لیلا از تهران
زندگی ما تا پایان تحصیلات دبیرستانی دخترهایمان، خیلی زود گذشت چون فقط به گرفتن دیپلم و شروع کارشان فکر می کردیم که اتفاقا ً نیکا و ملیکا، هردو در یک شرکت بزرگ مشغول کار شدند و خیال من و شوهرم سهراب راحت شد. متاسفانه بعد از این دوره، تازه دردسرها شروع شد و سیل خواستگاران جورواجور، ما را سردرگم کرده بود و بچه ها هم بلاتکلیف بودند که براستی چه مردی را انتخاب کنند، چون بیشتر جوان ترها بیکار و سربار خانواده بودند و چند خواستگار هم درست 3 برابر سن دخترها را داشتند. یکی از روزهای عید بود که تصمیم گرفتیم دو سه روزی به اصفهان و شیراز برویم و بچه ها و سهراب نیز موافق بودند. فقط پسر کوچکم راضی به سفر نبود، که خاله اش مسئولیت او را قبول کرد و ما راهی شدیم. سفر سه چهار روزه ما به 12 روز کشید، واقعا ً خوش می گذشت. روز آخر با دو سه توریست آشنا شدیم که یکی از آنها بنام میکائیل، اهل روسیه بود، می گفت مهندس ساختمان است و در روسیه و آلمان، ویلا دارد و سالهاست دلش می خواهد با یک دختر ایرانی ازدواج کند، شوهرم گفت من زیاد از این آقا خوشم نیامده ولی نیکا گفت اتفاقا ً خیلی به دل من نشسته، خصوصا ً که می گوید اگر دلت خواست در آینده برای تحصیل به دانشگاه برو، یک مهندس یا دکتر بشو، آینده نیاز به دختران و زنان تحصیلکرده دارد. میکائیل آدرس و تلفنها را گرفت و گفت هفته آینده به اراک می آید و خیلی دلش می خواهد دیداری با ما داشته باشد.هفته بعد میکائیل زنگ زد و همه ما را به یک رستوران گران دعوت کرد. علیرغم میل شوهرم، همه رفتیم، خیلی سعی کرد پذیرایی خوبی بکند، بعد هم گفت همه شما را به مسکو دعوت می کنم، شاید در سفری به سرزمین من، بیشتر با ما آشنا شوید، شاید من به آن آرزوی بزرگ خود برسم، چون نیکا، بدجوری ذهن مرا تسخیر کرده است. یک شب هم میکائیل و برادرش را به خانه دعوت کردیم، که شب خوبی بود، فقط مشروبخواری میکائیل و برادرش، به مذاق شوهرم خوش نیامد و گفت، از آن دسته روس های عرق خور خوشگذران هستند! من گفتم تو متاسفانه همه چیز را از دیدگاه منفی می بینی، این آقا هر کاری می کند نظر تو و کل خانواده را جلب کند، بیفایده است. روز آخر میکائیل برای هر کدام از ما هدایا تهیه کرد و توسط پست برایمان فرستاد و رفت و ما متاسفانه امکان جبران تشکر هم، نیافتیم. در مدت دو سه هفته، میکائیل مرتب به نیکا زنگ می زد و با هم حرف می زدند تا یک شب از نیکا و ملیکا دعوت کرد به مسکو بروند و یک هفته مهمان شان باشند، سهراب بلافاصله مخالفت کرد ولی میکائیل دست بردار نبود، سرانجام همه ما را دعوت کرد که سهراب با شرایط خاصی با سفر دخترها در آینده موافقت کرد، آنهم بازگشت میکائیل به ایران و ازدواج با نیکا به سبک ایرانی با یکدیگر بود. سهراب گفت، جز این هم، من رضایت نمی دهم.میکائیل بعد از 6 ماه، به ما خبر داد در حال تدارک سفر خود به ایران است و درضمن با خواهران خود می آید، که دقیقا ً همین کار را هم کرد، ولی دیدن خواهران میکائیل ما را شوکه کرد، دو زن جوان بسیار سکسی و بی پروا، که در همان دو سه روز اول، باب شوخی و بوسه و بغل را، با سهراب و پسرم باز کرده و مرتب هم مشروب می خوردند و نیمه عریان در خانه می رقصیدند، از سویی سهراب انگار بدش نیامده بود، ولی من نگران آینده این وصلت شدم.
