تن به خطر بدهم و یا با پلیس حرف بزنم؟

سنگ صبور عزیز



من دانش آموز یکی از دبیرستانهای لوس آنجلس هستم و تازه 17 ساله شده ام، در آغاز نوجوانی خود و در اوج بلوغ خود می باشم، ولی وقتی با خود می اندیشم و می بینم با یک حادثه آینده ام تیره و تاریک شده، تنم می لرزد، شاید اگر من هم وجدانی نداشتم، امروز، چون دوست غیر ایرانی خود، بی خیال به زندگی عادی ام ادامه می دادم، ولی من چنین نیستم و همین مرا کلافه کرده است و به مرز جنون رسانده است.
ماجرای من، ازروزی شروع شد که به یک دبیرستان معروف لوس آنجلس در منطقه سانتا مونیکا پا گذاشتم. در آنجا با دوستان جدیدی آشنا شدم، دوستان ایرانی و غیر ایرانی، خوب و بد، دوستان با وجدان، خانواده دوست و اصیل، دوستان بی تفاوت و بی خیال و مردم آزار!
من برای اینکه هردو طرف را داشته باشم، سعی کردم دوستان خود را، از میان دو دسته خوب و بد، انتخاب کنم. شاید، در ابتدا این مسئله به نفع من بود، چون، در دو سه درگیری احتمالی، آنها به دادم رسیدند و من برای خود موقعیتی به هم زدم، ولی هنگامی که پای پارتی های شبانه، سینما رفتن ها، دوست بازیها، داشتن روابط سطحی با برخی دخترها، در برنامه کارمان قرار گرفت، من به مرور از خط و مسیر سالم دور شدم، کم کم به مشروب خوردن و سیگار کشیدن هم پرداختم. گاه، بر پشت موتور دوستی سوار شده و با سرعتی مرگبار، در خیابان ها پیش می رفتیم و یا سوار بر اتومبیل دوستی دیگر، خط سرعت را می شکستیم و فریاد شادی، سر می دادیم.
یکروز که قرار بود به دیدار دو دختر برویم، طبق معمول من به مادرم دروغ گفته، با موتور سیکلت دوستم، راهی شدیم. دوستم مایکل، چنان با سرعت می راند که در میان راه، به جرأت سبب دو سه برخورد و تصادف کوچک شد. در همین حین، در یک خیابان فرعی، ناگهان از درون یک پارکینگ، مادر و پسری بیرون آمدند، مایکل چنان پیش می رفت که من احساس کردم برخورد ما، با آن دو حتمی است، من فریاد کشیدم ولی مایکل هیچ توجهی به من نکرد، مادر بیچاره با دیدن ما، بسوی پسرش دوید که او را به کناری بکشد. او ضمن برخورد با موتور، در همان لحظه، با اتومبیل دیگری که از سوی مقابل می آمد، برخورد کرد و ما فقط، فریاد مادر و فرزند و صدای ترمز اتومبیل را شنیدیم و گریختیم.
مایکل که مواد مخدر مصرف کرده بود، اصلا ً اعتنایی به این حادثه نکرد و فقط، به ساعت مچی اش نگاه می کرد که دیر به قرارمان، نرسیم، ولی من در دلم، دلهره و ترس عجیبی داشتم. وقتی به محل قرار رسیدیم، دخترها هنوز نیامده بودند، مایکل که مرا آشفته دید، دو سه عدد قرص به من خوراند و حالم را به کلی عوض کرد.
من دو ساعت بعد به خود آمدم و وقتی از مایکل جدا شدم بلافاصله به دوست ایرانی ام فرهاد، زنگ زدم و از او کمک خواستم. با او به محل حادثه رفتیم، هنوز اتومبیلهای پلیس آنجا بودند، جلو رفتیم و با کنجکاوی در مورد حادثه پرسیدیم. گفتند پسرک، دردم جان سپرده و مادرش را، بیهوش و مجروح، به بیمارستان برده اند. باور کنید در آن لحظه، تمام دنیا پیش چشمانم سیاه شد، احساس کردم دستم به خون آدمی آلوده شده است. به هر طریقی بود نام بیمارستان را پرسیدم و آن شب را تا صبح نخوابیدم، باورم نمی شد این چنین آینده ام را تباه کرده باشم.
دو سه روز بعد، به آن بیمارستان رفتم و سرانجام، آن خانم را که در اطاقی بستری بود، یافتم. تصمیم گرفتم بدرون بروم و همه چیز را اعتراف کنم، متاسفانه قدرت آن را نداشتم، از سویی از مایکل و دوستانش می ترسیدم. کوشیدم در طی هفته های بعد، خود را چون مایکل، بی خیال و بی تفاوت جلوه دهم، ولی نشد، من براستی آشفته بودم و خواب نداشتم، از درس هیچ نمی فهمیدم، میلی به غذا نداشتم و از صدای ترمز هر وسیله نقلیه ای، هراس داشتم. عاقبت، ماجرا را به مایکل گفتم، او مرا تهدید کرد که اگر درباره این حادثه، با کسی حرف بزنم، همه خانواده ام را به آتش می کشد، ما درست 7 سال است از ایران آمده ایم، خانواده زحمتکش و مظلومی دارم، می ترسم آرامش آنها را برهم بزنم، از سویی خود نیز آرام و قرار ندارم، نمی دانم چکنم؟!
جواد- ن- لوس آنجلس


