هاله از سانفرانسیسکو
تا آنجا که به یاد دارم، برایم گفتند پدرم در یک تصادف اتومبیل جان از دست داده، برادر کوچکترم زخمی شده و مادرم جان سالم به در برده است. و همین، همیشه فکر مرا مشغول کرده بود که چه کسی عامل این حادثه بود، تا بعدها رد پایی پیدا شد و راننده خطاکاری را دستگیر کردند.
مادرم به دلیل زیبایی چهره و اندام، بعد از این حادثه خواستگاران فراوانی داشت که در میان آنها، عمویم یک دوست صمیمی خود، حامد خان را پیشنهاد کرد. پدربزرگم نیز موافقت کرد و مادرم نیز رضایت داد. من ۱۰ ساله بودم که با خانه جدید و به قول برادرم، پدر جدیدی روبرو شدیم. خانه بزرگی داشت، استخر و حیاط بزرگ ، برای من و برادرم یک بهشت بود. بعد از ۶ ماه، یک شب که در خواب عمیقی فرو رفته بودم، ناگهان ناپدری را عریان، در کنار خود دیدم، از ترس خواستم فریاد بزنم ولی حامد دهانم را بست و یک چاقو زیر گلویم گذاشت و گفت صدایت در نیاید، وگرنه هم تو را و هم مادر و هم برادرت را میکشم. من در آن موقع از ترس زبانم بند آمده بود، بدنم بیحس شده بود و میلرزیدم، حامد در همان حال به من تجاوز کرد و چون دچار خونریزی شدم، بلافاصله مرا به ظاهر پانسمان کرد،چند قرص در گلویم فرو کرد و گفت فراموش نکن من چه گفتم، بعد هم اتاق را ترک کرد.
من آن شب تا صبح در بسترم گریستم و درد کشیدم، با خدایم حرف زدم و از ترس اینکه حامد بلایی سر مادر و برادرم نیاورد، فردا صبح به بهانه سردرد سر میز صبحانه نرفتم و همه آن اندوه و ترس و درد را درون خود فرو بردم.
من تا یک هفته، شبها به سختی میخوابیدم، کمد کوچک اتاقم را هم پشت در گذاشته بودم و با دلهره و ترس و لرز هرشب از خواب میپریدم. یک هفته بعد، دوباره حامد نیمه شب به اتاق من آمد، من از پنجره اتاقم بیرون پریدم. با صدای فریاد من، مادرم بیدار شد و به سراغم آمد و پرسید چه شده؟ به دروغ گفتم یک زنبور بزرگ در اتاقم بود! از دور میدیدم که حامد چاقوی بلندش را به من نشان میدهد و آن شب نیز گذشت. خوشبختانه حامد دیگر به سراغ من نیامد، ولی من جرات نداشتم این رویداد هولناک زندگیم را، حتی برای مادرم بازگو کنم، چون یکی دو بار دیده بودم که حامد چگونه با خشونت با مادرم برخورد میکند، یک بار هم او را از بالای پلهها، به پایین هل داد و سبب جراحاتی در دست و پای مادرم شد. همینها به من فهمانده بود که حامد آدم خطرناکی است و من ناچار سکوت میکردم، گرچه در تمام سالهای بعد، همیشه از هر صدا در اتاق و پنجره از جای میپریدم، از هر مردی که شبیه حامد بود نفرت داشتم و در تمام دوره دبیرستان با وجود دهها پیشنهاد دوستی از سوی پسرهای محله و فامیل، از همه گریزان بودم، وقتی تجسم میکردم که اگر در آینده پای ازدواج پیش آید، من چگونه میتوانم این فاجعه را توضیح بدهم، بر خود میلرزیدم و با خود میگفتم، شاید هم هیچگاه، تن به ازدواج ندهم.
بعد از دبیرستان، در کنکور دانشگاه شرکت کردم و قبول شدم و رشته حقوق را دنبال کردم. در سال آخر به دلیل رویدادهای سیاسی در دانشگاه، من در لیست اخراجیها قرار گرفتم، و ناچار شدم از تحصیل دست بکشم و این را هم اضافه کنم که بعد از دبیرستان تا مدتی همخانه دوستم شدم و بعد از ظهرها هم، در یک شرکت کار میکردم و فقط هفته ای یک بار به مادرم سر میزدم، آن هم زمانی که حامد در خانه نبود. گاه مادرم میپرسید چرا از حامد نفرت داری؟ من توضیح درستی نداشتم و فقط میگفتم از نوع رفتارش با تو به شدت ناراحتم.
