نامه شوک آمیز همسرم، مرا دربن بست گذاشته است

سنگ صبور عزیز

من به تو پناه آورده ام، باور کن در حل مشکل خود درمانده ام! با خود گفتم اگر بسیاری نظر بدهند، اگر مردم از هر سن و سال و عقیده و مرامی، دیدگاه خود را بگویند، من براحتی می توانم تصمیم آخر را بگیرم.
پنج سال پیش به دنبال یک دوره سرگردانی در عشق و دوستی با زنان و دختران متفاوت، سرانجام با عاطفه آشنا شدم، زن جوانی که بعد از یک ازدواج عجولانه در سن 24 سالگی با جوانی هم سن و سال خود، اکنون در جستجوی مردی باتجربه بود، تا بقول خودش عشق را بیازماید و شاید دوباره زندگی جدیدی را بسازد.
هردو تشنه یک عشق پاک بودیم و بهمین جهت بدلیل سادگی و بی ریایی، هردو شیفته هم شدیم. تقریبا ً یک سال و نیم گذشت تا ما کاملا ً یکدیگر را بشناسیم، بیشتر بعد ازظهرها با هم بودیم، هردو ناهار نمی خوردیم تا بعد ازظهر با یکدیگر به یک رستوران دنج برویم و لحظاتی را با یکدیگر سپری کنیم. همه رستورانهای دنج نیویورک را رفته بودیم، اکثر فیلمهای سینما را با یکدیگر دیده بودیم، به همه نقاط دیدنی نیویورک و حتی اطراف، سرزده بودیم، گاه حتی در مورد آینده خود، محل زندگی و تعداد بچه ها هم حرف زده بودیم.
حدود یک سال و نیم پیش که تقریبا ً همه چیز برای شروع یک زندگی مشترک آماده بود، یک حادثه کوچک، همه چیز را بهم ریخت. من برای آوردن دختر خاله ام به فرودگاه رفته بودم، البته درباره این مسئله با عاطفه حرفی نزدم، چون او خیلی حساس و زودرنج بود، در بازگشت از فرودگاه، بر اثر اتفاق، درست در یک خیابان فرعی از کنار اتومبیل عاطفه که به سوی میعاگاه مان می رفت برخوردم، برایش بوق زدم ولی او چنان شوکه شده بود که به سرعت به جلو راند، و بعد هم با عصبانیت از برابر من دور شد. من ده دقیقه بعد، دخترخاله ام را جلوی خانه مادرم پیاده کردم و به سرعت به سوی رستوران همیشگی مان رفتم، ولی خبری از عاطفه نبود. نگران سراغش را از کارکنان رستوران گرفتم، ولی گفتند امروز او را ندیده اند.
هرچه برایش پیام گذاشتم، به تلفن دستی اش زنگ زدم، ولی او جوابم را نداد و خبری از او نشد. نگران جلوی آپارتمان او رفتم، ولی باز هم خبری از او نبود. عاقبت برایش پیام گذاشتم، ولی دیدم او برای من پیامی گذاشته و گفته دور مرا خط بکش! چون من با آدم دروغگو و دورو نمی توانم زندگی کنم!
بطور مفصل برایش پیام گذاشتم و همه ماجرا را کامل توضیح دادم، ولی به نظر می آمد که عاطفه مرا باور ندارد. یکی دوبار در طی دو سه روز، سر راهش رفتم، ولی به سرعت از من دور شد، ناچار دست کشیدم تا ببینم در آینده چه می شود.
دو سه ماهی گذشت در حالیکه دلم شدیدا ً برایش تنگ شده بود، ولی غرورم اجازه نمی داد با او تماس بگیرم. یادم هست یک شب که مشغول دیدن تلویزیون بودم، تلفنم زنگ خورد، خدای من عاطفه بود، هردو مدتی سکوت کردیم، سپس او به گریه افتاد و گفت حامله است، نمی داند چه کند؟ پرسیدم کجا هستی؟ گفت در رستوران همیشگی! طی چند دقیقه خود را به آنجا رساندم و او را در آغوش گرفتم و جلوی همه، دهها بار بوسیدم! هردو ترجیح دادیم در مورد گذشته حرفی نزنیم. پرسیدم چند ماهه؟ گفت سه ماهه! کوشیدم تا کورتاژ کنم ولی نشد. راستش چون عاطفه خیلی لاغر بود، اصلا ً حاملگی اش به چشم نمی آمد.
بلافاصله با خانواده ام حرف زدم و گفتم با دختر دلخواهم پنهانی ازدواج کرده ام و حالا می خواهم طی مراسمی جشن بگیرم، خانواده شوکه شدند، ولی خیلی زود عاطفه را پذیرفتند. جشنی با حضور جمعی از فامیل و دوستان برگزار کردیم و عاطفه به آپارتمان من آمد. بعد هم، مسئله را طوری تنظیم کردیم، که بنظر بیاید بچه زودتر از حد معمول به دنیا آمده است.
سارینا، اولین نوه خانواده بود، هیاهوییبه پا شد، رابطه عاطفه با خانواده من

