با پدر نوزاد یک ماهه ام چه کنم؟

بعد از سالها درست در شرایطی که در آستانه ازدواج بودم، حادثه ای، مسیر زندگیم را تغییر داد و همان حادثه، امروز مرا به ناامیدی و بی پناهی کشانده است


سنگ صبور عزیز

حدود 11 ماه قبل بود، من و پدرام، که کار عشقمان به مراحل جدی رسیده بود، طی مراسم قشنگی در خانه پدرام نامزدی مان را اعلام داشتیم و حتی تاریخ ازدواج خود را نیز تعیین نمودیم. بنا به اصرار پدرام، من، آپارتمان کوچک خود را تخلیه کردم و به آپارتمان بزرگ او نقل مکان کردم. تقریبا ً زندگی زناشویی ما، از همان زمان آغاز شد، ولی برای رسمیت دادن به آن و برگزاری جشن، باید به انتظار پدر و مادرهایمان می ماندیم، چون همه آنها، برای این کار اقدام کرده بودند.
من و پدرام، دیگر زن و شوهر بودیم و یادم هست که پدرام همیشه می گفت اگر دخترمان بدنیا بیاید نامش را سارا و اگر پسردار شدیم اسمش را اردشیر میگذاریم. من در اوج عشق و روابط کامل زناشویی، هیچگاه فکر نمی کردم ناگهان، حادثه ای ما را از هم جدا کند، بهمین جهت هیچ محدودیتی در رابطه خود نگذاشته بودم.
درست ده ماه قبل بود که خبر آمد پدر و مادر و خواهر کوچکم، در یک حادثه رانندگی، اتومبیل شان آتش گرفته و هرسه در بیمارستان هستند، من دیگر نفهمیدم چه می کنم؟ بلافاصله بدنبال تهیه بلیط رفتم. متاسفانه همان روز صبح، پدرام برای یک کار اداری راهی کانادا شده بود و من امکان صحبت کردن با او را پیدا نکردم و با سرعت هرچه تمامتر، با تهیه بلیط، آماده سفر شدم. در این بین، چون تلفن دستی پدرام، یا خاموش بود یا در دسترس نبود، برایش پیغام مفصلی نوشتم و فرستادم. درست یک ساعت قبل از پرواز، او را پیدا کردم و توانستم با او صحبت کنم. خیلی نگران شده بود، ولی کمی هم دلخور بود که چرا صبر نکردم، شاید او نیز قصد آمدن داشت! در هر صورت، به سردی خداحافظی کردم و رفتم. در ایران نیز، سخت گرفتار ماجرای خانواده خود شدم و نتوانستم حدود دو هفته، بدرستی با پدرام حرف بزنم، چون سخت گرفتار بودم و چون ساعتهایمان به هم نمی خورد، مدتی از او بی خبر ماندم.
بالاخره بعد از حدود 18 روز، عاقبت توانستم با پدرام صحبت کنم. از او انتظار دلجویی داشتم، انتظار حرفهایی که آرامم کند، ولی او با سردی با من صحبت کرد و درآخر گفت مواظب باش پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسر عموها تو را ندزدند! من نیز گفتم نگران نباش، من این روزها آنقدر بداخلاق هستم، که کمتر کسی رغبت حرف زدن با من را دارد.
بعد از این گفتگو بود که احساس عجیبی داشتم، حس کردم موجودی در درون من درحال شکل گرفتن است، هم خوشحال بودم و هم غمگین، چون دلم نمی خواست در آن شرایط بچه ای بدنیا بیاورم. در ضمن، اگر هم قصد کورتاژ داشتم، در آن زمان، شرایطش مناسب نبود. مرتب به خود می گفتم شاید در آینده! ولی این آینده زمانی رسید که من 3 ماهه باردار بودم و هیچ پزشکی، حاضر به این عمل نبود.
یکشب به پدرام زنگ زدم، جواب نداد و مرتب پیغام گیرش روشن میشد، برایش پیغام گذاشتم که خیلی از رفتار سرد و بی تفاوت تو دلخورم و فقط بخاطر مسافر تازه ای که در راه است، حرفی نمی زنم. او 24 ساعت بعد، برایم پیام داد که اگر خودت بیایی خوشحال می شوم، ولی حوصله مسافر کوچولو را فعلا ً ندارم!
شنیدن این حرف از زبان پدرام برایم بسیار سنگین بود، ولی حرفی نزدم و دوباره گرفتار مسائل پدر و مادر و خواهرم شدم. دو ماه بعد، پدرم در اثر سوختگی شدید، فوت کرد و بعد هم مادر و خواهر را بعد از چند ماه، به خانه بازگرداندم. وقتی خیالم راحت شد که دیگر اوضاع آنها روبراه است، تصمیم گرفتم بازگردم. باوجود خستگی تمام، با خود گفتم تا حاملگی ام مانع از سفرم نشده، خوب است بازگردم. تا لندن آمدم، ولی در آنجا دچار کمر درد شدید شدم و کارم به بیمارستان کشید. در آنجا توصیه کردند که نباید زیاد تحت فشار باشم، بالاخره تصمیم گرفتم، بعد از ماهها به پدرام زنگ بزنم، ولی او را پیدا نکردم، یا در دسترس نبود یا جواب نمی داد، تلفن هایش عوض شده بود، بنابراین تصمیم گرفتم سرزده به سراغش بروم. ده روز بعد خود را به آمریکا رساندم و یکسره به شیکاگو رفتم. قبل از آنکه بتوانم پدرام را ببینم، دوباره کارم به بیمارستان کشید و دخترکم را، زودتر از موعد بدنیا آوردم. یکی دو تن از دوستانم را، خبر کردم و آنها به سراغم آمدند. یکی از آنها بدجوری نسبت به من دلسوزی نشان می داد و همین سبب شد علت را بپرسم و او برایم گفت پدرام ظاهرا ً بعد از قهر و جدایی از تو، با دختری آشنا شده و به گفته دوستانش عاشق او شده و در طی همین هفته آینده، قرار است ازدواج کنند.
حال بدی پیدا کردم و حتی چنان فشارم افتاد که کارم به اورژانس کشید، ولی بهر طریقی بود خود را آرام کرده و بعد از ترک بیمارستان، آپارتمان کوچکی اجاره کرده و با کمک یک دوست قدیمی، کاری نیمه وقت برای خود دست و پا نموده و تا حدودی به زندگی آشفته و بی سروسامان خود، نظمی دادم، ولی دلم می خواست به سراغ پدرام بروم و حقیقت را بگویم. این کار را عاقبت کردم و یکروز جلوی محل کار جدیدش، ایستادم و با دخترکم با او روبرو شدم، قبل از آنکه به چهره دخترم نگاه کند، درحالیکه از دیدن من جاخورده بود، ناگهان گفت، از کجا بدانم این بچه مال من است؟! به صورتش سیلی محکمی زدم و راه افتادم، او بدنبالم آمد و با اصرار چهره نوزاد را دید. ابتدا کمی جاخورد و بعد با التماس مرا به درون یک رستوران برد، گفت هنوز دوستم دارد، از من خواست او را ببخشم، بعد گفت متاسفانه مسئله ازدواج با آن دختر را، نمی تواند بهم بزند، چون خانواده خطرناکی دارد و تقریبا ً همه درجریان این ازدواج هستند و باید این وصلت صورت بگیرد! ولی از من خواست با او پنهانی بمانم، اجازه بدهم او بدیدار دخترش بیاید، در آینده با یک برنامه حساب شده، کاری می کند که آن دختر پی کار خود برود!
حرفهای پدرام را شنیدم، ولی درپایان از او خواستم مرا رها کند و برود، خواست مرا ببوسد، ولی من فریادی کشیدم و او از ترس، رستوران را ترک گفت و رفت. اینک، دو ماه از آن جریان می گذرد و پدرام، مرتب بمن زنگ می زند و مرتب از من می خواهد پیشنهاد او را بپذیرم، ولی من حاضر به قبول این مسئله نیستم، از سویی دلم نمی خواهد دخترم بدون پدر بزرگ شود، لطفا ً راهنماییم کنید؟ واقعا ً باید چه کنم؟