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به جواد – ن – لوس آنجلس

در ده سالگی با خانواده به آمریکا آمدید و در دبیرستان متوجه شدید که دو گروه متفاوت حضور دارند. یک گروه بقول معروف درسخوان و هوشمند که میدانند چه موقع باید تفریح کنند و گروه دیگر که فقط دوست دارند تفریح کنند و احتمالا با رونویسی از انجام کارهای همکلاسی ها دوره را می گذرانند. یادم می آید که سالها پیش در همین آمریکا تحقیقی شده بود درباره آموزش در دبیرستان که دیده بودند شاگردانی در دوره متوسطه حضور دارند که حتی در نوشتن نام خود اشکال دارند! برایم باور کردنی نبود ولی به کار تحقیقات آموزش در آمریکا نمیتوان اعتماد نداشت؟ بسیار دقیق و روشن است.
به این ترتیب شما با دوستی که او رانندگی را برعهده داشت سرنشناس و پا نشناس در خیابانها و بدون در نظر داشت پیشامدهای ناگهانی می راندید و دوست شما اعتنایی به حرف شما نداشت تا آنکه حادثه دردناکی سبب شد که یک پسر و یک مادر آسیب سخت به بینند، پسر فوت کند و مادر در بیمارستان بستری شود. حال پس از این حادثه دچار عذاب وجدان شده اید.
نخست آنکه. جای خرسندی است که میگوئید وجدان شما بیدار است، همه آسیب هائی که افراد مردم ستیز به دیگران وارد می کنند بدلیل این است که وجدانشان رشد کافی پیدا نکرده و یا به سختی آسیب دیده است.
دشواری شما را می توان به دو بخش روانی و قانونی تقسیم کرد. بخش روانی آن به وسیله روانشناس قابل بررسی و ارزیابی و سپس درمان است. دروغ هائی که پیاپی به مادر گفته اید و تکنیک هائی که در نگهداشت دو گروه همکلاسی به کار برده اید نه از روی حسن نیت که ساخته و پرداخته اندیشه ایست که نیاز به بازنگری دارد.
در مورد جنبه های قانونی باید دید که در پشت موتورسیکلت بوده اید تا چه اندازه از نظر قانون احتمالا شریک به حساب می آئید ؟ و آیا آنچه میگوئید با واقعیت تطبیق دارد و یا نگرانی ها سبب میشود که بخشی از آنچه را که انجام شده است بیاد نیاورید؟
در این زمان بهتر است با روانشناس به روان درمانی بپردازید. تغییر محیط و عواملی که سبب پذیرش بخشی از شرایط زیستی افراد مردم ستیز است در این جلسات بررسی میشود و خوشبختانه شما که وجدان (آگاه) دارید از روان درمانی بهره بسیار خواهید برد.

.

.

.