فیروز از لس آنجلس
روزی که شهناز خواهرم را با فشار خانواده شوهر دادند، ازایران به من زنگ زد و گفت این انصاف نبود، که مرا از تنها عشق زندگیم، بدلیل تفاوت مذهبی جدا کردید، بعد هم مرا روانه شوهری کردید، که با وجود ثروت فراوان به یک مرد خشن، خودخواه و سادیسمی شهرت دارد و تا امروز 4 بار ازدواج کرده است.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم من تقصیری ندارم. من از ابتدا هم در جریان نبودم. گفت می دانم، ولی تنها پناه من، تنها کسی که حرف مرا می فهمد تو هستی! راست می گفت، با توجه به اینکه پدرم مرد خوبی بود، ولی بدلیل ورشکستگی در بیزینس اش، فکر می کرد یک شوهر ثروتمند، تضمین کننده آینده تنها دخترش می باشد.
شهناز گاه به گاه با صدای گرفته و غمگین از کتک ها و توهین ها و شکنجه های روحی شوهرش می گفت و من بدون اینکه شوهرش خبر داشته باشد، ضمن تقاضای گرین کارت برای پدر و مادرم، برای شهناز هم اقدام کردم، تا شاید روزی او را از آن جهنم بیرون بیاورم، تا پدر و مادر در ایران بودند، خیال من تا حدی از بابت شهناز راحت بود، ولی وقتی آنها راهی آمریکا شدند، من دلواپس خواهرم شدم، یکی دو بار هم به بهمن شوهرش زنگ زدم و گفتم این همه ظلم در حد خواهرم روزی جواب دارد و بهمن گفت زن باید همیشه ادب بشود، زن بدون کتک سرکش و خیانتکار می شود. گفتم من وکیل می گیرم و خواهرم را آزاد می کنم، گفت من با پولم رئیس دادگاه را هم می خرم، چه برسد به وکیلی که شما استخدام کنید. که البته تا حدی هم راست گفته بود، چون من با پرداخت چند هزار دلار، وکیلی در ایران استخدام کردم، که متاسفانه برخلاف وکلای با وجدان داخل ایران، این یکی را بهمن با پول خرید و حتی علیه خواهرم شهادت داد.
پدر و مادرم بخاطر این خطای خود، شب و روز نداشتند، هر دو می گفتند حاضرند همه کار بکنند، که شهناز را از این بند رها کنند. من وقتی آن همه غرور و نخوت و خودپسندی بهمن را می دیدم، مشت به دیوار می کوبیدم. تا تصمیم گرفتم به ترکیه بروم، از آنجا اقدام کنم، که با یک وکیل ترک وارد گفتگو شدم، او ارتباطات خود را برقرار کرد و گفت بهمن خیلی قدرت و نفوذ دارد. و تنها با کمک وکلای درون شاید بتوانیم کاری بکنیم.
من که می دانستم بهمن حتی پول تو جیبی هم به شهناز نمی دهد و حتی یکبار هم با لگد زدن به شکم حامله اش، سبب سقط جنین اش شده، از طریق همسر یکی از دوستانم، مرتب برای شهناز پول می فرستادم، تا شاید امکان خروج او را فراهم سازم.
یکبار کلی هدیه از جمله چند دست لباس مردانه، پیراهن، کفش و ادکلن برای بهمن فرستادم و تلفنی گفتم قابلی ندارد تو بهرحال داماد خانواده ما هستی، تنها توقع ام این است که هوای خواهرم را داشته باشی! جواب داد من نیازی به این هدایا ندارم، کمدم پر از لباس و کفش است، الان هم دارم با دوست دختر جدیدم به اروپا میروم، اگر شما نیاز دارید برایتان سوقات بفرستم!
وقتی بهمن به سفر رفت به شهناز زنگ زدم، گفت به شماره دوستم زنگ بزن، چون بهمن تلفن مرا کنترل می کند. راستش من اخیرا با یک حمله وحشیانه اش دستم شکست، گفتم خواهش میکنم از همه این ها عکس بگیرد، مدارک بیمارستانی را نگه دارد، چون بارها چنین خشونت هایی کرده، همین که مدارک سقط جنین را داری و باعث شده که با لگد او چنین جنایتی رخ دهد، در این میان، همه آنرا پنهان کردند، ولی یک پرستار بداد تو رسید. همه اینها در آینده بکار می آید.