در حدی عالی بود، که او را چون فرزندی در میان خود گرفتند، من هم از این بابت خوشحال بودم. روزگارمان به خوبی و عالی سپری می شد، تا اینکه یک روز عاطفه تصمیم گرفت برای دیدار خواهرش به کانادا برود و درست در آستانه سفر نامه ای مفصل بدستم داد و گفت بعد از رفتن من، آنرا بخوان و تصمیم بگیر!
عاطفه در نامه نوشته بود، باید مرا ببخشی، سارینا دختر تو نیست! من در اوج آن حادثه، حسادت و خشم دیوانه کننده، تصمیم عجولانه ای گرفتم و به اولین مردی که به من پیشنهاد دوستی داد، پذیرفتم و خودم را در اختیارش گذاشتم و همان شب آلوده گشتم. فردای آن روز، پشیمان تا پای خودکشی رفتم، عذاب وجدانم تا مرز جنون بود و عاقبت با تکیه بر عشق تو و اینکه روزی به سوی تو برمی گردم با این مسئله کنار آمدم، بعد فهمیدم حامله شده ام، یکبار قرص خوردم تا خود را بکشم ولی نشد، هرچه کردم تا کورتاژ کنم، باز هم نشد. ناچار تصمیم گرفتم به تو دروغ بگویم، شاید با حفظ تو و برخورداری از حمایت و عشق تو، آن کابوس ها را فراموش کنم، ولی راستش تو آنقدر خوبی، آنقدر فرشته ای، آنقدر جوانمرد و عاشقی، که من تحمل ادامه این راه را ندارم. من نزد خواهرم می روم، تو می توانی به هر طریقی که دلت خواست مسئله طلاق را تمام کنی! من هیچ اعتراضی ندارم، فقط بدان که تو را برای همیشه دوست خواهم داشت و همیشه شرمنده تو هستم و خود را گناهکار بزرگی می دانم!
خواندن نامه عاطفه دیوانه ام کرد، دو روز سر کار نرفتم. مرتب مشروب می خوردم، حال بدی داشتم. حالا یک هفته از سفر عاطفه و سارینا گذشته است، من هردو را دوست دارم، سارینا را چون فرزند واقعی خود می پرستم ولی با خود می گویم با این دروغ و این فریب چگونه کنار بیایم؟ آیا براستی قدرت بخشیدن عاطفه را دارم؟ آیا سایه این دروغ و خیانت در آینده، زندگی زناشویی مرا ویران نمی کند؟ آیا بهتر نیست از عاطفه و سارینا دست بکشم و به زندگی تازه ای بپردازم؟ واقعا ً نمی دانم چه کنم؟ شما مردم بگویید چه کنم!
بهروز از نیویورک

       عسل از آلمان 

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی، به بهروز از نیویورک پاسخ می دهد.

 
   عاطفه بانویی است که تعادل روانی درستی ندارد. او پس از مدت کافی برای شناسایی در رابطه بعلت آنکه شما را با زن دیگری که می گویید از بستگان شما بوده است، می بیند، آنقدر عصبانی می شود که حاضر نمی شود در باره این حادثه از شما اطلاعات کافی بگیرد و آنقدر دگرگونی روانی پیدا می کند که یکراست به اولین کسی که به او توجه نشان می دهد، تسلیم می شود و به تلفن ها و پیام های رسیده پاسخ نمی دهد. با ناباوری سه ماه پنهان می شود، ولی ناگهان تلفن زنگ می زند و از آنسوی خط، عاطفه گریه کنان خبر می دهد که حامله است. شما که عاشق هستید، خوشحال می شوید و برای اینکه تولد بچه، جلب توجه از نظر زمان ازدواج را بوجود نیاورد با عاطفه ازدواج می کنید و نشان می دهید که کودک زود به دنیا آمده است. همه این برنامه ریزی ها با طرح و برنامه عاطفه و پذیرش مردی که عاشق است، اتفاق می افتد ولی کار به اینجا ختم نمی شود و عاطفه به احساس گناه دچار میشود و وجدان خفته می خواهد آخرین طرح خود را برای آسایش و راحتی خود، ولو به بهانه نگرانی و ناراحتی شما، بکار ببرد. عاطفه می خواهد به سفر برود و برای شما نامه ای برجای می گذارد و در آن اتفاقات گذشته را می نویسد و به شما اجازه می دهد هر تصمیمی که دوست دارید بگیرید، و او پذیرا خواهد بود  و تا ابد عشق به شما را در دل خواهد داشت.
    شما از خواندن نامه به مشروب پناه برده اید، زیرا هم عاطفه را و هم کودکی را که به دنیا آورده است، دوست دارید. اگر دوست نداشتید پاسخ من متفاوت بود، ولی حال که عشق خود را آنگونه که شناخته اید دوست دارید، بهتر است با روانشناس باتجربه ای جلسات مشاوره بگذارید، باید مطمئن بشوید که این فیل دوباره یاد هندوستان نمی افتد.