دو سال دوراز دانشگاه، سخت کار میکردم در ضمن در اندیشه خروج از ایران
و ادامه تحصیل در خارج بودم، تا در یک تابستان به اتفاق دوستانم به ترکیه رفتم، درهتل محل اقامت مان، با چند خانواده که از آمریکا آمده بودند آشنا شدم. یکی از آنها از همان روز اول، دست از سر من بر نمیداشتند و میگفتند برادری در آمریکا دارند که تو بهترین کاندید برای همسری او هستی، من میگفتم من که هنوز برادر شما را ندیدهام و نمیشناسم، با چنین نظری مخالف هستم، تا یک روز برادرشان وارد شد، به اصرار خواهر و مادر خود آمده بود. عجیب اینکه همان شب با اصرار، من و دوستانم را، با خانواده به یک کاباره دعوت کرد.، کلی در هیاهوی کاباره با من حرف زد و من احساس کردم او مرد زندگی من است. میگفت بعد از یک ازدواج با یک دختر پانامایی، که زندگیش را بر باد داده، ۸ سال است از هر نوع وصلت و دوستی پرهیز میکند و اینک با دیدن من احساس میکند من همان دختر ایدهآل و گمشدهاش هستم.
من و دوستانم قرار بود بعد از ۱۰ روز به ایران برگردیم ولی منصور بلیط هواپیمای ما را عقب انداخت و پول اتاق هتل ما را پرداخت کرد و ما ناچار ۷ روز دیگر سفرمان را تمدید کردیم. و نتیجهاش، تقاضای ازدواج و اصرار خانوادهاش و تشویق دوستانم و یک گفتگوی تلفنی با مادرم بود. من یک شب همه ماجرای حامد و فاجعه آن شب را تعریف کردم، منصور مرا بغل کرد و گفت قول میدهم من جبران این فاجعه را بکنم و روزی انتقام تو را بگیرم. من سرانجام با منصور ازدواج کردم و قرار شد از طریق سفارت آمریکا اقدام کند که در نهایت تعجب، ویزای مرا طی ۱۰ روز صادر کردند و من تلفنی از مادرم خداحافظی کردم و روز آخر با دوستانم وداع گفتم و به دنبال سرنوشت تازه خود به آمریکا آمدم.
منصور وقتی فهمید من تحصیلاتم نیمه کاره مانده، تشویقم کرد آن را دنبال کنم و دوستانم در ایران آخرین مدارک دانشگاهی ام را پست کردند. ولی در نهایت من دوباره از ابتدا دانشگاه را شروع کردم، با وجود شوهرم منصور و عشق پرشورش، همه وجود من پر از انرژی و امید به آینده بود. بعد از فارغ التحصیلی، دوقلوهای من به دنیا آمدند و دنیای من به کلی عوض شد، روی همه آن گذشته تاریک خط کشیدم و در یک دفتر حقوقی بسیار معروفی که چند دادستان سابق در آن کار میکردند، استخدام شدم.
مادرم وقتی فهمید من بچهدار شدهام، هر شب پشت تلفن گریه میکرد و میگفت کاری کن من نوههایم را ببینم، من بعد از چند ماه تلفنی گفتم من ترتیب سفر خودت و برادرم را میدهم ولی حامد حق ندارد با شما همراه شود. مادرم گفت اگر حامد بفهمد جلوی سفر برادرت را هم میگیرد، گفتم پس حق ندارد به خانه من پا بگذارد.
با ارائه مدارک و دعوتنامههای بسیار رسمی آن دفتر حقوقی، مادرم، برادرم بهروز و حامد، راهی شدند. منصور آنها را در فرودگاه استقبال کرد و حامد را به یک هتل برد. آن شب من با مادرم تا سپیده صبح حرف میزدم، مادر برایم گفت حامد به ۵ دختر همسایه و فامیل هم تجاوز کرده است به بعضیها خسارت مالی زده و پدر یکی از آنها، حامد را مقطوع النسل کرده است و او از ترس، شکایت هم نکرده است. فردا صبح حامد به من زنگ زد و گفت این دوقلوها شبیه من نیستند؟! من ناگهان دیوانه شدم و تلفن را قطع کردم.
با وکلای دفترمان حرف زدم، همه ماجرا را گفتم، آنها گفتند اگر مدارک و اسناد و شواهدی از ایران به دستمان برسد، امکان مجازات حامد را داریم و من طی ۱۰ روز با راهنمایی مادرم، سه تن از آن قربانیان را پیدا کردم، یکی در ایران و دیگری در هلند و سومی در دبی بودند. همه شان تلفنی و از طریق ایمیل، پرونده شکایت علیه حامد را تکمیل کردند. ۲۰ روز پیش حامد را با دستبند و پابند به دادگاه آوردند و او را به ۱۲ سال زندان در آمریکا و دیپورت به ایران محکوم کردند، در آن لحظه من به صورت مادرم نگاه کردم، پر از آرامش شده بود و زیر لب میگفت ذلت و خواری دیو و هیولای همه سالهای پردرد زندگیم را، به چشم دیدم، امشب راحت میخوابم. من بغلش کردم و گفتم من هم راحت میخوابم و دیگر کابوسی ندارم.
این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است