پدرم با آن حادثه از پای افتاد

سنگ صبور عزیز


عد از گرفتن دیپلم و پایان دوره سربازی، با کمک یک آشنا، در یک کارخانه بزرگ، برای خود کاری دست و پا کردم. در آنجا بود که با حامد آشنا شدم و بعد از مدتی بین ما دوستی قشنگی شکل گرفت. یکروز که شدیدا ً مشغول به کار بودم، متوجه اندوه و افسردگی شدید حامد شدم، سراغش رفتم و ماجرا را پرسیدم، او گفت شوهر خواهرش را، در حادثه آتش سوزی مغازه اش، از دست داده است! خیلی دلم سوخت، به همین دلیل با او قراری گذاشتم تا روز ختم به خانه شان بروم. روز بسیار غم انگیزی بود، همه اشک می ریختند. در حالیکه کنار حامد نشسته بودم، شیرین دختر 2 ساله خواهرش، کنار ما نشست، من سعی کردم او را نوازش کنم، این در حالی بود که دخترک خودش را به من چسبانده بود و من آن لحظه، در چشمان حامد احساس رضایت را می خواندم که از این برخورد، خوشحال است. در همان روز با نسیم، مادر شیرین نیز، آشنا شدم. همان روز بعد از ختم، هنگام خداحافظی، شیرین کوچولو خودش را به من چسبانده بود و از من جدا نمی شد. او از من خواست که مجددا ً به دیدارش بروم، من مرتب به خانه شان رفته و برای شیرین نیز هدیه ای می بردم، در این فاصله بود که احساس کردم به نسیم نیز، نزدیک شده ام. کم کم احساس کردم کششی میان من و نسیم بوجود آمده و همین امر موجب شد تا رفت و آمدم کنترل و حساب شده باشد. دو سه روزی به خانه حامد نرفتم و وقتی حامد علت را جویا شد، گفتم بخاطر حرف مردم نمی آیم! خندید و گفت مگر دهان مردم را می شود بست؟ من باورم نمی شود تو با چنین عملی خواهرم نسیم را غمگین و افسرده کنی؟ گفتم من دلم می خواهد هر روز بدیدارشان بروم، ولی در هر حال ملاحظه شما را می کنم.
ناچار شدم در این مورد با مادرم حرف بزنم، مادرم که زن بسیار مهربان، فهیم و انسان دوستی بود، گفت پسرم اگر واقعا ً تصمیم جدی در مورد نسیم نداری، اجازه نده این دلبستگی سبب ناراحتی آن دختر و فرزندش شود، اما اگر براستی او را بعنوان یک همسر و همدم آینده خود، می بینی، تصمیم خود را بگیر و قدم پیش بگذار، چون من او را زنی نجیب و اهل خانواده دیده ام! حرفهای مادرم سبب شد در باره نسیم جدی تر بیاندیشم. با نسیم در اینمورد حرف زدم، گفت من، تو را دوست دارم، ولی باید این را در نظر داشته باشی که من یک زن بیوه هستم و دختری نیز دارم، اگر این مسئله بعدا ً مشکلی ایجاد نمی کند، آماده ازدواج با توهستم.
حالا ماهها از آشنایی ما می گذشت و من واقعا ً احساس می کردم نسیم و شیرین را دوست دارم. سرانجام با توافق هردو خانواده، ما رسما ً ازدواج کردیم، خصوصا ً که مادرم به عنوان یک حامی بزرگ ما، هر کاری از دستش برآمد برای ما انجام داد. نسیم بعد از ازدواج، مرتب می گفت من خوشبخت ترین زن دنیا هستم و من نیز می کوشیدم تا او را براستی خوشحال کنم.
6 سال از این ماجراها گذشت و ما واقعا ً در تفاهم کامل بسر می بردیم. در این فاصله، صاحب دو پسر نیز شدیم. در همین ایام بود که پدرم ورشکست شد و مجبور شد خانه قدیمی مان را بفروشد، در حالیکه در همین زمان، پدر و مادرم و خصوصا ً مادرم، مرا یاری دادند که خانه ای بخرم و شکر خدا وضع کاری ام نیز خوب بود، مادرم در هر شرایطی از جهات مالی و احساسی به ما کمک می کرد و بهترین ساپورت ما بود تا اینکه کاملا ً جا افتادیم. در همین شرایط بود که پدر و مادرم برای سکونت، نزد ما آمدند، تا بعدا ً برای خود خانه کوچکی بخرند.
متاسفانه بعد از چند ماه، نسیم مخالفتهای خود را شروع کرد، او می گفت پدر و مادرت باید از این خانه بروند، من تحمل آنها را ندارم، ولی من می خواستم به او بفهمانم، این مادرم بود که مرا تشویق به ازدواج با تو کرد، او بود که ما را یاری داد تا این خانه را بخریم و این پدرم بود که در تهیه اثاثیه و وسائل منزل به من کمک کرد، ولی متاسفانه او مرتب می گفت من نمی توانم با آنها زیر یک سقف زندگی کنم. یک شب، کار جروبحث ما چنان بالا گرفت که پدر و مادرم از طبقه پایین آمدند و همه حرفهای ما را شنیدند، مادرم چنان ناراحت شد که اشکهایش سرازیر شده و با پدرم، همان شب به منزل خاله ام رفتند. درست یک هفته بعد، مادرم سکته کرد و در بیمارستان در گذشت. مصیبت بزرگی بود، من باورم نمی شد مادرم این چنین آسان، بخاطر حرفها و عکس العمل های نسیم، از دست رفته باشد. همان شب درگیری لفظی شدیدی بین من و نسیم، و بعد هم حامد، درگرفت، حتی منجر به زدوخورد شدیدی نیز، شد. به دنبال این مسئله، من و نسیم از یکدیگر جدا شدیم و من بعد از این مسئله، پدر و بچه هایم را برداشته و به آلمان آمدم. این حادثه، پدرم را به همه چیز و همه کس بدبین کرده بود، حاضر به رفت و آمد با کسی نبود، مرگ مادر براستی کمر او را شکسته بود. بارها دوستان و آشنایان، زنان خوبی را برای پدر کاندید می کردند، ولی پدرم زیر بار نمی رفت و می گفت هیچکس دیگر جای مادرت را در قلب من نمی گیرد. او راست می گفت، چون آنها سالهای سال با تفاهم و عشق با یکدیگر زندگی کرده بودند و این نسیم بود که این خوشبختی را، از او گرفت.
بعد از مدتی در آلمان، زندگی ما سروسامان گرفت، من کار خوبی را شروع کرده بودم و در این حین، آپارتمان کوچکی نیز تهیه کردم، دوباره بر چهره پدر و فرزندانم، لبخند شادی نشست، حتی در این فاصله، دوستان مرا با یکی دو دختر خوب آشنا کردند، کم کم داشتم تصمیمی برای زندگی جدید خود می گرفتم، که ناگهان نسیم پیدایش شد. او ابتدا به بهانه دیدار بچه هایش به سراغ من آمد، ولی به مرور، صحبت از آشتی به میان آورد و از اینکه پشیمان است، در مورد مادرم تقاضای عفو دارد و می گوید بدون بچه هایش، زندگی برایش مفهومی ندارد. می گوید اگر او را ببخشم، سعی خواهد کرد تا زندگی پر از عشقی، برای من و بچه ها بسازد و من در این حین، به چشم می بینم که فرزندانم خوشحال هستند، ولی من چطور می توانم با آن حادثه غم انگیز، با آن حادثه که برای همیشه پدرم را عزادار ساخت، دوباره با نسیم زیر یک سقف زندگی کنم.
پدرم ظاهرا ً سکوت کرده و خاموش است، می گوید هر تصمیمی راجع به زندگیت می خواهی بگیر، من هیچ ایرادی نمی بینم، ولی در چشمان او می خوانم، که نسیم را عامل مرگ مادرم می داند. باور کنید در تصمیم گیری درمانده ام، سردرگم هستم و گاه تا صبح در بستر خود بیدار می مانم و نمی توانم تصمیم بگیرم. شما که همیشه با نظرات متفاوت و آگاهانه خود، بسیاری را راهنمایی کرده اید، مرا نیز یاری دهید. منتظر نظر شما هستم.
محمدرضا- آلمان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای محمدرضا- د از آلمان پاسخ میدهد