در همان هفته چنان عشقی بین میکائیل و نیکا بوجود آمده بود که لحظه ای از
هم جدا نمیشدند، میکائیل گفت من تحت هر شرایط و قانون و مقرراتی حاضر به ازدواج با نیکا هستم، حتی مهریه هزار سکه طلا را هم پذیرفت و شیک و رسمی با یکدیگر ازدواج کردند. میکائیل تصمیم گرفت عروس خود را بلافاصله به سرزمین خود ببرد و ما هم ایرادی نداشتیم، گرچه شوهرم از اینکه خواهران طناز دامادش راهی هستند چندان خوشحال نبود، ولی در نهایت، ازدواج ایندو خیال او را هم راحت کرده بود. در یک روز پر از اشک، در فرودگاه، نیکا را با داماد روسی مان روانه کردیم، تا سال بعد همگی به دیدارشان برویم وامیدوار بودیم که حتما ً همزمان با تولد یک نوه باشد. نیکا آنروز پرواز کرد و برای اولین بار، ما سهراب را دیدیم که اشک می ریزد و از همه، روی برمی گرداند. آن شب همه تا صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم. تا سحرگاه نیکا زنگ زد و گفت به سلامت رسیده اند و در آپارتمان بزرگ میکائیل کنار یک پارک، آرام گرفته است. تا دو هفته نیکا هرشب زنگ می زد و کلی حرف می زدیم، تا ناگهان تلفن ها قطع شد و تلفن میکائیل هم جواب نمی داد و متاسفانه ما تلفن خواهران او را هم نداشتیم و همین، ما را کاملا ً از وضع نیکا بی خبر گذاشته بود، بعد از یک ماه و نیم که هیچ خبری نشد، از طریق یکی از دوستان مان و آشنایی که در سفارت روسیه داشت، تماس گرفتم که گفت روس ها به زندگی خانوادگی خود بسیار اهمیت می دهند و درضمن اجازه دخالت کسی را هم نمی دهند، به احتمال زیاد به سفر رفته اند و بهتر اینکه آنها را به حال خودشان بگذارید، اگر احتمالا ً مشکلی باشد، خود دخترتان تماس می گیرد که این حرف آخر، تا حدی خیال ما را راحت کرد.متاسفانه بی خبری از نیکا به 6 ماه کشید، با توجه به آدرسی که از شوهرش در مدارک ازدواج بود، نامه سفارشی برایش فرستادیم که نامه بعد از مدتها برگشت و ما را دچار دلهره و ترس کرد.
من با شوهرم حرف زدم، گفتم باید کاری کرد، گفت آن روز که من گفتم این مرد به درد زندگی دخترمان نمی خورد، کی حرف مرا فهمید، حالا هم خودتان بروید دنبال شان ببینید چه می کنند و چه بلایی سر دخترتان آورده! من فریاد زدم چرا چنین حرفی می زنی؟ تو پدرش هستی، پاشو کاری بکن. سهراب گفت آنها زن و شوهر هستند، دختر تو بی احساس و بی مسئولیت است که همه ما را بی خبر گذاشته، بهتر است بحال خودشان رها کنید. من آرام نگرفتم، با ملیکا دخترم، با یکی از تورهای مسکو، راهی روسیه شدیم. همان روزهای اول به آدرسی که قبلا ً داشتیم، سرزدیم. همسایه ها گفتند زن و شوهری اینجا زندگی می کردند ولی به سفر رفتند. به یکی از آنها عکس هایی از میکائیل و نیکا و خواهران میکائیل را نشان دادیم، گفت میکائیل یک آدم سادیسمی است که دخترتان را هر شب زجر می داد، آن خانم ها هم بدکاره های شهر هستند که برای میکائیل کار می کنند. بعد گفت شما چرا دخترتان را به چنین مردی سپردید؟ گفتم در ایران ازدواج کردند، گفت میکائیل هر چند ماه یک زن از یک کشور با خودش می آورد، از افغانستان، پاکستان، هند، چین، آفریقا، عربستان، همه را کتک می زند و از آنها فیلم می گیرد و می فروشد و یا خودشان را می فروشد، او آدم خطرناکی است.این حرفها مرا در بستربیماری انداخت، تا سه روز غذا نمی خوردم، می خواستم خودم را بکشم، اگر ملیکا نبود، براحتی خودم را خلاص می کردم. در این فاصله، ملیکا آدرس چند محل را گرفت که زنان معتاد و زجر کشیده به آنجا پناه می برند. با دلهره و ترس به آن مکان ها مراجعه کردیم ولی هیچ اثری از نیکا نبود. به پیشنهاد ملیکا، به یکی از کارچاق کن های محلی ، عکسی از نیکا نشان دادیم تا شاید او را پیدا کند. سه روز بعد در هتل به سراغمان آمد و گفت 500 دلارمی گیرد تا محل زندگی نیکا را بما نشان بدهد، من همان لحظه آن مبلغ را دادم و همان لحظه با او راه افتادیم، یک ساعت بعد در یک ساختمان قدیمی، در طبقه زیرین، با بیش از ده دختر یا زن نحیف و شکسته و لرزان روبرو شدیم که بیشترشان یا معتاد بودند یا الکلی! در یک لحظه چشم من به یک سایه لرزان افتاد، نیکا بود، باورم نمی شد، پوست و استخوان شده بود. انگار چشمانش مرا درست نمی دید، جلو رفتم، فقط گفت مامان! و به آغوش من افتاد. . . . مرتب می گفت چرا اینقدر دیر؟ من در بغلم او را می بوییدم و می بوسیدم!
این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است