی در او به اندازه کافی وجود دارد. مسئله این است که روشن شود آیا از نظر (جسم) او با چه شرایطی می تواند به زندگی خود و همسرش مهر بیشتری برساند، به متخصصین امور جنسی مراجعه کنید و بجای بحث درباره طلاق به درمان بپردازید و با دیدن روانشناس میزان افسردگی و اضطراب خود را کاهش دهید.