سپیــــد- شیکاگو


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواری های خانوادگی به بانو سپیده از شیکاگو پاسخ می دهد

ظاهرا ً به دلیل عشق و اطمینانی که که عشق به انسان می دهد، پس از آشنایی با پدرام، با او ازدواج کردید، طبیعی است که در این ایام که دختر و پسر برای آینده، طرح هایی را پیشنهاد می دهند، برای آشنایی در رابطه و اینکه حتی در این مورد جدی هستید، به جزئیات پرداختید ولی یک برآورد بسیار مهم در رابطه، که میزان ثبات و همراهی با یکدیگر باشد، را مورد بررسی قرار ندادید، البته در اینمورد اشاراتی داشتید مثلا ً زمانیکه خبر تصادف خانواده را شنیدید و در چنان حالت شوک و حالت گیج کننده با پدرام تماس گرفتید، او بجای دلجویی، شما را بدهکار کرد که چرا زودتر این حادثه را به گوش او نرساندید. وقتی دید در حال سفر کردن هستید، حاضر نشد با شما همراه باشد و یا بعد از رفتن شما بتواند خود را به محل زندگی و بیمارستان خانواده در حال درمان برساند. همه فعالیتها را به تنهایی انجام دادید و او پس از شنیدن اینکه باردار هستید به شما اعلام کرد که حوصله دیدن نوزاد آینده را ندارد ولی حاضر است شما را ببیند.
شناخت افراد مردم آزار و مردم فریب، بسیار دشوار است. می آیند و یک سبد گل و یک کتاب شعر عاشقانه می آورند، ولی خیلی ساده منافع شخصی را به چیزهای دیگر ترجیح می دهند. اینک می دانید که پدرام با دیگری ازدواج کرده است و یا در حال ازدواج است، آنگونه که می گوید او در ساختار خانوادگی نامزدی که از او سخن بمیان آورده است، خیلی درست جا افتاده است! بقول معروف او و آن خانواده، خیلی ( بهم می آیند! ) و آن دختر هم، با آگاهی از اینکه چه بر شما گذشته است اگر بازتابی نشان ندهد، کار خانواده خطرناک است!
بنظر می رسد که باید از طریق قانون، مسئولیت پدرام برای فرزندش، در آینده روشن شود. شانس بزرگ شما اینست که این حادثه در اوایل زندگی توانست شما را از خواب بیدار کند. با یک روانشناس در تماس باشید.

.

.

.

.

.

.

.