دوستی شما با حامد سبب شد که با خواهرش نسیم آشنا شوید و او را که از ازدواج پیشین دارای فرزند بود ملاقات کنید. شیرین که کودک دو ساله ای بود در کنار شما احساس امنیت می کرد و درواقع به گونه ای به شما احساس پدری می داد اما این دیدارها بدلیل آنکه میخواستید جنبه های اخلاقی در رابطه را یدک بگیرید با مادر خود دراین باره صحبت کردید و به نتیجه رسیدید که بهتر است با نسیم ازدواج کنید؛ در ازدواج با نسیم دارای دو فرزند شدید. اما پدر و مادر شما که در هرحال پشتیبان این رابطه و کمک رسان زندگی و پیشرفتی که داشتید بودند نیاز پیدا کردند که با شما زندگی کنند. حال یک خانواده پنج نفری با دو مهمان تازه روبرو شدند. در پذیرایی از پدر و مادری که راه پیروزی را بر شما هموار کرده بودند با اعتراض نسیم روبرو شدند. رنجش “مادر” به گونه ای ناگهانی پیش آمد و سبب شد که “پدر” این حادثه را بعلت اندوه او قلمداد کند! همین مطلب بین شما و نسیم سبب بحث و دلتنگی شدید شد تا جائی که بدون آنکه در این مورد از سوی نسیم شرط تازه ای پیشنهاد شود، شما جدایی را بهتر دانستید و با دو فرزند خود به آلمان رفتید. در آنجا توانستید زندگی تازه ای را شروع کنید. در این زمان مشکل شما این است که نسیم با فرزندش بسوی شما بازگشته و احساس پشیمانی می کند. و شما نمی دانید که آیا باید به او بازگشت و زندگی گذشته را ترمیم کرد و یا هر یک به سوی آینده خود باید بروید؟.
بنظر می رسد زندگی شما و نسیم با حضور روانشناس و تجدید قراردادهای تازه میتواند به سود هر دو به ویژه بچه ها باشد با روانشناس ورزیده ای جلسات مشورتی را پیش از هر اقدامی در نظر داشته باشید

.

.

.

.

.