به بازی در فیلم ها کشیده شدم

سنگ صبور عزیز
در آستانه گشودن درهای خوشبختی، خود را در برابر رازهای نگفته ام، گنهکار می بینم، همین احساس، مرا دچار سردرگمی و بلاتکلیفی ساخته است



شبی که همراه یک گروه، در حال گذر از مرز پاکستان بودیم، من تازه در آستانه هیجده سالگی بودم، مادرم مرتب سفارش می کرد، خود را درون لباسهای کلفت پنهان کنم و نگذارم پستی و بلندی های خوش ترکیب بدنم، بیرون بزند و یک قاچاقچی هوسباز را، به شورش و عصیان وادارد!
در پاکستان در یک اتاق کوچولو، حدود دوازده نفر، پشت به پشت هم می خوابیدیم و من تنها آرزویم رسیدن به آمریکا بود، دلم می خواست روزی در سینما و یا موزیک به شهرت برسم، ولی در این مورد، با کسی حرفی نمی زدم، چون می دانستم که پدر و مادرم، هیچ توافقی با اینگونه فعالیت ها ندارند.
در همان خانه کثیف و درهم ریخته و شلوغ، دو سه نفری در همان هفته های اول، متوجه حضور من شدند و هر کدام به نوعی، به من ابراز عشق نمودند، ولی من، به این آدم ها و به این فضاها دلبستگی نداشتم، من شوق پرواز داشتم، آن هم در آسمانی آبی، صاف و آفتابی.
بعد از شش ماه اقامت در پاکستان، پدرم بیمار شد، دچار نوعی بیماری ویروسی در ناحیه کلیه ها گردید، بعد از مدتی مقاومت، ناچار شدیم او را به بیمارستان ببریم. همه اندوخته های خود را، دادیم تا پدر تحت عمل جراحی قرار گرفت، ولی متاسفانه بعد از عمل، بر اثر عفونت شدید، جان از کف داد. مادرم که شدیدا ً ترسیده بود از من و برادرم خواست به ایران برگردیم، می گفت ادامه راه امکان ندارد و ما بدون سرپرست و سرمایه، از دست می رویم. برادرم با او موافق بود، ولی من حاضر به بازگشت نبودم، مادرم ظاهرا ً راهی برای مهار من، پیدا کرد، یعنی به آقایی، روی خوش نشان داد تا به خواستگاری من بیاید، ولی من، شبانه از آن خانه گریختم و در شهر دیگری با یک مرد میانسال آمریکایی، بنام ادوارد آشنا شدم. او چنان شیفته چهره معصوم شرقی من شد که ترتیب خرید گذرنامه و مدارک و بعد هم، انتقال مرا به مکزیک داد و من، بعد از سه هفته اقامت در یک شهر مرزی، با گرین کارت شخص دیگری، وارد آمریکا شدم.
ادوارد در کمپانی های فیلمسازی، به امور فنی مشغول بود و بهمین جهت مرا با خود، به درون این کمپانی ها برد. در آنجا خیلی زود، چهره و اندام من مورد توجه قرار گرفت، تا یکشب ادوارد خبر داد که مرا برای یک نقش کوچک و حساس فیلمی مشترک با اروپا، برگزیده اند. نقش یک دختر نیمه فرانسوی و نیمه عرب را، که سبب حوادثی شده و سرانجام نیز، درون آتش سوزانده می شود و در ضمن، در بخش هایی از فیلم، باید عریان بازی می کردم!
آن شب، من تا صبح از شوق نخوابیدم و چنان این خبر، مرا به هیجان آورده بود که شبانه به ایران زنگ زدم و مادرم را پیدا کرده و با او حرف زده و خیالش را راحت کردم، که سالم و سرحال در آمریکا هستم و به زودی نیز، ازدواج می کنم!
مادرم با شنیدن این خبرها خیلی خوشحال شد و مرتب، از آن سوی خط مرا دعا می کرد و آرزو مینمود عاقبت خیری، داشته باشم.
بازی در این فیلم، مرا به دست کسانی انداخت که توصیه می کردند برای بالا رفتن از پله های شهرت، باید به اتاق خواب خیلی ها سربزنم و من که شوق بازی و شهرت، همه وجودم را پر کرده بود، از هیچ کاری ابا نداشتم، درضمن، ادوارد نیز مخالفتی نداشت و می گفت اگر تو روزی به نان و نوایی برسی، برای من هم خوب است، بهر حال، با توجه به قراردادی که با من داشت، پنجاه درصد درآمدم، به اوتعلق می گرفت.
متاسفانه خیلی زود در این مسیر، من آلوده شدم و یکشب، یک مرد میانسال اهل اسپانیا، مرا نصیحت کرد و گفت از دختری معصوم و زیبا چون من، بعید است که به چنین مسیری افتاده باشم و اجازه بدهم هرروز بیشتر غرق شوم!
آن آقا گفت تو بنظر دختری اصیل و اهل خانواده می آیی و مطمئن باش در کار سینما به یک خارجی چون تو، میدانی نمی دهند، اگر هم بدهند، بسیار محدود و کوتاه خواهد بود.
این حرفها مرا تکان داد، بطوریکه تصمیم گرفتم کاردیگری پیدا کنم و خوشبختانه درهمین روزها بود که ادوارد گرین کارت مرا گرفت و من نفس راحتی کشیدم و به جستجوی کار پرداخته و در یک رستوران، مشغول به کار شدم.
در همان رستوران بود که یکشب، با یک جمع ایرانی آشنا شدم و با توجه به مدارکی که داشتم خودم را پاکستانی و از مادر ایرانی معرفی کردم. در آن جمع، با جوانی به نام هوشنگ آشنا شدم که خیلی زود، تحت تاثیر من قرار گرفته و درهمان خداحافظی اول، از من خواست به او زنگ بزنم. همین آشنایی و دوستی، بعدا ً عشق را هم بدنبال آورد و من طی سه ماه، چنان عاشق هوشنگ شدم که انگار یکبار دیگر تولد یافته ام و او نیز عاشقانه و دیوانه وار، دوستم دارد.
هوشنگ ترتیبی داد تا من در شرکتی که او کار می کند شغلی گرفتم و بعد مادرش را، با من آشنا کرد و خواست تا به خواستگاری او، جواب بدهم. من که آرزویم چنین وصلتی بود او را به آغوش کشیدم و بوسیدم و اینگونه به او بله گفتم. کم کم فامیل نزدیک هوشنگ، از نیویورک آمدند و مرا در میان خود گرفتند و من بعد از سالها، طعم عشق و خانواده را چشیدم. هوشنگ، حتی قرارهای ازدواج را هم، گذاشت ولی من از آن لحظه، دچار نوعی عذاب وجدان شده ام، با خود می گویم وقتی هوشنگ صادقانه جلو آمده و با من، چون دختری معصوم و پاک برخورد نموده، حتی خانواده اش را به میدان فرستاده، من نباید به او دروغ بگویم، من باید همه واقعیت های زندگیم را برایش توضیح بدهم و در پایان، اگر هنوز مرا دوست دارد، در کنارش بمانم.
بخدا درمانده ام، نمی دانم چکنم، چون به هرحال اگر بخواهم با هوشنگ وصلت کنم، روزی نیز او باید با مادرم روبرو شود و خودبخود این مدارک امروز من، با واقعیت مطابقت ندارد، در نتیجه عکس العمل هایی را بدنبال خواهد داشت. شما بگویید چکنم؟
شیوا- گ- لوس آنجلس