خواهرم در ایران خواب راحت نداشت، من و پدر و مادرم در اینجا آرام و قرار نداشتیم و همه دست به دعا داشتیم که روزی، شاهد نجات شهناز باشیم، دختر ستمدیده و زجرکشیده و صبوری که حتی آرزوی مادر شدن هم در دلش مانده است. از طریق دوستی، با نزدیکان و فامیل بهمن تماس گرفتیم، تا شاید او شهناز را آزاد کند و او بعد از یک ماه به من زنگ زد و گفت بی جهت فامیل و دوستان مرا واسطه نکنید، شهناز همسر من است و با شما هیچ نسبت و کاری ندارد، چون زن لجبازی است، چون شنیدم قبلا با پسری دوست بوده و قصد ازدواج داشته و حتی به همسر یکی از دوستان من گفته، من عاشق آن جوان بودم، خانواده مرا با فشار به همسری بهمن در آوردند، من حالا باید او را به نقطه ای برسانم که روزی صد بار از من طلب بخشش کند، حتی آرزوی مرگ کند. من با توجه به قولی که یکی از دوستان کرد به من داده بود، به ترکیه رفتم، تا راه نجات شهناز را مرور کنیم، دوستم جهانگیر مرا با خود به خانه آشنایی برد که مهمانی دو سه خانواده کرد بود. همه ماجرا را برای آنها گفت، همه به شدت تحت تاثیر قرار گرفتند. هرکدام به نوعی قول کمک دادند و از من خواستند همه چیز پنهان بماند تا به مرحله عمل برسد.
دوستان در ایران دست بکار شدند، در روزها و هفته هایی که بهمن با دوست دخترهای 18 ساله خود به سفر میرفت، آنها با کمک یاران خود در اداره گذرنامه، برای شهناز گذرنامه گرفتند و مدارکی تهیه کردند، که ظاهرا شهناز با رضایت شوهرش برای عیادت از یک دوست نزدیک به ترکیه میرود. در همان حال همه چیز گرین کارت شهناز نیز حاضر شده و قرار مصاحبه هم گذاشته بودند. شبی که خبر دادند شهناز طی چند روز آینده وارد ترکیه میشود. من تا صبح نخوابیدم و بعد فردا راهی شدم. در استانبول در یک هتل خوب، دو تا اتاق گرفتم و منتظر ماندم، ساعت 4 بعد از ظهر سه روز بعد، دوستان کرد، شهناز را تحویل من دادند، باورم نمی شد شهناز خواهر نازنینم پوست و استخوان شده بود، صورت رنگ پریده و دستهای لرزان اش، مرا به وحشت انداخت و اشکهایم سرازیر بود و شهناز بازوی مرا چسبیده بود و می گفت برادرم. اشکهایم نیز بند آمده است، سالهای سال است گریه می کنم و کسی نمی فهمد. شهناز به شدت می ترسید. گفت من هر لحظه انتظار دارم بهمن از راه برسد، گفتم نگران نباش، من تو را خیلی زود از اینجا خارج می کنم. گفت چطور؟ گفتم همین روزها برای مصاحبه گرین کارت میروی، بعد هم با من راهی میشوی.
16 روز بعد شهناز با من به آمریکا پرواز کرد، در تمام طول راه می لرزید، هنوز می ترسید، از هیولایی بنام بهمن می ترسید و من او را مرتب دلداری می دادم، تا شهرزاد در آغوش پدر و مادرم گم شد، من از دور به تماشای یکی از زیباترین منظره ها ایستادم.
یک هفته بعد بهمن از ایران زنگ زد و گفت من پدر همه شما را در می آورم، من با دو وکیل راهی آمریکا هستم، همه شما را به زندان می اندازم. گفتم حتما تشریف بیاورید واز فردا با یک وکیل با تجربه و کارآمد و مدارک و عکس ها و گزارشات بیمارستان، همسایه ها و دوستان علیه بهمن شکایت کردیم و پرونده قطوری برایش ساختیم.
بهمن با تکیه به ثروت خود، با دو وکیل از ایران و نامه هایی از دادگستری و ورقه جلب شهناز و استخدام یک وکیل در آمریکا وارد شد، با توجه به مهم بودن پرونده، جلسه دادگاه جلو افتاد و ما همگی به دادگاه رفتیم. قاضی نیز یک زن پر قدرت بود در همان جلسه گفت اولا این آقا باید به زندان برود و بعد هم نیمی از ثروت خود را در دبی و ترکیه و انگلیس و حتی بخشی در ایران را به شهناز ببخشد و طلاق هم صادر شود و به یک دوره ظلم و ستم یک مرد سنگدل پایان داده شود.
وقتی به خانه برمی گشتیم، شهناز درآغوش مادرم به خواب رفته بود و انگار سالها بود یک خواب راحت نکرده بود.
این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است