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شیوا- گ- از لوس آنجلس پاسخ میدهد.
زندگی خانوادگی شما به دلیل انقلاب و اجبار در خروج از ایران دچار دگرگونی شدید شد. ورود به پاکستان و بیماری پدر و حوادثی که پس از عمل جراحی سبب مرگ او شد، آن همه فشار و تحمل ناراحتی برای یک زندگی بهتر را دچار تغییر دردناک دیگری کرد یعنی مادر و برادر شما حس کردند بدون وجود پدر، خود توانایی سر پا ایستادن ندارند و بهتر است که دوباره به ایران برگردند؛ این تغییر و تصمیم خانواده نتوانست در اندیشه شما برای رهائی از شرایطی که در سرزمین مادری حکمفرما بود تغییری ایجاد کند. حتی حاضر نشدید به خواستگاری که مادر یافته بود پاسخ مثبت بدهید و راه فرار در پیش گرفتید و بالاخره با ادوارد آشنا شدید. آشنایی شما با ادوارد برای دختری که هنوز تجربه ای در رابطه با مرد ندارد سبب شد که به قول معروف خود را به آب و آتش بزنید. یعنی ضمن آنکه ادوارد را پشتیبان خود یافتید به دلیل شتابی که برای رسیدن به هدفهای خود داشتید، “بهر وسیله” ای متوسل شدید تا آنچه را که آرزومند هستید با نثار امکانات هستی خود بدست بیاورید. هرچه پیش رفتید، این گرداب ژرف شما را بیشتر در خود کشید تا آنکه مردی اسپانیایی به پند و اندرز شما پرداخت و احساس آلودگی درونی که آنرا تجربه می کردید سبب شد که بخواهید راه تازه ای در پیش بگیرید و در این راه به اقدام پرداختید تا بخود ثابت کنید که میتوانید سربلند زندگی کنید و در همین مسیر بود که با هوشنگ آشنا شدید و این آشنایی می تواند به ازدواج منتهی شود. حال به دلیل عشق و محبتی که از هوشنگ و خانواده او می بینید از خود می پرسید که آیا باید گذشته های خود را با او در میان بگذارید؟
پرسش من از شما این است که آیا هوشنگ از شما راجع به گذشته هائی که داشته اید پرسشی به عمل آورده است؟ هوشنگ از گذشته های خود با شما حرفی نزده است. اگر او از شما پرسشی داشت می توانید از تلخی ها به گونه ای که مرسوم است حرف بزنید. از اینکه از گذشته خود راضی نیستید سخن بگوئید ولی درصدد آن نباشید که این احساس خود کم انگاری سبب شود که خود را لایق این زندگی ندانید. با روانشناس ورزیده ای صحبت کنید. نیاز به روان درمانی دارید تا بتوانید شیوای دیروز را پشت سر بگذارید و از شیوای امروز احساس سربلندی کنید.